عقرب زرد
ملیحه رهبری
mrahbari@hotmail.com




فتانه خیلی کم حرف می زد. شاید این امر به دلیل کار زیادی بود که او درخانه داشت. آنروزها من از بیمارستان آمده بودم و او چند روزی برای کمک کردن به نزد ما آمد. جمعیت ما زیاد بود و نزدیک به ده نفر دریک آپارتمان بودیم و فتانه فرصت سر خاراندن هم نداشت. ولی چند روز بعد ناگهان همه چیز تغییر کرد و فقط من و او و سه بچه کوچک درخانه باقی ماندیم. دوستان ما همه رفته بودند؛ حتی همسران ما. کمبودشان آپارتمان را سوت و کور کرده بود اما خوشحال بودیم که آنها به جای امن و امانی رفته اند و حدس می زدیم که به کردستان رفته باشند و می دانستیم که به این خانه دیگر باز نمی گردند و آرزو می کردیم که جان سالم از تورهای بازرسی به در برده باشند.

بعد از یک هفته حال من بهتر شد و توانستم ازتخت پایین بیایم و سعی کردم به نوعی به فتانه در کارهای خانه کمک کنم. به نظرم این موضوع باعث شد که او فرصتی پیدا کند تا ما کمی با یکدیگرحرف بزنیم. در این چند روز او هیچ صحبتی با من نکرده بود، فقط نام مستعارش را می دانستم و دلیل آن هم برایم روشن بود. هردو ما از حرف زدن پرهیز می کردیم. همه زندگی ما اطلاعات بود وهرکلمه حرف لو رفتن این اطلاعات بود.آگاهانه دهان های خود را بسته بودیم. با دستگیری وشکنجه یک قدم فاصله داشتیم و بهتربود که هیچ اطلاعاتی نداشته باشیم و به اصطلاح پاک باشیم. اما درطول یازده ماه گذشته آنقدرحوادث فشرده و به غایت دردناک برما گذشته بود که مثل هرآدمیزادی نیاز به حرف زدن یا درد دل کردن با کسی در ما قوت می گرفت ومی خواستیم بار سینه های سنگین خود را کمی سبک کنیم. شاید به همین دلیل بود که بی اختیار به خود اجازه دادیم که حرف کم ضرری برای گفتن پیدا کنیم. نخست فتانه بود که جرأت کرد و سرصحبت را باز کرد. نمی دانم چرا آنچه اوگفت، چنان باعث حیرتم شد که در خاطرم باقی ماند. آنچه اوگفت هیچ ربطی به موضوعات با اهمیتی نداشت که درآن ایام فکر ما درگیرآن بود و بالعکس وحتی به ظاهر یک موضوع کاملا بی ربط و بی اهمیتی بود که در بین ما کمترکسی درباره آن حرف می زد. اما فتانه به طورجدی و حتی با هیجان از یک خواب عجیب خود برای من صحبت کرد. من هیچوقت خواب نمی دیدم یا بهتر است بگویم که هیچوقت خواب هایم درخاطرم نمی ماندند و اگر هم کابوس یا رؤیایی می دیدم، معنایی درعالم واقع نمی یافتند و به همین دلیل اعتقادی به خواب نداشتم. دراطراف من هم کسی به خواب یا رؤیا یا تعبیر آن اهمیتی نمی داد. نسلی بودیم که سعی می کردیم روشنفکریا انقلابی رفتار کنیم و خیلی متفاوت از نسل های پیشین خود یا مردم عادی فکرکنیم واز این قبیل صحبت ها فاصله جدی بگیریم. اما نمیدانم چرا به خود اجازه دادیم درباره خواب حرف بزنیم! شاید چون امیدهای بسیاری... در قلب ما پرپر شده بودند و شاید از دنیای واقعیت ها وقانونمندی های تلخ آن ناامید شده بودیم، شاید نیاز به معجزه داشتیم و از اینرو به دنیای خواب یا رؤیا وچه بسا پیشگویی های آن علاقه یا توجه نشان دادیم. به هرحال فتانه ازیک خواب عجیب خود برای من صحبت کرد. جالب این بود که خودش تعبیر خوابش را کشف کرده بود و می گفت که بعد از سه سال امروز به روشنی پیام خوابم را می فهمم. کاش همان شبی که این خواب را دیدم، معنی آن را هم می فهمیدم و آنوقت می توانستم کاری یا ممانعتی بکنم تا امروز پیش نیاید و اینهمه عزیزان ما کشته نشوند. من ازصحبت های او کنجکاو وعلاقمند به فهمیدن خواب او شده بودم اما سؤالی نکردم و فتانه را راحت گذاشته بودم تا داستان را مطابق میل خودش تعریف کند. چون اگر این موضوع صحبت زود تمام می شد ما