امروز "ندا" متولد می شود! |
||
سايه روان - نشریه بذر | ||
ندا، ديشب تا وقتی از پای اينترنت بلند شوم، تصاوير تو را Ù…ÛŒ ديدم. داشتم Ù…ÛŒ رÙتم روی پشت بام، ديدم تمام کانال های تلويزيون تو را نشان Ù…ÛŒ دهند! تعجب نکردم، چون Ùردا روز تولد توست. روی پشت بام Ú©Ù‡ Ùرياد Ù…ÛŒ زديم "مرگ بر ديکتاتور" نديدمت، اما Ùهميدم روی پشت بام خانه روبرو ايستاده ای؛ از روی صدايت شناختمت؛ Ù…ØÚ©Ù…ØŒ خشمگين Ùˆ عاشق. همانقدر عاشق Ú©Ù‡ اين Ù‡Ùت روز برای کتک خوردن همه بچه ها در خيابان بی تاب Ù…ÛŒ شدی Ùˆ برای Ú©Ù…Ú© کردن به پسرها Ùˆ دخترهای باتوم خورده سر از پا نمی شناختی Ùˆ نمی دانم چشم هايت از گاز اشک آور پر Ù…ÛŒ شد يا...ØŸ! اما Ù…ØÚ©Ù… برمی خواستی Ùˆ سنگ بعدی را Ù…ØÚ©Ù… تر Ùˆ خشمگين تر از قبلی پرتاب Ù…ÛŒ کردی "Ù…ÛŒ کشم، Ù…ÛŒ کشم، آنکه برادرم کشت!".
وقتی توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ها Ù…ÛŒ دويديم تا به Ù…ØÙ„ مبارزه بعدی برسيم، تو جسورتر بودی Ùˆ بی پرواتر. جلوی دانشگاه تهران تو را Ú¯Ù… کردم؛ دنبالت Ù…ÛŒ گشتم؛ چهره ها همه بسته شده بود، تا آنها را نشناسند؛ اما برای من، همه نگاه ها آشنا بود "در کنارم بايست!". هرگز Ùکر نمی کردم، تو بتوانی از آن مقنعه دست Ùˆ پا گير Ùˆ Ù†Ùرت انگيز ابزار دÙاع بسازی. مطمئن بودم هرگز در برابرش کوتاه نخواهی آمد؛ Ù…ÛŒ خنديدی Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùتی "آزادی، به هر بهايی" Øتی اگر آن آزادی Ù„Øظه ای بيش نپايد. راست Ù…ÛŒ Ú¯Ùتی، ديشب وقتی Ù„Øظه ای موهايت را آزاد کردی؛ همين جا، توی "اميرآباد"Ù‡ خودمون؛ لبخندت هزاران برابر زيبا شد. بالاخره پيدايت کردم، تو را ديده بودم Ú©Ù‡ چطور هر 16 آذر آن سوی ميله ها Ù…ÛŒ ايستادی Ùˆ از ته دل Ùرياد Ù…ÛŒ زدی "ای مردم با غيرت، Øمايت!ØŒ Øمايت!"Ø› "دانشجو Ù…ÛŒ ميرد، ذلت نمی پذيرد". صدايت را Ù…ÛŒ شناختم نه از ظراÙتش؛ از خشمش! اينبار هم باز تو Ùرياد Ù…ÛŒ زدی، اما اينسوی ميله ها "ما مردميم، نه خاشاک". در کنارت ايستادم اما صدايت از آنطر٠ميله Ù…ÛŒ آمد؟! Ùˆ صدای گلوله هايی Ú©Ù‡ نزديک Ù…ÛŒ شد، گاردی ها رسيدند. پاهايم شل شد، قدمی به عقب. صدايت را شنيدم، چند متر جلوتر از من به سمت گاردی ها Ù…ÛŒ رÙتی "نترسيد، نترسيد، ما همه با هم هستيم"ØŒ دستم را گرÙتی Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… Ùشردی تا در کنار هم "ما" بودن را تجربه کنم؛ چيز عجيبی مثل جريان برق توی تنم سرازير شد. دست های تو اما هنوز زبری سنگ Ùرشهای خيابان جيØون را داشت Ú©Ù‡ ØµØ¨Ø Ù…ÛŒ کنديم Ùˆ پرت Ù…ÛŒ کرديم. ديشب شب تولد تو بود؛ اما چهره زيبايت همه را منقلب Ù…ÛŒ کرد؛ اشک بود Ùˆ بغض بود Ùˆ خشم بود Ùˆ شور بود Ùˆ غرور ... همه در تدارک جشن بودند؛ همه دوستانت، همشهری ها، ايرانی ها؛ نه، انگار تو تيتر بی انکار همه اخبار جهان شدی. Øتی آقازاده ها هم چنين جشنی را به خواب نمی ديدند. همگی اشک هايمان را پيشاپيش روان کرديم Ùˆ خشم مان را در مشتهايمان Ù…ÛŒ Ùشرديم بايد تا Ùردا صبر Ù…ÛŒ کرديم تا برايت هديه ای بياوريم. همه سهيم بوديم. Øتی تلويزيون های آنطر٠مرز همه Ù…ÛŒ دانستند!