Øضور سايه وار جنازه اي به نام خامنه اي |
||
کاظم مصطÙÙˆÛŒ | ||
4سال پيش وقتي قصه «آن Øضور سايه وار...» را مي نوشتم هرگز تصور نمي كردم بعدها آن را تجربه مجدد بكنم.
زماني شاه بود Ùˆ مدعي سايه خدا بودن. يك روز، در بهارسال51ØŒ وقتي در زندان كميته بودم صداي كسي را شنيدم كه در اتاق شكنجه خطاب به هوشنگ عقابي(بازجوي سÙاك كميته) مي Ú¯Ùت چرا مي زني؟ من Ùاميل Ùلان كس هستم. Ùهميديم كه طر٠توي باغ نيست Ùˆ نمي داند به كجا آورده شده Ùˆ با Ú†Ù‡ كساني طر٠است. هوشنگ عقابي بعد از چند ÙØØ´ آبدار به او Ú¯Ùت Ø®ÙÙ‡ شو! اگه اين جا هويدا(نخست وزير) هم بيايد درازش مي كنيم Ùˆ طوري مي زنيمش كه صداي عرعرش تمام اين جا را پركند! Ùˆ اضاÙÙ‡ كرد من اين جا Ùقط اعليØضرت را مي شناسم! درست مي Ú¯Ùت. Ùقط شاه بود كه بايد Øضوري سايه وار در همه جا، از دانشگاهها وكارخانه ها تا خانه ها Ùˆ هرجاي ديگر، Øتي اتاقهاي شكنجه، داشته باشد. اصرار بر اين Øضور چندان هم ناآگاهانه نبود. اصلي ترين خط شناخته شده سركوب ديكتاتور بود تا هميشه، Øتي در نهان خانه دلها، Øضور اجباري خود را به ما تØميل كند. Ùˆ همين خط بود كه ما را مي ترساند! آن چنان كه Øتي به برادرمان هم شك داشتيم كه نكند ساواك كار بدهد دستمان! Ùˆ دريغ Ùˆ درد كه بسياري از گروهها Ùˆ اÙراد مدعي مبارزه هم اين باور را ياÙته Ùˆ شهامت پا پيش گذاشتن را از دست داده بودند. در اين ميان مثل هميشه مدال طلا زيبنده سينه توده اي ها Ùˆ آخوندها بود. Ùˆ اتÙاقاً مبارزه دهه، پنجاه وقتي كه مجاهدين Ùˆ Ùدائيها به ميدان آمدند، به اين Øضور سايه وار Ú†Ù†Ú¯ انداخت. يعني اين بت ذهني Ùˆ عليل كننده را شكست. Ùˆ هرگامي، اعم از پخش يك اعلاميه، يا به راه انداختن يك تظاهرات Ùˆ يا يك عمل مسلØانه، كه برداشته مي شد زنگوله به پاي شاه مي اÙتاد. Ùˆ همه مي ديدند كه آن Øضور سايه وار ابهتي ندارد Ùˆ بخش اعظم قدرتش در همين Øضور پوشالي نهÙته است. داستان ابراهيم پيامبر را كه Øتما شنيده يا خوانده ايد. روزي همه بتهاي كوچك را شكست Ùˆ تبر را به گردن بت بزرگ انداخت Ùˆ از مردم خواست كه اگر راست مي گويند Ùˆ بت واقعا قادر است از او سؤال كنند. اين Øضور سايه وار، بعدها در خميني بيشتر Ùˆ عميقتر تجربه شد. دجال بيرون آمده از غار قرون هاله اي از تقدس Ùˆ «امامت» به خود پيچيد Ùˆ كسي را ياراي آن نبود كه Ùرياد بزند همه Øضورش Ùريب است Ùˆ دغل. زنجيرهاي مرئي Ùˆ نامرئي چنان بردستها Ùˆ پاها، Ùˆ Øتي زبانها Ùˆ قلبها تنيده شد كه بسياري پذيرÙتند كاري نمي شود كرد. Øضور سايه وار ابدي است. قدر قدرت است. سايه