مجبور می شدیم، سکوت کنیم. قبل ازآنکه او داستان خواب خود را بگوید، لحظه ای مکث کرد. عجیب بود که دریک لحظه هر دو با هم آه بلندی کشیدیم. نگاهی به یکدیگر کردیم اما چیزی نگفتیم. فتانه گفت:« روزهای آخرانقلاب(57) بود و فرشید(برادرش) هنوز زندان بود. من کار و درسم هر دو را ول کرده بودم و با نامزد فرشید، هر روز جلوی در زندان اوین بودیم و بعضی روزها هم برای تماس با وکلای زندانیای سیاسی به کانون وکلا می رفیتم. فرشید در دوران دانشجویی با دختری همفکرخودش نامزد شد اما یک ماه بعد دستگیر و بعد هم به حبس ابد محکوم شد اما نامزدش به دلیل همفکری با فرشید وفادار به او باقی ماند و حالا هر روز برای نجات او تلاش می کرد. ما باور نمی کردیم که زندانیان سیاسی آزاد شوند اما آزاد شدن چندتایی باعث امیدمان شده بود. هر روز یک خبرتازه یا شایعه ای بر سرزبان ها بود و هیچ کس نمی دانست که آیا انقلاب پیروز خواهد شد یا نه؟ آیا همه زندانیان سیاسی آزاد خواهند شد یا نه؟ همیشه دلم می خواست از فردا خبر داشته باشم. ته دلم هیچ اعتمادی به خمینی نداشتم و انقلاب را حق کسانی می دانستم که مبارزه کرده بودند و مثل فرشید در زندان بودند و می خواستند دیکتاتوری شاه را سرنگون کنند. اصلا به این شیوه سرنگونی شاه با راهپیمایی خیلی شک داشتم اما هر روز تظاهرات بود و هر روز کشته و مجروح و هر روز دستگیری! مردم در صحنه بودند و ما هم به دنبال توده ها راه افتاده بودیم و نمی فهمیدیم چه کار می کنیم وچرا می گوییم خمینی رهبر! درحالیکه اساسا رهبری مبارزات در قرن بیستم به نیروهای پیشتاز انقلابی تعلق داشت و باور و امید ما هم برای یک آینده روشن به مبارزان پاک واز جان گذشته و به زندانیان سیاسی مان بود. آنها علم و تجربه مبارزات معاصر را داشتند و می توانستند انقلاب را بعد از سرنگونی به سمت ساختاری نو رهبری کنند اما خبری از آزادی زندانیان سیاسی نبود. برخی از دستگیرشدگان در تظاهرات آزاد می شدند. شایعات زیاد بود و حتی وکلای زندانیان سیاسی می ترسیدند که با بحرانی تر شدن اوضاع ، ساواک دست به کشتار زندانیان سیاسی بزند. همه نگران بودیم واکثرا بعد از پایان تظاهرات، عده زیادی جلوی زندان اوین می رفتیم و خواستار آزادی زندانیان می شدیم. روزهای پٌرتب و تابی بودند. حوادث مثل سیلی بودند که به راه افتاده بود و کسی قادر نبود جلوی آن را بگیرد. هرشب به این موضوع فکر می کردم که فردا چه خواهد شد؟ دلم می خواست از فردا با خبر بودم! دلم می خواست که از سرنوشت انقلاب با خبر باشم. هر روز یک اتفاق تازه ای می افتاد. فشار مردم وخواسته آنان برای آزادی زندانیان چنان بالا بود که بالآخره فرشید هم از زندان آزاد شد. درآن لحظه من احساس عجیبی داشتم؛چنان خوشحال و سبک شده بودم که احساس می کردم، یک کوه سنگین از روی دوشم برداشته شده است. دیر وقت بود و فرشید را به سرعت به خانه آوردیم. چه شبی بود! غیرممکن؛ ممکن شده بود. شادی ما سقفی نداشت. دست می زدیم. سرود انقلابی می خواندیم وهرکس یک کاری می کرد و این وسط مامان بر سر فرشید و نامزدش نقل و سکه می ریخت.آزادی فرشید یک جشن پیروزی بود که امید ما را به پیروزی انقلاب صد چندان کرده بود. تمام سلول های من سرشار از شادی بودند. گریه خوشحالی مامان قطع نمی شد. فرشید از زندان آزاد شده بود. آنشب با وجود حکومت نظامی اما خیلی ها خودشان را به خانه ما رساندند وتا صبح جشن داشتیم. به نظرم که آنشب حتی ستاره های آسمون در بالای حیاط خانه ما از خوشحالی می رقصیدند. مجموعه اتفاقات مربوط به انقلاب تا آزادی فرشید چنان برق آسا بود که من نمی توانستم اینهمه سعادت را باور کنم.