ØŸ Ú†Ù‡ جالب! تو هميشه از سانسور بيزار بودی؛ از اينکه خودت را، نامت را، جنسيتت را، ØرÙهايت را Ùˆ ... را سانسور کنی، همين بود Ú©Ù‡ ناگÙته ها را با موسقيت بيان Ù…ÛŒ کردی؛ Ùˆ اينبار تو روی صÙØÙ‡ جلوی چشممان متولد Ù…ÛŒ شوی. آنها تو را متولد Ù…ÛŒ کنند، بارها Ùˆ بارها Ùˆ بارها... نه، نه! تو مواÙÙ‚ نيستی؟! درست Ù…ÛŒ Ú¯Ùتی، تو بايد خودت، خودت را متولد Ú©Ù†ÛŒ. مادر Ùˆ Ùرزند Ùˆ ماما بودن سخت است؛ دردناک Ùˆ خونين. تو هميشه به من Ù…ÛŒ Ú¯Ùتی راهی غير از اين نيست، برای تولدمان نه قيم Ù…ÛŒ خواهيم، نه ترØÙ…ØŒ نه دلسوزی. در چشمانت اما همان سؤال دائم باقی Ù…ÛŒ ماند Ùˆ هر بار Ú©Ù‡ متولد Ù…ÛŒ شوی سؤالت واقعی تر Ù…ÛŒ شود، بی هيچ ترديدی نگاه خيره ات را به من Ù…ÛŒ دوزی تا به يادم آوری Ú©Ù‡ بهای آزادی مان سنگين خواهد بود؛ آماده ای؟؟؟ امروز باز به سراغ لباسهايم Ù…ÛŒ روم، اينبار سرخ!!! آخرين رنگی Ú©Ù‡ تو برايم برگزيدی. کول پشتی ام را پر Ù…ÛŒ کنم، امروز برای تولدت Ù…ÛŒ خواهم به خيابان "اميرآباد" بروم؛ Ù…ÛŒ دانم تو را آنجا خواهم ديد. امروز تمام رژ لبهايم را بر Ù…ÛŒ دارم، سرخ، سرخ، سرخ ... بايد همه رنگهايم را بردارم. تو Ù…ÛŒ دانی Ú©Ù‡ من خطاطم، نقاشم، نوازنده ام. امروز Ù…ÛŒ خواهم روی تمام ديوارهای اميرآباد نام تو را بنويسم، طوری Ù…ÛŒ نويسم Ú©Ù‡ "ندا"يش شنيده شود. امروز چشمهايت را روی تمام پنجره ها Ù…ÛŒ کشم؛ پرسشگر، منتظر Ùˆ آزاد. تمام پنجره ها به چشمانت گشوده خواهد شد. قلبت را گرم گرم بر روی آسÙالت اميرآباد خواهم کشيد؛ سرخ، سوزان، تپنده، جسور Ùˆ عاشق. طوری خواهم کشيد، Ú©Ù‡ هيچ گلوله ای آنرا نشکاÙد. اما کشيدن موهايت سخت خواهد بود؛ زيبا، رها، ÙˆØØ´ÛŒ با رگه های سرخ. موهايت را بدست خواهرانم خواهم داد، تا پريشان Ùˆ رقصان با خودشان به ميدان "انقلاب" ببرند، تا "آزادی" هم خواهيم رÙت. مطمئن باش موهايت را طوری خواهم کشيد Ú©Ù‡ هيچ Øجابی بر آن ننشيند. همان طور انبوه Ùˆ مواج تا رسالت Ùˆ ستارخان Ùˆ نازی آباد Ùˆ پونک Ùˆ جيØون برود؛ Ùˆ صدايت را همانطور Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ خشمگين خواهم نواخت؛ تا شيراز، تا اصÙهان تا تبريز، تا زاهدان، تا ...Ø› به وسعت آزادی تو خواهم نواخت. بايد عجله کنم. دلم برايت تنگ شده، هر Ú†Ù‡ اين روزها بيشتر تو را همه جا Ù…ÛŒ بينم، بی قرارتر Ù…ÛŒ شوم. تمام بچه ها امروز منتظر تو هستند. Ù…ÛŒ خواهم برای Ù„Øظه تولدت آنجا باشم، در خيابان در کنار آن "ما"ÙŠÛŒ Ú©Ù‡ تو دوست داری. امروز بايد آماده باشم Ùˆ آراسته. آخرين نگاه در آينه؛ همه چيز مرتب است. اما آنکه در آينه به من Ù…ÛŒ نگرد؛ آزاد، منتظر Ùˆ پرسشگر "تو" هستی، "ندا"ÛŒ عزيزم. تو در آيينه ÛŒ من متولد شدی. همين جا در درونم، Ù…ÛŒ توانم تو را تنÙس کنم. مطمئن باش به موقع سرقرارمان خواهم رسيد. بچه ها منتظر من هستند. شعار امروزمان را من نوشته ام: "Ù…ÛŒ کشم، Ù…ÛŒ کشم، آنکه ياورم کشت!" |
||
ارسال به فیس بوک | ||
Aftabkaran. All rights reserved |