نه به نمایش ٠انتخابات ٠ولی Ùقیه. |
||
جمشید آشوغ | ||
نامه زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت كرج - قسمت اول
سعيد ماسوري بيش از چهارده سال است در زندان زير شكنجه Ùˆ Ùشار با Øكم Øبس ابد Ù…Øبوس است . درزير قسمت اول از نامه اي كه خطاب به برادر كوچكش در Ùضاي مجازي منتشر شده از نظرتان ميگذرد: برادرعزیز Ùˆ دوست داشتنی ام ÙˆØید... ازخیلی وقت ها پیش ØŒ از من خواسته بودی Ú©Ù‡ از زندان برایت بنویسم Ùˆ از Ùضا Ùˆ شرایط زندان برایت بگویم، صادقانه بگویم Ú©Ù‡ رغبتی به نوشتن نداشتم چون Ù…ÛŒ دانستم تا بخواهم آن را جمع Ùˆ جور کنم، قطعاً در بازرسی ها Ùˆ تÙتیش های زندان توقی٠می شود. چرا Ú©Ù‡ در زندان اجازه نمی دهند نوشته ای را بیرون بدهی، مگر چند خط اØوالپرسی آنهم بطور ماهانه این را هم بلاÙاصله اضاÙÙ‡ کنم Ú©Ù‡ نوشتن این صÙØات را هم با ترس Ùˆ دلهره، هم بخاطرعواقب Ú©ÛŒÙری آن Ùˆ هم بخاطر ناقص ماندن، با تردید بسیار شروع کردم Ùˆ تقریباً بدون هیچ تصØÛŒØ Ùˆ بازنویسی، تنها سعی کردم بسرعت بنویسم Ùˆ در اولین Ùرصت پیش آمده به بیرون بÙرستم، لذا قطعاً نقص Ùˆ کمبود Ùˆ Øتی جملات ناقص Ùˆ Ú†Ù‡ بسا غلط هم در آن خواهی یاÙت Ú©Ù‡ عمدتاً به علت شتاب در نوشتن بوده... البته Ú©Ù… سوادی خودم هم بی تاثیر نبوده ... نکته دیگر اینکه از آنجائیکه نه نویسنده بوده ام ونه اهل قلم یکسری وقایع، مشاهدات Ùˆ اØساساتم رانوشته ام گاهی از زبان راوی اول شخص Ùˆ زمانی از زبان راوی سوم شخص Ùˆ...نوشته ام Ú©Ù‡ نتوانسته ام آن را یکدست کنم بنابراین هر Ú†Ù‡ به ذهنم Ù…ÛŒ آمد به همان Ø´Ú©Ù„ Ù…ÛŒ نوشتم.لذا راوی Ùˆ مخاطب Ùˆ غیره در کار نیست Ùˆ انسجام درستی هم ندارد مگر اینکه خودت آنرا مرتب Ú©Ù†ÛŒ (Ú©Ù‡ به نظرم به زØمتش نمی ارزد)…اسامی اÙراد را هم عامداً نیاورده ام Ú©Ù‡ اگر مطالبی را اشتباه کرده Ùˆ یا قضاوت غلط کرده ام، تولید مساله ای برای آنها نباشد Ùˆ Ùرصت را به آنها داده باشم تا روایت خودشان را بنویسند... اگر Ú†Ù‡ برخی با ادعاهای بی اساس Ùˆ شهادتهای دروغ خود، سالهای سال بر Ù…Øکومیتم اÙزودند Ú©Ù‡ البته در قیاس با ظلم Ùˆ اجØا٠قوه قضائیه مسلوب الاختیار Ùˆ بله قربان Ú¯Ùˆ Ùˆ بویژه قضّاتی Ú©Ù‡ برای چاپلوسی Ùˆ یا از ترس مؤاخذه اربابان، در شدت مجازاتها Ùˆ اØکام صادره بر هم سبقت میگیرند،مØÙ„ÛŒ از اعراب ندارند ،تنها اسم کامل کسانی را نوشته ام Ú©Ù‡ در سرنوشت این مملکت نقش داشته اند Ùˆ بهمین خاطر بØØ«ÛŒ "Ùردی" نبوده... خوب... از آنجائیکه دوران قبل از زندان را گرچه سن وسالت Ú©Ù… بوده ولی Ú©Ù… Ùˆ بیش میدانی، Ùˆ تو هم بیشتر از Ùضا Ùˆ اØوالات زندان پرسیده بودی، من هم با مقدمه ای کوتاه شروع کردم Ùˆ بلاÙاصله Ù„Øظه ای را نوشتم Ú©Ù‡ خودم را بر تخت بیمارستان(زندان) یاÙتم... در ادامه Ù…ÛŒ خواستم تنها Øوادث Ùˆ وقایع را برایت بنویسم، ولی آنرا خسته کننده Ùˆ تکراری دیدم. چون زندان بعنوان نوعی از زندگی( اگر نگویم مرگ ) تنها تکرار است، تکرار است Ùˆ باز هم تکرار ... Ùˆ این نمی تواند چندان Ù…Ùید Ùایده بوده Ùˆ جاذبه ای داشته باشد... از طرÙÛŒ Ù…ÛŒ خواهم بعنوان برادرکوچکترم (Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ سنی را میگویم داداش کوچولو!) بدانی Ú©Ù‡ چهره خروجی من ( برادربزرگترت ) در انتهای این خاطرات ممکن است خیلی برای تو خوشایند نباشد Ùˆ بدان Ú©Ù‡ با الگوها Ùˆ آرمانهای توØیدی Ùˆ آزادیخواها‌نه خودم Ùˆ بسیاری ازهمقطارانم Ú©Ù‡ قهرمانانه بر چوبه‌های دار بوسه‌ زدند بسیار Ùاصله دارم Ùˆ هم ازاین روست Ú©Ù‡ با وجود اینکه Û±Û´ سال است Ú©Ù‡ در زندان هستم ولی‌ هنوز زنده‌ام Ùˆ اعدام نشده‌ام ولی‌ همقطارانم همه!!! اینرا نه از موضعی شهادت طلبانه Ùˆ Ùناتیک بلکه ازآنرو می‌گویم Ú©Ù‡ می‌خواستم در خلال این سطور هم، همان باشم Ú©Ù‡ واقعا بوده Ùˆ هستم نه چیزی بیشتر، تا پیوسته به خاطر داشته باشم Ú©Ù‡ نسبت به آرمانها Ùˆ در ØÙ‚ مردمان مظلوم Ùˆ ستمدیده میهنم بسیار بدهکار Ùˆ شرمنده‌ام Ùˆ عمدتا شایسته مؤاخذه وسرزنش، تا تÙاخر Ùˆ طلبکاری بخاطر سنوات زندان Ùˆ وقایع آن...