Ùˆ يا Ø±ÙˆØ Ø®Ø¯Ø§Ø³Øª. Ùˆ خيلي تئوريها كه جاي تكرارش اين جا نيست... ولي نمي دانم به Ú†Ù‡ دليل، كه Ù…Øققان بايد چرايش را بگويند، همين كه قدمي برداشتيم، قدرت ديكتاتور مثل يك گلوله برÙÙŠ در Ø¢Ùتاب تموز شروع كرد به ذوب شدن. تا آنجا كه ديگر خميني، در اواخري كه بود، ديگر پشمي به كلاه نداشت Ùˆ خود بيش از همه در هم شكسته بود(مراجعه كنيد به نوشته عبدالله نوري كه «امام» را بعد از نوشيدن جام زهر تصوير كرده است) بعد از آن هم سيدي كه بيشتر عليل كننده بود تا عليل، براريكه قدرت تكيه زد. Ùˆ سعي كرد تا با پا گذاشتن بر جاپاي پدر معنوي خود Øضور سايه وار خود را به ما تØميل كند. ولي واقعيت اين بود كه دوره مطلقيت اين بتها گذشته بود. چيزي كه درخور تØقيق Ùˆ بررسي بسيار است. اما غرض از يادآوري اينها تكرار واقعيتهاي گذشته نيست. مي خواهم دست روي چيزي بگذارم كه به نظر من بزرگترين دستاورد قيامي است كه از 22خرداد امسال شروع شده Ùˆ هنوز هم ادامه دارد. اين قيام به كجا خواهد انجاميد؟ ادامه خواهد ياÙت؟ سركوب خواهد شد؟ به پيروزي خواهد رسيد؟ من نمي دانم؛ ولي يك چيز مسلم است. هرچه بشود، اين رژيم، ديگر رژيم نشود! چرا؟ به دليل اين كه Øضور سايه وار خامنه اي ضربه خورده است. ديگر اكنون Ùقط Ùرزندان پاكباز Ùˆ از جان Ùˆ مال Ùˆ همه چيز گذشته خود نيستند كه Ùرياد مرگ برخامنه اي مي زنند. الان در خيابانها، Ùˆ بالاي پشت بامها، در دانشگاهها Ùˆ يا گورستانها، از زبانها مادران سالخورده يا پدران داغديده، يا جوانان پرشور Ùˆ بي باك اين Ùرياد بلند است. Ùˆ اين يعني اين كه ديگر خامنه اي مرده است! جسدي كه بايد Ùقط دÙنش كرد. كي؟ Ùˆ چگونه؟ اين سؤالي است كه ما بايد با عمل Ùˆ كوشش Ùˆ همبستگي خودمان جوابش را بدهيم. آخرين Ùراز قصه را تكرار مي كنم. اگر خواستيد خود قصه را ذيلا بخوانيد: « خودم را به‌ميدان رساندم. غلغله بود. از خيابانهاي اطرا٠هم سيل جمعيت به‌سوي ميدان جريان داشت. هرطور شده راه باز كردم Ùˆ خودم را به‌نزديك جايي رساندم كه قبلاً مجسمه براÙراشته بود. به‌آن خيره شدم. از Øجم خالي رعب‌آور خبري نبود. از مردي كه كنار دستم بود سراغ نگهبانان را گرÙتم. Ú¯Ùت آنها از ديروز غيب شده‌اند» آن Øضـور سـايـه‌وار... از مجسمة بزرگ وسط ميدان خبري نيست. اما Øجمي‌خالي هم‌چنان جاي آن را پر كرده است. Øس اين Øجم ما را به‌همة چيزهايي كه از راديو مي‌شنويم يا در روزنامه‌ها مي‌خوانيم بي‌اعتماد مي‌كند. Øضور اين Øجم را اولين بار، در شبي كه با تعدادي از دوستانم از يك ضياÙت شبانه باز‌مي‌گشتيم اØساس كردم. آن Øضور سايه‌وار را كه ديدم بي اختيار انگشتم را گزيدم. آهسته زير لب Ú¯Ùتم: «واي!» Ùˆ بعد به‌سرعت به‌نÙر بغل دستي‌ام نگاه كردم كه ببينم كيست؟ خوشبختانه غريبه نبود. آشنايي قديمي‌بود كه با نگاهي نگران به‌من خيره شد. او هم مثل من انگشتش را مي‌گزيد. چيزي به‌هم Ù†Ú¯Ùتيم. اما با همان نگاه، هردو، مقصود يكديگر را Ùهميديم. از آن به‌بعد هربار كه از كنار جاي خالي مجسمه رد مي‌شويم به‌آن خيره مي‌شوم. يا نگاهي دزدكي مي‌اندازم. اين Øجم خالي، هر عابري را به‌اØترام وامي‌دارد. البته ديگر علناً نسبت به‌او اداي اØترام نمي‌كنيم. روز دوم بود كه اØساس كردم در متن اØترام ناخواسته‌ام نوعي ترس خوابيده است. ترس از اين كه لبهاي آهني مجسمه بجنبد، دست كلÙت Ùˆ پرقدرتش با سنگيني به‌سرم Ùرود آيد، Ùˆ از چشمهايش برقي برجهد كه تمام شهر را خاكستر كند. به‌همين دليل من هربار پس از اØساس اØترام، مشتم گره مي‌شود. بعد بلاÙاصله سعي مي‌كنم آن را در جيبم Ùرو ببرم. چند روز پيش وقتي از ميدان رد شديم دستم را از جيبم بيرون آوردم. اما هركاري كردم نتوانستم پنجه‌ام را باز كنم. ناخنم در گوشت Ùرو رÙته بود. پسرم كمك كرد Ùˆ ناخنهايم را از توي گوشت بيرون كشيد. خوني بي‌رمق Ùˆ كمرنگ ك٠دستم را پر كرد. برادر خانم همساية ديوار به‌ديوارمان ديروز مي‌گÙت: «يعني هنوز باورمان نشده است كه سليمان مرده Ùˆ موريانه‌ها عصاي او را خورده‌اند؟» پسرم داستان سليمان Ùˆ موريانه‌ها را نمي‌داند. پرسيد. اما من به‌او Ù†Ú¯Ùتم. يعني دروغ Ú¯Ùتم. Ú¯Ùتم نمي‌دانم. در Øالي كه مي‌دانستم. اما راستش ترسيدم. ترس از اين كه نكند در يك، يا دو، يا سه، يا چند شب ديگر، همين داستان، نقش بسته بركتيبه‌يي، از گردن تير چراغ برقي كنار ميدان سر درآورد. اين چندمين بار است كه اشتباهاً چيزي را، بي‌پروا، تعري٠كرده‌ام Ùˆ چند روز بعد، از جاهايي كه نبايد سر درآورده است. يكي از شبهاي Ù‡Ùتة پيش، نمي‌دانم Ú†Ù‡ شد كه خيالات به‌سرم زد. نتوانستم بخوابم. بلند شدم رÙتم يك كتاب برداشتم تا سرگرم شوم. شايد كه خوابم ببرد. اما نشد. در نتيجه تا ØµØ¨Ø Ø¨ÙŠØ¯Ø§Ø± ماندم. كتاب را تقريباً تمام كردم. كتابي بود دربارة زندگي يكي از بزرگترين هنرمندان شهر. هنرمندي كه بسياري از آثارش هم اكنون هم جزء بهترين Ùˆ پرطرÙدارترين آثار هنري است. بدون اين كه اهالي شهر متوجه باشند . Ùردا اين مسأله را براي پسرم تعري٠كردم. از آن‌جا كه او جوان بسيار كنجكاوي است از من خواست تا تمام زندگي آن هنرمند را برايش تعري٠كنم. من هم همان چيزهايي را كه در كتاب خوانده بودم برايش تكرار كردم Ùˆ Ú¯Ùتم كه آن هنرمند بزرگ در رشتة خودش از سرآمدان روزگار بود. ولي معلوم نيست به‌چه دليل سر از نظميه شهر درآورد Ùˆ براي مدتي هم رياست آن را به‌عهده گرÙت. اين را كه Ú¯Ùتم پسرم روترش كرد Ùˆ با تعجب پرسيد چگونه يك هنرمند مي‌تواند به‌رياست نظمية شهر برسد؟ مجبور شدم براي اين كه وارد برخي مطالب ديگر كتاب نشوم مقداري بيراهه بروم. از او ليواني چاي خواستم Ùˆ بعد از مدتي اين در Ùˆ آن در زدن برايش تعري٠كردم كه آن هنرمند معروÙØŒ Ùرزند يكي از شاهزادگان دورة پيشين بود. دوستان Ùˆ شاگردانش از او خاطره‌هاي زيبايي نقل مي‌كنند. يكي از آنها كه خود استادي بي‌بديل بود علتÙØŒ Øداقل اولية، بيدار شدن ذوق، Ùˆ شكوÙايي قريØØ© هنري خودش را آشنايي اتÙاقي با اين هنرمند بيان كرده است. اين استاد بي‌بديل در مقاله‌يي ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù‡ كه در سالهاي نوجواني چگونه در شبهاي تابستان صداي ساز همسايه‌شان را مي‌شنيده Ùˆ مسØور آن بوده است. البته در ابتدا نوازنده را نمي‌شناخته. اما بعدها او را شناخته Ùˆ دانسته است كه وي از مقامات بالاي نظميه مي‌باشد. خود استاد بي‌بديل Ú¯Ùته است، از ØÙ‚ نبايد گذشت كه، نواي سØرانگيز ساز آن نوازندة ماهر بود كه براي اولين بار قريØØ© هنري را در استاد برانگيخت. پسرم به‌ظاهر قانع شد Ùˆ ديگر چيزي نپرسيد. اما Ùرداي همان روز وقتي از گردش در ميدان بزرگ شهر بازمي‌گشتم، در يكي از كوچه‌هاي اطرا٠آن Øجم خالي اØترام برانگيز، تابلوي بزرگ سÙيدي را برگردن يك تير چراغ برق ديدم. چند Ù†Ùري دور Ùˆ برش ايستاده Ùˆ مشغول خواندن مطالب آن بودند. جلو رÙتم. مي‌دانستم تا چند دقيقه ديگر مأموران Øكومتي سر مي‌رسند Ùˆ با پايين كشيدن تابلو ما ديگر نمي‌توانيم از مطالب آن مطلع شويم. مقداري به‌نÙر بغل دستي خودم Ùشار آوردم. عصايم را بدون اين كه متوجه شوم روي پنجة پاي يكي ديگر Ùشار دادم Ùˆ راه را باز كردم Ùˆ جلو رÙتم Ùˆ شروع كردم. با خواندن اولين جمله، Ùهميدم قضيه از Ú†Ù‡ قرار است. پس نشستم. خواستم برگردم كه مورد اعتراض يكي دو Ù†Ùر قرار گرÙتم. ØÙ‚ داشتند. مي‌پرسيدند من كه آن چنان با عجله اين Ùˆ آن را پس زده Ùˆ خودم را به‌جلو تابلو رسانده‌ام چرا اين قدر به‌سرعت برمي‌گردم؟ ØÙ‚ داشتند. اما من نمي‌توانستم به‌آنها ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¨Ø¯Ù‡Ù… كه خط نويسندة تابلو را مي‌شناسم. Ùˆ مي‌دانم اين پسرم است كه در تابلو اÙشاگرانه‌اش زندگي هنرمندي را نوشته كه در اوج خلاقيت هنري خود، دستور قتل بسياري از مردم ديگر را داده Ùˆ Øتي به‌دست خود تعدادي از مخالÙان را Ø®ÙÙ‡ كرده است. هرطور بود، با عذرخواهي از آن چند Ù†Ùر، برگشتم Ùˆ خودم را به‌خانه رساندم. پسرم در زيرزمين خانه با دوستانش مشغول بود. مي‌دانستم مشغول Ú†Ù‡ كاري هستند. Ùˆ از آن‌جا كه ØريÙØ´ نمي‌شدم تا از اين كارها دست بردارد ولش كرده بودم. اما اين بار نتوانستم خودم را نگه‌دارم. يك راست به‌سروقتشان رÙتم. صداي پاي كسي بر روي پله‌هاي نمور زير زمين شنيده نمي‌شد. متوجه آمدن من نشدند. در را با عصايم باز كردم Ùˆ آنها غاÙلگير شدند. سه Ù†Ùري روي يك تابلو بزرگ ديگر Øلقه زده بودند. داشتند آن را آماده مي‌كردند تا رويش مطالب خود را بنويسند. توقع داشتم دست Ùˆ پايشان را Ú¯Ù… كنند. اما پسرم تا من را ديد از روي صندلي‌اش بلند شد Ùˆ جلو آمد. خطاب به‌دو دوست ديگرش Ú¯Ùت بهترين Ùرصت پيش آمده است. Ùˆ آنها مي‌توانند هرسؤالي دارند از من بكنند. متØير مانده بودم كه Ú†Ù‡ سؤالي دارند؟ دربارة شاعري سؤال كردند كه براثر تزريق آمپول هوا توسط پزشك زير دست رئيس نظميه كشته شده بود. هرچند براي كار ديگري آنجا رÙته بودم اما وقتي يادم آمد كه شاعر بينوا را چگونه كشته بودند همه چيز را Ùراموش كردم. به‌ياد آوردم كه آن پزشك بيرØÙ…ØŒ به‌اتÙاق سرهنگي از سرهنگان نظميه، دست Ùˆ پاي او را گرÙته بعد از تزريق آمپول هوا، براي شنيده نشدن خرخرهاي واپسين دمهايش، او را Ø®ÙÙ‡ كرده‌اند. باوجود اين كه خودم طي ساليان متمادي هربار كه ياد اين صØنه مي‌اÙتادم نمي‌توانستم از ريختن قطره اشكي خودداري كنم اما اين بار برخودم مسلط شدم Ùˆ براي پسرم Ùˆ دوستانش تعري٠نكردم. در عوض سرشان داد زدم كه با كارهاي خود دارند زندگي ما را به‌باد مي‌دهند. پسرم در را پشت سر من بست Ùˆ با خونسردي پرسيد قضيه چيست؟ بيشتر عصباني شدم Ùˆ Ú¯Ùتم از همه چيز خبر دارم. خط او Ùˆ دوستانش را بر تابلويي كه زندگي رئيس نظميه را اÙشا كرده بود مي‌شناسم. با خشم Ùˆ صدايي بلند تأكيد كردم مي‌دانم كار، كار آنهاست. انتظار داشتم پسرم منكر شود. اما او به‌يكي از دوستانش اشاره كرد Ùˆ با خنده به‌او Ú¯Ùت: «ديدي Ú†Ù‡ پدري دارم؟» «چه پدري؟» نمي‌دانستم. اما پسرم مي‌دانست. Ú¯Ùت من نبايد دانسته‌هاي خودم را براي خودم نگه‌دارم. اين Øر٠پسرم مثل آبي بود كه برروي آتش عصبانيتم ريختند. رÙتم با آنها مقداري صØبت كردم. ØµØ¨Ø ÙˆÙ‚ØªÙŠ كه Ø¢Ùتاب زد من ديگر نتوانستم بنشينم Ùˆ از آنها جدا شدم. رÙتم روي تختخوابم اÙتادم. تا Ùردا ØµØ¨Ø Ø§Ø² خانه بيرون نيامدم. روز بعد با اين كه كاري نداشتم خودم را يكراست به‌ميدان رساندم. سربازهاي Ù…Ø³Ù„Ø Ø¯ÙˆØ± تا دور ميدان قدم مي‌زدند. از سربازي پرسيدم چرا سربازان، آنجا پست مي‌دهند؟ به‌جاي جواب، نگاهم كرد Ùˆ يك قدم عقب نشست. مثل اين كه ترسيده بود. بعد مثل ديوانه‌ها زد زير خنده. دوستش را صدا كرد. من را نشان داد Ùˆ چيزي به‌او Ú¯Ùت. نشنيدم Ú†Ù‡ Ú¯Ùت. اما سرباز دوم آمد Ùˆ با صداي نخراشيده‌اي در بيخ گوشم پرسيد اهل همان شهر هستم يا نه؟ آدرس خانه‌ام را دادم Ùˆ او Ú¯Ùت: «براي اين كه نيايند شبانه مجسمه‌اي علم كنند». از او جدا شدم Ùˆ رÙتم به‌طر٠خانه. اگر سربازها جلويم را نگرÙته بودند Øاضر بودم تا ØµØ¨Ø Ø¨Ù‡â€ŒØ®ÙŠØ§Ø¨Ø§Ù†Ú¯Ø±Ø¯ÙŠâ€ŒØ§Ù… ادامه دهم. يك دÙعه متوجه شدم كه از آن طر٠شهر سر درآورده‌ام. اين همه راه رÙته بودم. اما هرچه مي‌كردم نمي‌توانستم Øر٠سرباز دوم را باور كنم. همه مي‌دانند كه ديگر از مجسمة قبلي خبري نخواهد بود. اما هيچ كس نمي‌تواند پاسخ دهد كه اين همه نگهبان دور Ùˆ بر Ù…ØÙ„ مجسمه‌يي سرنگون شده براي چيست؟ هول هنوز در دلمان مي‌جوشد. خيالات است؟ يا دارند سرمان را گرم مي‌كنند؟ يا اين كه با اين بازي ها دارند چيزي را به‌ما مي‌آموزند كه نمي‌دانيم؟ پس چرا بايد Øضور آن Øجم خالي سايه‌وار را با همة سنگيني Ø®ÙÙ‡ كننده‌اش باور كنيم؟ ديروز از يكي ديگر از همسايگانمان پرسيدم كار اين نگهبانان چيست؟ همان طور كه شانه به‌شانه راه مي‌رÙتيم بدون اين كه سرش را به‌طرÙÙ… برگرداند Ú†Ù¾ Ú†Ù¾ نگاهم كرد. يك دنيا معنا داشت. زير لب Ú¯Ùت: «چرا؟». من جوابم را گرÙته بودم. اما او Ùكر كرد دلخور شده‌ام. بعد از اين كه از ميدان رد شديم Ùˆ قبل از اين كه به‌كوچه خانه‌مان برسيم Ú¯Ùت: «چرا اين سؤال را از من پرسيدي؟» سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه‌هايم را بالا انداختم. پوزخند كوتاهي زدم Ùˆ Ú¯Ùتم: «هيچ، مي‌خواستم بدانم اگر مجسمة قبلي بر پا نيست، كار نگهبانان چيست؟». Ùردا ØµØ¨Ø Ø¬Ø³Ø¯ همسايه را در جوي خيابان پيدا كرديم. كسي به‌درستي ندانست كه چرا Ùˆ چگونه كشته شد. اما بازار شايعات داغ بود. عده‌اي نقل مي‌كردند او را با تزريق استركنين مسموم كرده‌اند. عده‌اي هم معتقد بودند براثر ضربة ناگهاني Ùˆ ناخواستة شلاق به‌مغزش دچار سكته شده است. برخي هم مي‌گÙتند او را Ø®ÙÙ‡ كرده‌اند. Ùرداي آن روز بيش از هروقت ديگر Øضور آن Øجم خالي رعب‌آور را Øس كردم. اما عجيب‌ترين نظر را درويشي داد كه از شهر ديگري آمده Ùˆ Ùردايش هم، به‌گÙته بسياري كه او را مي‌شناختند، شهر را ترك كرد. درويش مي‌گÙت با چشمهاي خود ديده است كه در آخر شب، آن Øضور سايه‌وار بالاي مجسمه پايين آمده Ùˆ همساية ما را كه در كنار خيابان