آنشب احساس میکردم آرزوی رسیدن به آن فردایی را که دلم می خواست، محقق شده است. فردا رسیده بود! شاید تا پیروزی نهایی هم چند قدم بیشترفاصله نبود. اما دلشوره و اضطراب عجیبی به خاطر فرشید داشتم. حکم زندان فرشید حبس ابد بود به همین دلیل آزادیش را باورنمی کردم و می ترسیدم که این آزادی چند روز یا چند شب بیشتر نباشد و دوباره شاه وساواک براوضاع مسلط شوند و دیر یا زود بیایند و فرشید را دستگیر کنند و با خودشان ببرند. خاطره بار اولی که ریختند و کتکش زدند و به دستانش دستبند زدند، به طور وحشتناکی در خاطرم هنوز زنده بود. انگار که دلم می خواست یکجوری ازخطرها با خبر باشم و بتوانم جلوی آن را بگیرم. دلم می خواست از فردا با خبر باشم. دلم می خواست حتی بدانم که سرنوشت انقلاب چه خواهد شد؟

همانشب با فرشید حرف زدم. به فرشید و گفته های او مثل گفته های یک پیغمبر ایمان داشتم.او به پیروزی انقلاب خوش بین بود اما گفت که برنده این انقلاب نیروهای انقلابی نخواهند بود زیرا رهبری انقلاب در دست نیروهای انقلابی نیست. این حرف او مرا شوکه کرد. اما موضوعی را برای من روشن کرد. من تردید داشتم. راستش به آقای خمینی تردید داشتم. رهبری انقلاب را حق کسانی می دانستم که حداقل ده سال به خاطرآن زندان کشیده بودند اما حالا خمینی از راه رسیده و رهبرانقلاب شده بود. در همه تظاهرات و راهپیمایی ها آخوندها وبازاری ها جلو بودند و مردم دنبال آنها و ماهم به دنبال مردم. کار برعکس شده بود. سراز این معادله پیچیده در نمی آوردم. با خود فکر می کردم که چه خواهد شد؟ دلم می خواست که از فردا خبر داشته باشم. همان شب یک خواب عجیبی دیدم. خوابی که هیچوقت معنی آن را نفهمیدم تا همین چند روز پیش که به اتاقم رفتم. دلم می خواست با خودم خلوت کنم و به فرشید فکر کنم. راستش گریه کردم. به خاطردو تا بچه کوچکش که یتم شده اند، گریه کردم. سه سال قبل را به خاطر می آوردم، شب آزادی او و همان شبی را که ستاره ازآسمان ونقل از هوا برسر فرشید می بارید وحالا فرشید دیگر وجود نداشت. چرا برای آزادیش آنقدر شادی کردیم اگر درزندان باقی مانده بود، بهتربود زیرا حداقل تا ابد زنده بود و به ملاقاتش می رفتیم و می دیدیمش و حالا...هیچ! راستش ازهمان شبی که او از زندان آزاد شده بود من نتوانسته بودم این سعادت را باورکنم. شاید احساسات عمیق من نسبت به او وشایدهم ضمیرباطن من از ابتدا هشیاربود. حتی ضمیر باطن من با خوابی که آنشب دیدم به من هشدار داده بود.