با اینهمه باز هم گمان می‌کنم Ú©Ù‡ لذت زندگی (Øتی اگر بخش زیادی از آن در زندان باشد)Ùˆ کلاً معنای†انسان بودنâ€ØŒ تلاش Ùˆ بازهم تلاش برای پر کردن همین Ùاصله هاست، هم در زندگی شخصی Ùˆ هم در ارتباط با کشور Ùˆ هموطنانم لذت زندگی آنجائیست Ú©Ù‡ بدانم زندگی ام مصرو٠کاری شده درراستای آنکه دیگرکسی مجبور نباشد به خاطرمطالبه Øقوق Øقه مردمش اعدام Ùˆ شکنجه شود Ùˆ یا مجبور نباشد Ú©Ù‡ همه یا بخشی از زندگی‌اش رادر زندان بگذراند...تا دیگر پدران، مادران Ùˆ همسران مجبور نباشند Ùراق Ùˆ جدایی عزیزانشان را تØمل کنند... Ùˆ بالاخره... تا دیگر دختر Ùˆ پسر بچه ایرانی اشک ستمی Ú©Ù‡ بر او Ùˆ خانواده اش رÙته را بر گونه هایش اØساس نکند... راستی! این دلیل خوبی برای تØمل این Ùراقها , جدائیها , اعدام ها Ùˆ تØمل این همه سالیان زندان نیست؟؟ با طلب بخشش از خداوند متعال Ùˆ هم میهنانم بخاطر همه قصور وتقصیراتم… اَØَسÙبَ النّاس٠اَنْ ÛŒÙتْرÙکوا اَنْ یَقوÙلوا آمَنّا ÙˆÙŽ Ù‡Ùمْ لا ÛŒÙÙتنون (مردم Ùکر میکنند هم اینکه Ú¯Ùتند به خدا ایمان آورده اند کاÙیست Ùˆ دیگر آزمایشی نمی شوند) از آنجایی Ú©Ù‡ قریب به Û±Û´ سال از این قضایا می‌گذرد،بخاطر آوردن جزئیات Ùˆ تاریخ وقایع چندان ساده نیست. تلاش کردم با برخی‌ یادداشت های بجا مانده(چون چندین بار یادداشتهایم را در تÙتیشهای زندان بردند Ùˆ یا در جابجأیی‌ها از این زندان به آن زندان توقی٠کردند) Ùˆ خاطرات بچه‌های دیگر قدری از آن وقایع راباز نویسی کنم Ùˆ لذا ممکن است چندان دقیق نباشد Ùˆ یا بعضا تقدم Ùˆ تأخر Øوادث به هم خورده باشد... روز Û±Û¹ دی‌ ماه Û±Û³Û·Û¹ بود، Øوالی Û· شب Ú©Ù‡ در شهر اهواز منتظر ماشین ایستاده بودیم، غاÙÙ„ از اینکه در یک تور پلیسی گسترده اÙتاده بودیم ولی‌ متوجه آن نشده بودیم. با وجودیکه مستمرا مواظب اطراÙمان بودیم ولی‌گسترده بودن Ùˆ تنوع ماشینها Ùˆ تیمهای مراقبتی اطلاعات مانع از Ø´Ú© کردنمان شده بود،چون تصورش را هم نمی‌کردیم Ú©Ù‡ برای Û² Ù†Ùر اینهمه نیرو به کار بگیرند. لذا با همین ساده انگاری از دوستم غلام Øسین جداشدم تا چند بسته بیسکویت برای بین راه تا تهران بگیرم...به همین منظور از او Ú©Ù‡ جلو خیابان ایستاده بود Ú©Ù‡ ماشین بگیرد جدا شدم Ùˆ وارد یک مغازه شدم...هوا تاریک بود Ùˆ خنک... چراغهای همه مغازه‌ها مثل خروجی همه شهرها روشن،ولی‌ ترددات جز برای مساÙران Ùˆ اهالی آن منطقه نسبتا خلوت بود. وارد مغازه شدم Ùˆ سÙارش چند بیسکویت دادم Ùˆ همین Ú©Ù‡ خواستم کی٠پولم را دراورم،چیزی به سنگینی‌ یک پتک Ùˆ از پشت توی سرم خورد Ùˆ یکی‌ هم بلاÙاصله از کمر مرا Ù…ØÚ©Ù… گرÙت، به طوریکه دستهایم را نتوانم تکان بدهم. درØالیکه بر اثر ضربه خون روی صورتم‌ جاری شده بود،یکی‌ دیگر با ضربات Ù…ØÚ©Ù… اسلØÙ‡ Ø´ به ÙÚ© Ùˆ دهانم می‌کوبید تا دهانم را باز کند Ùˆ نگذارد سیانورم را بشکنم... ولی‌ من قبلا این کار را کرده بودم Ùˆ به تدریج در Øال بیجان شدن ،روی دستشان می‌‌اÙتادم...آنها هم مستمرداد می‌زدند Ú©Ù‡ مردم جمع نشوند وبه همه می‌گÙتند Ú©Ù‡ ما دزد Ùˆ قاچاقچی مواد مخدر هستیم تا مانع تجمع Ùˆ یاهرگونه همدردی Ùˆ دلسوزی شوند... البته این سیاست همیشگی آنها بوده...الغرض...