مشغول زدن برخي اطلاعيه‌هاي ممنوعه برديوارها بوده Ø®ÙÙ‡ كرده است. مرد ديگري، با Øرارت، ØرÙهاي درويش را تكذيب كرد. او Ú¯Ùت درويش Ùرد معتبري نيست. او همان معركه‌گيري است كه در روز گذشته، در زير پاي مجسمه، معركه‌اي راه انداخته بود. مرد ديگري در تأييد ØرÙهاي مرد اول Ú¯Ùت درويش مرد بسيار قسي‌القلبي است. زيرا كه كارش تنها معركه‌گيري نيست. او پسران خردسال را از پدران Ùقيرانشان كرايه مي‌كند. سپس در معركه‌هاي خود آنان را كمربستة يكي از مشايخ بزرگ جا مي‌زند. Ùˆ بعد، ماشيني سنگين را از روي بازوي نازك آنان عبور مي‌دهد. كنار دست من زن خانه‌داري ايستاده بود. او بعد از شنيدن ØرÙهاي اين دو مرد به‌آهستگي براي زن ديگري تعري٠كرد كه چند روز پيش همين درويش را در نقطة ديگري از شهر ديده است. زن با چشماني اشك‌آلود ادامه داد كه پسرك روي زمين خوابانده شد Ùˆ ماشيني با سه سرنشين از روي بازويش عبور كرد. اما در Øالي كه همه باور كرده بودند پسرك كمربستة شيخي بزرگ است، يك دÙعه ناله‌اش بلند شد. Ùˆ درويش شروع به‌جمع‌آوري صدقه براي او كرد... اگر در آن جمع مي‌ايستادم ØرÙهاي بيشتر Ùˆ عجيب‌تري مي‌شنيدم. اما ديگر نتوانستم آن جا بمانم. برايم قطعي شده بود كه درويش يكي از جاسوسان غير رسمي‌كساني است كه بچه‌هاي مردم را لو مي‌دهند. شب، داستان جاسوسي درويش را براي پسرم تعري٠كردم. مي‌خواستم خودش Ùˆ دوستانش هوشيار باشند Ùˆ در كارهايشان دچار ساده‌انديشي نشوند. از پسرم خواستم تا همين داستان را براي دوستانش نيز تعري٠كند. Ùˆ از آنها بخواهد تا آنها هم براي دوستانشان تعري٠كنند. اين كه هد٠من Ùقط جلوگيري از دستگير شدن جوانان بود مهم نيست. مهم اين بود كه بعد از دو روز همان زن خانه‌دار را در راه ديدم. دست دختر كوچكش را در دست داشت Ùˆ براي خريد به‌خيابان آمده بود. تا من را ديد اطراÙØ´ را ديدي زد Ùˆ پرسيد خبر را شنيده‌ام؟ Ùˆ بعد خبر را داد. جسد معركه‌گير جاسوس در Ù…Øلة برادر شوهر او پيدا شده است. قاتل. يا قاتلان. او را از درختي آويزان كرده Ùˆ تابلوي بزرگي برسينه‌اش نصب كرده‌اند. روي تابلو نوشته شده بود: «عاقبت آدم Ùروشان!». خودم را به‌ميدان رساندم. غلغله بود. از خيابانهاي اطرا٠هم سيل جمعيت به‌سوي ميدان جريان داشت. هرطور شده راه باز كردم Ùˆ خودم را به‌نزديك جايي رساندم كه قبلاً مجسمه براÙراشته بود. به‌آن خيره شدم. از Øجم خالي رعب‌آور خبري نبود. از مردي كه كنار دستم بود سراغ نگهبانان را گرÙتم. Ú¯Ùت آنها از ديروز غيب شده‌اند. بهار84 |
||
ارسال به فیس بوک | ||
Aftabkaran. All rights reserved |