با کنجکاوی از فتانه پرسیدم:« چه خوابی دیده بودی؟»

فتانه با همان لحن هیجانزده ادامه داد:« فکرمی کنم که سه سال قبل من امروز را درخواب دیده بودم. همانشب که فرشید از زندان آزاد شد. من در خواب دیدم که فرشید از زندان آزاد شده است و ما بی نهایت خوشحال هستیم. همه به دور فرشید در اتاق نشسته بودیم و او برای ما صحبت می کرد و ما با علاقه به او گوش می دادیم که ناگهان یک عقرب خیلی درشت و سیاه دراتاق پیدایش شد. همه ترسیدیم و از جای خود پریدیم و یکدفعه پراکنده شدیم. هرکسی دوید وچیزی پیدا کرد وآورد تا عقرب را بکشد. لنگه کفش یا پاره آجری و... به کمک هم عقرب را کشتیم اما ناگهان از درون آن عقرب سیاه یک عقرب سفید خیلی بزرگ بیرون آمد. همه از تعجب خشکمان زد. مات و مبهوت عقرب سفید را نگاه می کردیم. حتی عقلمان نرسید که آن را بکشیم ومن چنان ترسیده بودم که از خواب پریدم و با خودم فکر کردم که در اثر هیجانات و دلهره های شب قبل این خواب را دیده ام و بعد هم آن را فراموش کردم اما امروز بعد از سه سال، می فهمم که آن عقرب سفید که ما او را نکشتیم، همان خمینی بود. چه کسی می توانست تصور کند که خمینی یک عقرب خطرناک و کشنده مثل شاه است رنگ سفید وتقدس ظاهری او ماهیت پٌر زهرباطنش را از همه پنهان می کرد.»

فتانه ساکت شد. من به فکر فرو رفته بودم. به عقرب سفیدی فکر می کردم که پٌر از زهر بود و تمام زندانیان سیاسی و موج نیروهای جوان وفعال سیاسی را نیش زد وکشت. درآن روزهای اول انقلاب، هیچکس! حتی رهبران نابغه وتحلیل گران صاحب نام سیاسی و صاحبان خرد درآن روز، چنین تصوری از خمینی نداشتند اما ضمیر باطن پاک و ساده و عاشق یک خواهر بر برادرش به آسانی از آینده خبر داده بود. درست و دقیق هم گفته بود. افسوس که نمی توان خواب یا رؤیا یا زبان ضمیر باطن را جدی گرفت یا آن را باور کرد و یا مثل عهد عتیق و خواب های حضرت یوسف، ازطریق آن پیشگیری برای حوادث آینده کرد!