دیگرمتوجه چیزی نشدم... --------------------------------------------------- خاطرات زندان Ùˆ نیم نگاهی‌ از درون(قسمت دوم) سعیدماسوری … نمیدانم چقدر طول کشیده بود، شایدآنطور Ú©Ù‡ مأموران اطلاعات Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند Û´Û¸ ساعت، شاید هم کمتر یا بیشتر… بهرØال وقتی بهوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم Ùˆ دستها Ùˆ پاهایم از چهار نقطه با دستبندهایی Ù…ØÚ©Ù… به تخت زنجیر شده Ùˆ سÙرمی هم به دستم وصل است، سَرَم باندپیچی شده Ùˆ لب پائینم بخیه خورده است. Øتی الآن هم Ú©Ù‡ بعد از Û±Û´ سال از این قضیه، دارم این سطور را Ù…ÛŒ نویسم، آنقدر اØساس مشمئزکننده Ùˆ تنÙرانگیزی دارم Ú©Ù‡ دوست دارم سریع تمامش کنم. اØساس شکست، گیر اÙتادن Ùˆ درماندگی، آن هم در شرایطی Ú©Ù‡ در Ùضای Ø®Ùقان آور آن بیمارستان دور تا دورم را هم مأموران وزارت اطلاعات گرÙته Ùˆ قیاÙÙ‡ هایی پیروزمندانه Ú©Ù‡ گویی Ùرماندهی Ú©Ù„ قوا را گرÙته بودند Ùˆ مستمر Ù…ÛŒ خواستند سؤال کنند Ùˆ چیزهایی بشنوند Ùˆ من هم Ùقط نگاهشان Ù…ÛŒ کردم Ùˆ چشمهایم را آرام Ù…ÛŒ بستم Ùˆ باخودم میگÙتم خدایا مرا ببخش Ú©Ù‡ زنده به دست اینها اÙتادم Ùˆ Øال این ‌گونه مست باده پیروزی اینگونه بالای سَرَم رژه میروند… اوایل اصلاً نمیدانستم واقعاً Ú†Ù‡ خبراست، انگار یک کابوس بود… Øقیقتاً دردآور Ùˆ تنÙرانگیز بود، بوی بد زخم Ùˆ چرک بیمارستان هم Ùضا را چند برابر منزجرکننده تر Ù…ÛŒ کرد… نمیدانم چقدر آنجا بودم…تا اینکه شبی سراغم آمدند، روی تخت انتقال گذاشته در Øالیکه چهار Ù†Ùر دست Ùˆ پاهایمرا گرÙته بودند، داخل یک آمبولانس گذاشته Ùˆ مساÙتی را Ú©Ù‡ Ø·ÛŒ کردند، پیاده ام کردند Ùˆ دست Ùˆ پاهایم را زنجیر کردند. بطوریکه در عین Øال Ú©Ù‡ هم پاهایم زنجیر بود Ùˆ هم دستبند به دستهایم بود، دستهایم هم با یک زنجیر به وسط زنجیر پاهایم وصل بود Ùˆ بهمین خاطر نمی توانستم قامتم را کاملاً صا٠و عمودی Ù†Ú¯Ù‡ دارم. با این وضعیت مرا داخل یک سلول انداختند؛ البته قبل از آن مأمورین اطلاعات همانجا جلوی درب زندان(Ú©Ù‡ بعداً Ùهمیدم زندان ششم سپاه اهواز است.)بخش امنیتی رسید٠تØویل گرÙته شدن مرا گرÙته Ùˆ مرا تØویل زندانبانان دادند. باخودم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ لابد پیش خودشان هم Ùکر Ù…ÛŒ کردند Ú©Ù‡ کارشان را انجام داده،اضاÙÙ‡ Øقوق Ùˆ ØÙ‚ مأموریت هم Ù…ÛŒ گیرند… Ùˆ Øال باید به خانه پیش زن Ùˆ بچه شان بروند Ùˆ شامی بخورند Ùˆ شاید هم وضو گرÙته Ùˆ نمازی هم بخوانند… Ùˆ به قول قرآن: ÙˆÚ©Ù„ شَيء٠ÙَعَلÙوه٠ÙÙŠ الزÙبÙر …( وهر کاری Ú©Ù‡ انجام دادند در نامه اعمالشان ثبت است.) شاید آنها خیلی خیلی Ùˆ عمیق به این چیزها Ùکر نکرده اند Ùˆ یا Øتی بین خود گمان Ù…ÛŒ کنند Ú©Ù‡ مأمور بوده اند Ùˆ معذور… ولی کار٠هر کسی Ú©Ù‡ در خدمت ظلم Ùˆ جوری بوده بدون جزا نخواهد ماند. نه از جانب مردم، نه از جانب خدا Ùˆ تاریخ؛ کما اینکه وقتی قرآن هم راجع به Ùرعون Ùˆ ظلم Ùˆ ستم او میگوید Ùˆ از مجازات او، تنها صØبت از مجازات Ùرعون نمی کند بلکه صØبت از «ÙÙرعَون Ùˆ هامان Ùˆ جÙنوده٠» یعنی Øتی سرباز صÙر (وظیÙÙ‡ ای) هم Ú©Ù‡ در خدمت Ùرعون بوده را مجرم Ù…ÛŒ شناسد. Øال اگر مردم هم زمانی نادیده گرÙته Ùˆ عÙÙˆ کنند، Øسابرسی خداوند Ùˆ Øتی وجدان خودشان کماکان باقی است… به هر Øال ما رابه زندان انتقال دادند. ازدوستم غلام Øسین خبر نداشتم؛ گویا او را هم همانطور Ú©Ù‡ مرا غاÙلگیر کردند، دستگیر Ùˆ او هم تنها Ùرصت کرده بود سیانورش را بخورد ولی بقول خودشان یک میلیون تومان آمپول ضد سیانور برای هر کداممان خرج کرده Ùˆ زنده مان Ù†Ú¯Ù‡ داشته بودند تا اطلاعات بگیرند… غلام را هم اØتمالاً بعد از چند روز به همانجا آورده بودند، بعداً یکی از مأمورین اطلاعات Ù…ÛŒ Ú¯Ùت هردویتان تقریباً مرده بودید ولی با شوک الکتریکی Ùˆ … بازگردانده شدید. در مورد غلام Øسین Øتی سÙرم و… را هم قطع کرده بودند Ùˆ کاردیوگرام مرگ را نشان Ù…ÛŒ داد… با این همه زنده مانده Ùˆ به زندان آمدیم… وارد یک سلول انÙرادی شدم سراسر کثاÙت Ùˆ پلیدی، در ودیواری Ú©Ù‡ جای جای آن کنده شده بود از نوشته ها Ùˆ تقویم هایی Ú©Ù‡ زندانیان قبلی نوشته بودند Ùˆ برای خودشان با خط زدن روی دیوار درست کرده بودند؛ جای خالی نداشت.یک موکت کثی٠که از صدها جا سوراخ Ùˆ سوخته بود ک٠اطاق بود، پنجره ای در بالانزدیک سق٠تعبیه شده بود Ú©Ù‡ دست به آن نمی رسید Ùˆ با طلقی‌ پوشیده بود Ú©Ù‡ آنقدرکثی٠بود Ú©Ù‡ اجازه عبور نور را هم نمی داد Ùˆ یک درب Ùلزی Ú©Ù‡ دریچه Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ (مربع Ø´Ú©Ù„) داشت Ú©Ù‡ از بیرون Ù‚ÙÙ„ Ù…ÛŒ شد Ùˆ برای Ú†Ùک٠زنده بودن زندانی بود Ùˆ یا اگر میخواستند چیزی مثل غذا Ùˆ یا سیگار بدهند ( روزی Û³ نخ: صبØØŒ ظهر Ùˆ شام ) از آن سوراخ Ù…ÛŒ دادند… مرا داخل سلول انداختند Ùˆ در را بستند. نیم ساعتی بعد یکی آمد Û² عددپتوی سربازی یا به قول خودشان پتوی دولتی کثی٠که بوی مشمئز کننده ای هم داشت رابه همراه یک لیوان، بشقاب Ùˆ قاشق پلاستیکی به من تØویل داد Ùˆ Ú¯Ùت موقع نهار Ùˆ شام صدایت Ù…ÛŒ زنم باید چشم بندت را زده باشی Ùˆ غذا را تØویل بگیری… یعنی با وجودیکه در سلول انÙرادی هم، با زنجیر پاهایم بسته بود Ù…ÛŒ بایست چشم بند هم بزنم Ú©Ù‡ موقع تØویل غذا او را نبینم. یک سطل هم به من تØویل داد Ùˆ Ú¯Ùت یکبار ØµØ¨Ø Ùˆ یکبار هم شب میتوانی به دستشویی بروی در بقیه موارد با همین سطل مساله ات را ØÙ„ میکنی Ùˆ ØµØ¨Ø ÙˆØ´Ø¨ Ú©Ù‡ به دستشویی Ù…ÛŒ روی Ù…ÛŒ توانی این را تخلیه کنی… شب هم ساعت Û±Û° شب ( یا شاید هم Û±Û± ) چراغها خاموش Ù…ÛŒ شود Ùˆ درب ها همه بسته Ù…ÛŒ شوند. کلاً آن مجموعه تشکیل شده از یک راهرو بزرگ به درازای شاید ÛµÛ° Ù€ Û´Û° متر با عرض Øدوداً Û· Ù€ Û¶ متر Ú©Ù‡ وسط آن چند گلدان بزرگ مصنوعی گذاشته بودند Ùˆ اطاقهای انÙرادی یا همان سلول های انÙرادی Ú©Ù‡ با تجربه امروزیم باید بگویم Ú©Ù‡ بزرگتر از سلولهای انÙرادی معمولی Ùˆ استانداردبودند Ùˆ ابعاد آن Øدوداً ۳×۲ بود با سقÙÛŒ بلند Ùˆ دیوارهای خاکستری رنگ Ú©Ù‡ رنگ سبزی در زیر رنگ جدیدتر نمایان بود Ùˆ یک سوراخ بزرگ بالای درب Ú©Ù‡ مربوط به کولر بود… در Ùضایی Ú©Ù‡ هنوز از شوک دستگیری در نیامده بودم Ùˆ هنوز Ùکر میکردم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ اتÙاقی اÙتاد Ùˆ علت Ú†Ù‡ بود، ØµØ¨Ø Ø±ÙˆØ² بعد سراغم آمدند Ùˆ به اطاقی Ú©Ù‡ بعد Ùهمیدم اطاق بازجویی است بردند.تعدادی کاغذ جلویم گذاشته Ùˆ Ú¯Ùت سؤالات را جواب دقیق مینویسی (دستهایم باز وپاهایم کماکان به هم زنجیر شده بود)…همیشه Û² یا Û³ Ù†Ùر بودند….سؤال اول راجع به اسم Ùˆ مشخصات خودم بود (از زیر چشم بند باید نگاه Ù…ÛŒ کردم) Ú©Ù‡ نوشتم، سؤالات بعد راجع به چیزهای دیگر… Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم من بیشتر از این نمی دانم… Ú¯Ùت Ùکر کردی خونه خاله است Ùˆ یکی دو سیلی توی گوشم زد Ú©Ù‡ برق از سرم پرید خصوصآً Ú©Ù‡ چشم بند داشتم Ùˆ او را نمی دیدم Ùˆ نمی دانستم Ú†Ù‡ ضربه ای Ùˆ از کجا Ù…ÛŒ خورم… دو Ù†Ùر دیگر هم باÙاصله کنار او بودند… دوباره Ú¯Ùت: بنویس! Ú¯Ùتم: Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ بیشتر از این نمیدانم! دوباره سیلی Ùˆ مشت به پس کله ام… یکی شان Ú©Ù‡ معلوم بود خیلی قوی است از پشت Ùاصله بین گردن Ùˆ شانه ( همانجایی Ú©Ù‡ اسپاک در «پیشتازان Ùضا» Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ آدمها رابیهوش میکرد) را با انگشت Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ بشدت Ùشار Ù…ÛŒ داد… Ùˆ یا یکی‌ از پایه‌های صندلی را روی پای برهنه‌‌ام می‌گذاشت Ùˆ یک پایش را روی آن می‌گذاشت Ùˆ با تکیه بر زانویش به شدت Ùشار میداد، بطوریکه پایهٔ آهنی صندلی بالای انگشتان پایم در پایم Ùرو میرÙت… اگرچه واقعاً دردناک بود ولی هیچ واکنشی نشان ندادم… Ú¯Ùت: گردن Ú©Ù„Ùت هم هست…قدری مشت Ùˆ لگد Ùˆ سیلی Ùˆ ÙØØ´ Ùˆ بد Ùˆ بیراه نثار من Ùˆ سازمان Ùˆ رهبران آن کردند وبعنوان معارÙÙ‡ بازجویی اول تمام شد (هیچگاه کمتر از Û² یا Û³ ساعت طول نمی کشید)…وقتی به سلول برمی گشتم اØساس خوبی داشتم… نمی دانم چند جلسه همینگونه شد تنها Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ در آخرین جلسه بازجویی در اهواز( اگرچه من نمی دانستم Ú©Ù‡ آخرین جلسه آنجاست ) وقتی بعد از کتک کاری Ùˆ Ùریاد Ùˆ ÙØØ´ Ùˆ بد Ùˆ بیراه دوباره کاغذهای بازجویی را جلویم انداخت Ùˆ Ú¯Ùت بنویس! خودکار را برداشتم Ùˆ با تمام توانم در همه Ù…Ùشتم گرÙتم وخیلی بزرگ روی صÙØÙ‡ اول نوشتم «الله اکبر» طوریکه همه صÙØÙ‡ را گرÙت Ùˆ تا Û¸Ù€ Û· برگه زیر آن هم بر همان اثر نوشته پاره شده بود Ùˆ Ú©Ù„ برگه ها را انداختم جلوی بازجو Ùˆ Ú¯Ùتم این آخرین Øر٠من است… Øال هر کاری Ù…ÛŒ خواهی بکنی، بکن… در اوج خشم بعد از یک مشتمال Ùˆ کتک Ù…Ùصل نگهبان را صدا زدند. در Ùاصله ای Ú©Ù‡ او Ù…ÛŒ آمد Ú¯Ùت:آنچنان بلایی سرت بیاورم Ú©Ù‡ خودت به التماس به من بگویی برایم برگه بازجویی بیاورکه بنویسم… جوابی ندادم… نگهبان آمد Ùˆ مرا به سلول برگرداند… نگهبان هم ظاهراً داد Ùˆ بیدادها را شنیده بود… میگÙت چرا لج میکنی… آن رجوی خوش گذرانی وکی٠خودش را Ù…ÛŒ کند Ùˆ تو Ùˆ امثال تو را اینطور بدبخت Ù…ÛŒ کنند… چرا جواب درست نمیدهی تا خودت را خلاص Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ بروی دنبال زندگیت… Ùکر میکنی اگر تو Ùˆ هزار تامثل تو را بکشند هم آب از آب تکان می‌خورد… ؟؟؟ جوانی خودت راتباه نکن…!!! وقتی به سلول برگشتم از اینکه یک بار دیگر بدون اینکه ØرÙÛŒ بزنم Øسابی عصبانی اش کرده بوم، اØساس سبکی Ùˆ رضایت میکردم Ùˆ به یاد شعر شاملو «انسان بهمن» اÙتادم Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بود: تو نمیدانی نگاه بی Ù…Ú˜Ù‡ Ù…Øکوم یک اطمینان، وقتی Ú©Ù‡ در چشم Øاکم یک هراس خیره Ù…ÛŒ شود، Ú†Ù‡ دریایی است! تو نمی دانی مردن، وقتی Ú©Ù‡ انسان مرگ را شکست داده است، Ú†Ù‡ زندگی است! بلاÙاصله اضاÙÙ‡ کنم Ú©Ù‡ من خودم هرگز چنین آدمی‌ نبوده‌ام ،اگر Ú†Ù‡ دیده‌ام Ùˆ همین توصی٠آنها هم به انسان -------------------------------------------- خاطرات زندان Ùˆ نيم نگاهي‌ از درون (قسمت سوم) زنداني سياسي سعيد ماسوري طي‌ چند روز تازه داشتم خودم را پيدا مي کردم، مي دانستم Ú©Ù‡ چندان امانم نمي دهند Ùˆ خيلي زود مجبورند اعدامم کنند... Ùˆ بيشتر خودم را براي اين وضعيت آماده مي کردم... مستمراً اين Ù„Øظات را مرورمي کردم Ùˆ بيشتر دوست داشتم تيربارانم کنند تا Øلق آويز، چون صØنه هاي اعدام با طناب را ديده بودم... خلاصه در اين اÙکار بودم، تجزيه Ùˆ تØليل اينکه Ú†Ù‡ مي دانند Ùˆ Ú†Ù‡ چيز را نمي دانند... تقريباً مطمئن شدم Ú©Ù‡ هيچ نمي دانند ولي اينکه قاچاقچي را هم گرÙته اند يا خير مطمئن نبودم ولي از آنجائيکه ما را بدون هيچ تماس Ùˆ يا اقدامي پيدا کرده بودند، معلوم بود Ú©Ù‡ تØت تعقيب Ùˆ به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Â«Ø¯Ø± تور» بوده ايم... در همين اÙکار بودم Ú©Ù‡ درب سلول باز شد Ùˆ ÙŠÚ© شلوار شيرازي (شبيه شلوار کردي است)ØŒ ÙŠÚ© پيراهن بدقواره Ùˆ ÙŠÚ© جÙت Ú©ÙØ´ Ú©Ù‡ چند شماره بزرگتر بود آوردند... بپوش!... Ú†Ù‡ خبر است؟... سريع اينها را بپوش!... لباسها را پوشيدم ولي به جاي Ú©ÙØ´ همان دمپائيهاي پلاستيکي را پوشيدم... بعد ديدم ÙŠÚ© اکيپ Û· Ù€ Û¶ Ù†Ùره آمده Ùˆ ما را تØويل گرÙتند، غلام Øسين را هم ديدم Ú©Ù‡ مي آورند، از بازداشتگاه Ú©Ù‡ خارج شديم سوار ÙŠÚ© «ون» شديم Ùˆ به راه اÙتاد، غلام Øسين Ùˆ دو Ù†Ùر يکطرÙØŒ من Ùˆ دو Ù†Ùر ديگر هم طر٠ديگر، ÙŠÚ© پرايد قرمز رنگ هم دنبالمان مي آمد... Øدود Û²Û° دقيقه اي طول کشيد Ú©Ù‡ توق٠کرد Ùˆ پياده شديم، تازه Ùهميدم Ú©Ù‡ در