آنروزصحبت ما در اینباره پایان یافت و طبعا نیز به دنبال آن دوباره سکوت بین ما برقرار شد. اتفاقا همان شب فتانه از پیش من رفت و ندانستم به کجا رفت. خوشبختانه چند ماه بعد اورا در مناطق آزاد شده آنروزدر کردستان دیدم. با دیدن او بی اختیار به یاد عقرب سفید و مقدسی افتادم که روز وشب نیش خود را برتن پاک جوانان و زنان و مردان آزاده فرومی کرد و به گونه ای دردناک آنان را می کشت واندوه ملی و عمیقی بر روح و روان ملت به جا نهاده بود. اما وجود مناطق آزاد شده به مثابه یک رستاخیز و امید دوباره بود. کردستان با شکوه بود و دیدن انبوه یارانی که خود را به سلامت به مناطق آزاد شده رسانده بودند و دیدن مقرهای نظامی نیروهای پیشمرگه، دیدن شور وشعف وحیات سرزنده انقلابی واحیای مجدد آن روح به یغما رفته انقلابی بشارت یک بهشت واقعی اما کوچک و ناپایدار بود.

***
سی سال گذشته است. سالهای سیاه یکی پس از دیگری آمدند و گذشتند. عقرب سفید هم مٌرد و از خاطرها رفت اما تخم های خود را درهمه جا پراکند، به گونه ای که هیچکس نتواند روز وشبی را حتی درخواب و رؤیاهای خود بدون رعب و وحشت و ترس از نیش و زهر حکومت عقربیان به سر ببرد. به نظر می رسد در سرزمینی که مردم آن سی سال پیش برای سعادت و بهروزی انقلاب کرده بودند، امیدی برجای نمانده باشد.

بر روی کمد کوچکی که درکنار دیوار اتاق است، یک قاب عکس قراردارد.عکسی از کوه های بلند دربند وکوهنورد جوانی که بر فراز قله توچال ایستاده است. اوعرقگیری آبی برتن دارد و بادگیری سبز که به دور شانه خود افکنده است و کیسه خوابی که به کوله پشتی اش آویخته است. لبخند شاد و پٌر امیدی برلب دارد وآزادگی خود را با فتح قله توچال به نمایش نهاده است. او خیلی جوان است، حدود بیست و دو سال دارد وافسوس که بیشتر از بیست و دوسال هم زندگی نکرد. در راه سعادت و بهروزی مردم ایران جان خود را از دست داد.هربار که از کنار عکسش(برادرم) می گذرم یا هرباری که برایش شمعی روشن می کنم، درپاسخ به لبخند او با اطمینان می گویم:« مگرنه آنکه تو برای سعادت و بهروزی خلق کشته شدی، پس باید مردم ایران مثل مردم بسیاری دیگر از کشورهای جهان به سعادت و بهروزی دست یابند. باید خون پاک شما حتی پس از سی سال ثمرات خود را به بارآورد. آزادی و بهروزی مردم ایران امری ممکن است پس باید که تحقق پذیر باشد.؛ باید ایمان داشت، اگرچه هیچ نشانی از این ایمان دیده نمیشود، هیچ نشانی! اما مردم ایران سعادتمند خواهند شد زیرا خدا هست! زیرا روح خدایی تو و روح آن صدهزارجوان پٌرشورو پاک دیگر زنده است! پس باید به فرا رسیدن روز بهروزی و سعادت مردم ایران ایمان داشت!»