Ùرودگاه اهواز هستيم، مستقيم ما را به طر٠هواپيما بردند Ùˆ سوار شديم ( انگار مسير خاصي بود تا رسيدن به راه پله هواپيما پياده رÙتيم ,غروبي سخت گرÙته Ùˆ غم انگيز بود) ... با آن سر Ùˆ وضع Ùˆ شلوار شيرازي Ùˆ دستبند Ùˆ ... هيچکس جز Ø´Ú© اينکه قاچاقچي دستگير شده هستيم، هيچ چيز ديگري به ذهنش خطور نمي کرد. من با دو Ù†Ùر در طرÙينم، در ÙŠÚ© ردي٠و غلام Øسين هم با دو Ù†Ùر،در ردي٠عقب، هر کداممان به ÙŠÚ©ÙŠ از آن مأمورها دستبند شده بوديم... مأمور امنيتي هواپيما هم در جريان بود چون به Ø³Ù„Ø§Ø Ù‡Ø§ÙŠ کمري آنها هم کاري نداشت... پس از مدتي شايد نيم ساعت هواپيما Øرکت کرد Ùˆ به پرواز درآمد... هنوز هم Ù†Ú¯Ùته بودند کجا مي رويم... درهواپيما با ÙŠÚ©ÙŠ از مأمورين ( بقول خودشان اعضاي تيم عمليات ) Ú©Ù‡ به من دستبند شده بود، صØبت ميکردم... يعني او سر صØبت را باز کرد... Ú©Ù‡: تو آدم Ùهميده Ùˆ تØصيل کرده اي هستي، از کار Ùˆ شيوه بازجويي هم معلوم است Ú©Ù‡ آدم با شهامت Ùˆ معتقدي هستي... چطور شما را اينطور Ùريب مي دهند Ú©Ù‡ Øاضريد خودتان را هم Ùدا کنيد وکشته شويد Ùˆ اعدام شويد...؟؟ Ú¯Ùتم: وقتي اينطوري مساله را Ù…Ø·Ø±Ø Ù…ÙŠ کني، معلوم است به جوانب مختل٠هم نظر داري اينکه تØصيل کرده Ùˆ Ùهميده ام، اينکه معتقد Ùˆ ‌پايبند اصول اعتقاديم هستم Ùˆ دل Ùˆ جرأت کار را هم دارم... Øال هم در بازجويي زندان Ùˆ شکنجه Ùˆ Øتي اعدام را پذيرÙته ام... واقعاً اينها را Ú©Ù‡ Ú¯Ùتي، راست Ú¯Ùتي ويا ميخواستي قدري هندوانه زير بغل من بگذاري Ùˆ تشويق به همکاري کني؟ Ú¯Ùت: خدا شاهد است Ú©Ù‡ اينطور نيست، اينها را Ú¯Ùتم تا واقعا٠بÙهمم چرا اينطور Ùريب تان مي دهند، چطور شستشوي مغزي مي شويد...؟؟ Ú¯Ùتم تو هيچگاه به ÙŠÚ© موضوع Ùکر نکرده ايي يعني اجازه نداده اند Ùˆ يا خودتان جرأت نکرده ايد چون اگر واقعاً Ùکر مي کردي Ú©Ù‡ من Ùهميده هستم Ùˆ يا Øداقل سواد Ùˆ قوه تشخيص مناÙع خودم را دارم ديگر اين کلمه Ùريب را بکار نمي بردي... از طرÙÙŠ مي گويي دل Ùˆ جرأت هم دارم... خوب اگر دل Ùˆ جرأت مقابله باشما Ùˆ زندان Ùˆ اعدام را دارم پس دل Ùˆ جرأت مقابله با کسي Ú©Ù‡ بخواهد از من سوءاستÙاده بکند را هم دارم... با اين توضيØات ÙŠÚ© سوال Ùقط پاسخ داده نشده باقي ميماند Ùˆ آن اينکه نکند ما Ùريب خورده نيستيم واين شماييد Ú©Ù‡ Ùريب خورده Ùˆ در ÙŠÚ© چاه باطل اÙتاده ايد Ú©Ù‡ اصلا٠دوروبرتان را نمي بينيد... اينها را Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم نگاهي به آن مأمور ديگر اطلاعاتي کرد, Ú©Ù‡ آيا ØرÙهاي ما را مي شنود يا نه... Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بسا اگرشنيده باشد ممکن است در گزارشش عليه او چيزي بنويسد (موضوع عدم امنيت بين خودشان هم پيدا بود)... Ùˆ براي اينکه صاÙکاري کند Ú¯Ùت: تو هنوزâ€â€Ø³Ø± موضع “هستي، مگر اين کارهاي شما مي تواند اقتدار نظام را بخطر اندازد... ما تا بالاترين رده هاي نزديک به رجوي هم Ù†Ùوذي داريم Ùˆ...Ú¯Ùتم: آره، آره مي Ùهمم بي خيال... Ùقط به همان Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم اگر خودت خواستي Ùکر Ú©Ù†! Ùˆ صØبت قطع شد...ÙŠÚ©ÙŠØŒ دوتا روزنامه ديدم به اين نيت Ú©Ù‡ از اخبار مطلع شوم برداشتم... ولي چيزي گيرم نيامد... روزنامه اقتصادي بودند... نهايتاً هواپيما در تهران Ùرود آمد، از بالاواقعاً بزرگ بود Ùˆ زيبا ولي اينها به واقع توجه مرا جلب نمي کرد Ùˆ در عوض نوعي اØساس تنÙر را در من برمي انگيخت گويي به ما تعلق ندارد Ùˆ خاک اشغال شده است Ùˆ درخدمت دشمن است Ùˆ همه چيز Ø®Ùقان آور وآلوده به رعب Ùˆ ÙˆØشت... ... در Ùرودگاه پياده شديم هوا کاملاً تاريک بود، ÙŠÚ© بنزشيري رنگ منتظرمان بود، مرا سوار بنز کردند، صندلي عقب Ùˆ دو Ù†Ùر هم طرÙين، غلام Øسين را هم سوار ماشين ديگري با همين وضعيت... باچشم بند، چشمانمان را هم بسته بودند... تا اينکه اØساس کردم جلوي ÙŠÚ© درب بزرگ توق٠کرده ايم، شماره هاي پرسنلي خودشان را Ú¯Ùتند) Ùکر مي کنم ÙŠÚ©ÙŠ شان ۴۲بود( وارد شديم، بعد جلوي ÙŠÚ© ساختمان Ú©Ù‡ بعداً Ùهميدم ۲۰۹است توق٠و پياده شده از ÙŠÚ© راهرو باريک عبور کرده چند پله را بالا رÙتيم Ùˆ درطبقه اول مجدداً ÙŠÚ© راهرو پهن تر را تا آخر طي کرديم، مرا رو به ديوار Ù†Ú¯Ù‡ داشتند،راهرو پر بود از آدمهايي Ú©Ù‡ روي زمين نشسته ويا دراز کشيده بودند Ùˆ همه چشم بند ودستبند داشتند... مدتي را رو به ديوار ايستاده بودم Ú©Ù‡ ÙŠÚ©ÙŠ آمد Ùˆ Ú¯Ùت: بيا! بازويم را گرÙت Ùˆ وارد ÙŠÚ© اطاق شديم (بعدها دانستم اطاق بازجويي است روبروي راهرو۹-Û¸) ÙŠÚ©ÙŠ در آنجا منتظرم بود... به به... آقاي ماسوري Øالتان چطور است...؟؟ خوبم... ميدوني کجا هستيم؟ نه... واقعاً نميدوني؟ Ú¯Ùتم Ú†Ù‡ Ùرقي ميکند... آنجا زندان بود اينجا هم زندان... شايد زندان نيروي انتظامي است... خنديد Ùˆ Ú¯Ùت: اينجا وزارت اطلاعات است... Ú¯Ùتم :خوب Ú©Ù‡ Ú†ÙŠ Ùˆ Ú†Ù‡ Ùرقي ميکند... Ú¯Ùت: هيچي Ùقط خواستم Ú©Ù‡ بدوني... الان هم وقت ندارم بايد بروم Ùقط ميخواستم ترا ببينم Ùˆ بروم، بعداً باهم زياد صØبت ميکنيم... ظاهراً به ÙŠÚ©ÙŠ اشاره کرد او هم مجدداً بازوي مرا گرÙت Ùˆ از اطاق بيرون برد... دوباره رو به ديوار توي راهرو ايستاند... اينکارها يعني رو به ديوار ايستاندن با چشم بند Ùˆ انتظارهاي اينچنيني Ú©Ù‡ نه مقصد را مي‌داني Ùˆ نه اينکه Ú†Ù‡ چيز در انتظار توست کلاÙÙ‡ کننده Ùˆ بعضاً رÙعب آور، Ùˆ عمداً اين روش را بکار مي برند تا Ø®Ùرد Ø®Ùرد تو را دچار اضطراب Ùˆ نگراني کنند، خصوصاً Ú©Ù‡ دم به دقيقه هم داد ميزنند... رو به ديوار... رو به ديوار...!!! Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ú¯Ùتم چشم بندت را بيار پايين... پايين... سراغ Ú†ÙŠ ميگردي... ميخواهي قياÙÙ‡ مرا ببيني...ديگه اينجا آخر خط است مرا هم ببيني به کارت نمي آيد... بعضاً هم صداي سيلي Ú©Ù‡ توي گوش کسي ميزدند Ùˆ يا التماس Ùˆ خواهشهاي زندانيان... صداي ترق Ùˆ ترق Ú©ÙØ´ بازجوهاييکه اينطر٠و آنطر٠مي روند... از زير چشم بند رو به پايين Ùقط Ú©Ùشهاي نوک تيز Ùˆ بخشي از پاچه شلوار آنها پيدا بود... بعضاً با کي٠هاي سامسونت هم مي آمدند Ùˆ ميرÙتند... ÙŠÚ©ÙŠ دوتاي آنها هم Ú©Ù‡ ظاهراً منتظر من بودند آمدند Ùˆ قياÙÙ‡ مرا وارسي کردند... Ùˆ تو سعيد ماسوري هستي؟ بله... واقعاً خودتي؟ نمي دانم اينطوري ميگن... ديالوگهاي رقت انگيز... Ùˆ ما را چشم بسته Ùˆ پا زنجير, به گونه ايي مي نگريستند Ú©Ù‡ عاقلي به گروه مجانين (شايد هم جاني)... خلاصه بعد تکرارهاي مشمئز کننده اين صØنه ها ازگريه Ùˆ زاري زناني Ú©Ù‡ زير بازجويي بودند Ùˆ از شوهرشان مي پرسيدند Ùˆ بخصوص دختر نوجواني Ú©Ù‡ بيشتر صداي بچگانه داشت Ùˆ بازجويي پدرش را پس مي داد Ùˆ ترجيع بند: "ترا به خدا Øاجي... Øاج آقا...ترا به خدا" ÙŠ او وقتي در اطاق بازمي شد هنوز شنيده مي شد...( اطاقهاي بازجويي همه در ÙŠÚ© ردي٠بودند با ديوارهاي آکوستيک شده تا هيچ صدايي به بيرون نرود) . نهايتاً ÙŠÚ©ÙŠ بازوي مرا گرÙت Ùˆ به طر٠ابتداي راهرو بÙرد... راهروها را بعدها شناختم... ولي راهرو Û· بعد راهرو۶ ØŒ Ûµ ،۴ وبالاخره در راهرو Û³ پيچيد... وارد راهرويي به عرض ÙŠÚ© متر شديم Ú©Ù‡ سمت راست آن سراسر ديوار Ùˆ سمت Ú†Ù¾ آن سلولها Ùˆ درب بسته سلولهاي انÙرادي ... نهايتاً به سلول Û³Û´ رسيديم راهرو۳ سلولهايش از۳۱تا Û³Û¸ يا Û³Û· بود وهمينطور راهرو Û´ از ۴۱تا Û´Û· Ùˆ راهرو Ûµ از ÛµÛ± تا ÛµÛ·... ÙŠÚ© سلول بزرگتر Ú©Ù‡ تنها سقÙØ´ با توري ميل گردپوشيده شده بود Ùˆ تÙاوتي با بقيه سلولها نداشت بعنوان هواخوري بود... البته اين را چندين ماه بعد Ùهميدم... مرا به داخل سلول هدايت کرد، نسبت به سلولهاي