***
در برابر تلویزیون نشسته ام وفکر می کنم که دراین روزها هرکسی که ایرانی است چه درداخل یا خارج ایران در برابر تلویزیون نشسته است و با شگفتی و حیرت به شعبده بازی ای که خامنه ای برای شرکت مردم درانتخابات به راه انداخته است، نگاه می کند. برای نخستین بار دو جناح از مؤمنین به جمهوری اسلامی در برابریکدیگر نشسته اند و پرده از روی جنایات وکشتار و سرکوب مردم ، از دزدی وغارت اموال خلق، ازبی لیاقتی و فریبکاری یکدیگر و... برمیدارند. هریک آن دیگری را به اجحاف درحق مردم متهم می کند. حقایق تلخ سیاسی که تا به امروز اسرار الهی نظام خمینی و خامنه ای بودند، برملا می شوند. نقاب ازچهره عقرب های سفید افتاده است. حکومت سی ساله به کوزه زهری می ماند که از درون آن چیزی جز تلخی تراوش نکرده است. پس از سی سال، سرکوزه زهر بازشده است و اندکی از زهر آن بر روی زمین ریخته است. حقایق آشکار شده چنان سنگین هستند که خواب را ازچشم بسیاری ربوده اند. نخستین جرقه زده شده است. چه خواهد شد؟ پس از این اعترافات فردا چه خواهد شد؟ فردا!

طوفان انقلاب دوباره در راه است و اضطرابی آشنا چنان برجانها چنگ افکنده که یاد و خاطره سی سال قبل را در ضمیرها زنده کرده است.

هراسناک هستم. نیمه شب کابوس این نظام دوباره به سراغم می آید. برروی دیوارهای روشن وسفید اتاق عقرب زردی را به خواب می بینم. پس ازعقرب سیاه و عقرب سفید، عقربی زرد(مظهرفریب یا نفرت) از راه رسیده است. چنان وحشت زده هستم که اختیارهرحرکتی از من سلب شده است. نمی دانم برای کشتن عقرب چه وسیله ای باید بردارم. چشمانم را می بندم. با تمام قوا فریاد می زنم. عقرب! عقرب! فریاد می زنم و نمی خواهم که عقرب دیگری از راه برسد و قدم برسرنوشت مردم ایران بگذارد. برای لحظاتی نمی فهمم چه اتفاقاتی می افتد. به ناگاه کسی مرا آرام می کند و دلداریم می دهد. چشمانم را باز می کنم و درنهایت حیرت صدای برادرم را از سوی دیواری که عقرب برآن بود، می شنوم. دهانم از حیرت باز می ماند. او زنده است و لبخند پٌرآرامش و همیشگی خود را برلب دارد. در او هیچ هراسی نیست وعقرب زرد را به من نشان می دهد. باکمک قطعه چوب کوچکی آن را کشته است.عقرب جوان و زردی از کمرشکسته و دو نیمه گشته است. در یک لحظه آرامشی که همانند پیروزی انقلاب خلق دربهمن سال 57 بود، بر من مستولی می شود. در حیرتم که چگونه برادرم(زیرا زنده نیست) به کمکم آمده است که به ناگاه در چهره او، سیمای فرزند دلبندم را می بینم. سالهاست که اونیز همانند برادرم به نوعی مرا درسوگ خود نشانده است، سالهاست که نه کلامی از او و نه صدایش را شینده ام و در حیرتم که در این گاه او حاضراست و با طنین صدای امیدوارش و با همان عشقی که او را پروده ام، با همان عشق نامیرای مادر و فرزندی به قلب پٌراضطراب من امید بخشیده وبا اطمینان می گوید:« مامان خوشحال باش! مامان خوشحال باش!» کلام مطمئن اوهراس واضطراب را از من دور می کند. آیا خطر عقربی نو و زرد از سر مردم ایران گذشته است؟

سراسیمه از خواب می پرم. لحظات سنگینی بر روح و روانم گذشته است. گویی در اندک زمانی ازیک سال نوری عبور کرده ام. خسته هستم اما شادی و پیروزی را باور می کنم. به آخرین بشارتی که به من امید بخشیده است، فکر می کنم:« خوشحال باش!» هیچکس از فردا خبر ندارد اما همه دلشان می خواهد که فردا به مردم ایران و به احقاق حقوق آنان تعلق داشته باشد!

***
یکروز بعد از نمایش انتخابات، عظیم ترین انفجار به وقوع می پیوندد. دوباره نماینده ضحاک از کوزه انتخابات بیرون آمده است. هرکس سنگی برمی دارد و به سوی کوزه پٌر زهر این نظام پرتاب می کند. طوفان بزرگ خشم خلق برخاسته است. دستان مردم خالی است ولی سینه آنها ازغرورایرانی واز شرف ملی پٌر و لبریزاست و با همان نیز می جنگند و در برابر دشمن خود می ایستند. باورنکردنی است اما حقیقت است. پس از سی سال پراکندگی، دوباره مردم به هم پیوسته و روحی واحد و یگانه گشته اند. طوفان حق طلبی کاوه از هرسوی ایران زمین برخاسته است، هرجوانی با خروش خود یک کاوه به پا خاسته است. کاخ ضحاک به لرزه درآمده است؟ چه خواهد شد؟ فردا چه خواهد شد؟ آیا ضحاک دوام خواهد آورد؟ کوزه نظام شکسته است اما از همان شکاف، عقرب های سیاه از همه سو به مردم حمله می کنند. فریاد حق طلبی مردم در زمین وآسمان ودر سراسر جهان طنین می افکند. این فریاد جهان را از حرکت عادی وآرام خود بازمی دارد. نگاه ها به سوی ایران زمین خیره مانده است. دیری نمی پاید که قلب هر ایرانی شریف درسراسر جهان با قلب قیام مردم در ایران می طپد. همه برمی خیزند.

هیچکس نمی داند، فردا چه خواهد شد؟ فردای این قیام حق طلبانه و تاریخی چه خواهد شد؟ اما فردا آغاز شده است. دوهفته از قیام حق طلبانه مردم می گذرد. سرکوب روزانه و بی رحمانه مردم، جهان را به خشم آورده است. دختران و پسران جوان درخیابانها وحشیانه کتک می خورند. مردم ازشدت جراحات مجروح و معلول می شوند. مردم دستگیرو شکنجه می شوند. مردم تیر می خورند و درآخرین لحظه با چشمان باز کشته می شوند. روزهایی فرا می رسد که همه گریه می کنند. همه فریاد می زنند!

***
می گریم؛ مثل آسمان که طوفانی است و بارانی که می بارد. می گریم؛ با رنج زخمی ها، کتک خورده ها، تیرخوردها و کشته شدگان و با رنج مادرانی که دیگر پسرندارند. می گریم در غم شهادت ندا که سمبل مظلومیت این قیام می گردد. به همراه تمامی قلب های پر درد فریاد می زنم:« الله اکبراز اینهمه فریب و دغلکاری! الله اکبر ازسرکوب و ترور! الله اکبر ازآنچه که در سی سال حکومت خمینی وخامنه ای و آخوندها بر مردم ایران گذشت. الله اکبراز دست سازشکاران و ترسوها که مردم را تنها گذاشته اند والله اکبر از دست سیاست بازان! »

عقرب ها، قدم به قدم مردم را ازمیدان ها و خیابانها به سوی کوچه ها وازکوچه ها به سوی خانه ها عقب رانده اند وحتی آنان را تا پستوی خانه شان دنبال می کنند، مردم درخانه خود کتک می خورند، دستگیرمی شوند و به نقطه نامعلومی برده و خفه می شوند تا همه چیز پایان یابد و خاطره آخرین تجاوز جمهوری اسلامی به حقوق مردم نیز به فراموشی سپرده شود و این نظام بی آبرو دربرابر چشم جهانیان به بقای وحشیانه خود ادامه دهد! باید به آنان گفت:« می توانید و تا به امروزنیزصد هزار از فرزندان این میهن را کشته اید وصدهزار دیگر را سرکوب کرده اید اما با خدای این مردم چه می توانید بکنید که امروز به یاری وپشتیبانی آنان با روح و با قلب تمام مردم جهان برخاسته است!»

ملیحه رهبری

28، ماه یونی، 2009

http://malihehrahbari.blogspot.com
ارسال به فیس بوک
  Aftabkaran. All rights reserved