زندان اهواز بسيار کوچکتر ولي تميزتر بود... Ùقط ÙŠÚ© موکت نازک Ùˆ خاکستري رنگ ک٠آن بود Ùˆ ديگر هيچ، چند دقيقه بعد Û² عدد پتوي دولتي برايم آورد Ú©Ù‡ قدري تميزتر از پتوهاي اهواز بود... ويک ليوان آبي پلاستيکي، ÙŠÚ© بشقاب استيل Ùˆ ÙŠÚ© قاشق پلاستيکي... ÙŠÚ© تکه پلاستيکي بعنوان سÙره Ùˆ ÙŠÚ© سبد Ú©ÙˆÚ†Ú© سÙيد Ùˆ کثي٠که اين همه داخل آن بود Ùˆ درب بسته شد... اطاق تقريباً ۲×۲ بود، ديوار روبروي در ÙŠÚ© شوÙاژ (Ú©Ù‡ به Ø´Ú©Ù„ مشبک در ديوار تعبيه شده بود) بود Ùˆ جلو درب ÙŠÚ© سينک Ú©ÙˆÚ†Ú© براي شستن دست Ùˆ ظر٠(در برخي سلولها ÙŠÚ© توالت Ùرنگي Ùلزي هم بود Ú©Ù‡ سلول من نداشت) Ùˆ اين امتيازي بود چون هم جاي بيشتر داشت Ùˆ هم براي دستشويي بايد مرا بيرون مي بردند... امتياز منÙÙŠ آنهم اين بود Ú©Ù‡ بايد نگهبان را صدا ميزدي Ú©Ù‡ اينهم بعضاً طول مي کشيد... روش صدازدن هم اصطلاØاً «کاغذ گذاشتن» بود يعني ÙŠÚ© نوار کاغذي (مقوايي) توي سلول بود Ú©Ù‡ آنرا از زير درب سلول بيرون داده Ùˆ نگهبان در Øين گشت آنرا مي ديد Ùˆ به سراغت مي آمد...اوايل من اينرا نمي دانستم وکاغذ را از دريچه درب سلول به بيرون پرت مي کردم Ùˆ وسط راهرو مي اÙتاد...خلاصه چند دقيقه اي در سلول نشستم بعد بلند شدم، موکت را تکاندم طبعاً خاکش روي سر Ùˆ صورت خودم مي پاشيد چون هيچ دريچه تهويه اي نبود (البته ÙŠÚ© پنجره بزرگ با چندلايه Ùنس Ùˆ ميل گرد Ùˆ شيشه دولايه بالاي هر سلول بود Ú©Ù‡ روي پشت بام Û²Û°Û¹ باز مي شد)... بعد با ÙŠÚ© تکه پارچه (مربوط به ÙŠÚ© زيرپيراهن سÙيد بود) ک٠اطاق را ابتدا جارو Ùˆ بعد با همان پارچه Ú©Ù‡ شسته بودم، ک٠سلول را تي کشيدم Ùˆ موکت را پهن Ùˆ پتوها رامرتب چيدم Ùˆ ظرÙها را تميز شستم... شايد ÙŠÚ© ساعتي طول کشيد... کارم Ú©Ù‡ تمام شد...دو Ù†Ùر براي ديدن من آمدند... انگار موجود جديدي را به باغ ÙˆØØ´ آورده بودند،کنجکاو بودند آنرا ببينند... البته ÙŠÚ©ÙŠ از آنها در واقع بازجوي اصلي ام بود Ú©Ù‡ خودش را «شيخان» معرÙÙŠ کرد Ùˆ ديگري خودش را «ستوده» معرÙÙŠ کرد... Ú¯Ùت Ùقط ازت مي خواهم Ú©Ù‡: خودت را مقصر ندان Ùˆ به قول خودتان بخاطر دستگيريت از خودت انتقاد Ù†Ú©Ù†... اينکار را نکني قول مي دهم خيلي مي توانم بهت Ú©Ù…Ú© کنم.. ------------------------------------------------- خاطرات زندان Ùˆ نيم نگاهي‌ از درون - قسمت چهارم خاطرات سعيد ماسوري به هر Øال درشرایط جدیدی قرار گرÙته بودم ØŒ نسبت به وضعیت زندان اهواز بهتر بنظر Ù…ÛŒ آمد، شلوغتر بود، از اخبار بیشتری مطلع Ù…ÛŒ شدی، زندانیان بیشتری را Ù…ÛŒ دیدی... روزبعد همان بازجو ( بازجوها اصرار داشتند Ú©Ù‡ آنها را کارشناس پرونده بنامند ظاهراً خودشان هم از کلمه بازجو خوششان نمی آمد به همین خاطر من اصرار داشتم Ú©Ù‡ همان کلمه بازجو را بکار ببرم) آمد Ùˆ به اطاق بازجویی برد... بازجو هم Ù…ÛŒ بایست یک برگه Ú©ÙˆÚ†Ú© پر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ آن را به رئیس بازداشتگاه میداد Ùˆ او زندانبانی را برای انتقال زندانی به اطاق بازجویی Ù…ÛŒ Ùرستاد... به همین ترتیب یک زندانبان آمد Ùˆ مرا به اطاق بازجویی برد... یک لیوان چای برایم آوردند Ùˆ یک سیگار به من تعار٠کرد Ùˆ مجدداً برگه های بازجویی... همان سؤالات از مشخصات Ùˆ سابقه Ùˆ تØصیلات Ùˆ... خودم Ùˆ بعد سراغ دیگران Ùˆ اطلاعات... معمولاً با سؤالات ساده Ùˆ بدیهی شروع Ù…ÛŒ کنند تا زندانی به نوشتن عادت کند... وقتی Ú©Ù‡ چیزهایی Ù…ÛŒ نویسی هرچقدر بنظر خودت بی اهمیت Ùˆ بدیهی باشد اولاً از همان مطالب وقتی کنار مطالب دیگرقرار Ù…ÛŒ گیرد تبدیل به اطلاعات Ù…ÛŒ شوند، از طرÙÛŒ Ù†Ùس نوشتن باعث Ù…ÛŒ شود سؤالات دیگر Ù…Ø·Ø±Ø Ø´Ø¯Ù‡ Ùˆ بتدریج همه سؤالات پاسخ داده Ù…ÛŒ شود Ùˆ زندانی دیگر پاسخ ها راجواب رد نمی دهد Ùˆ بنوعی عادت Ù…ÛŒ کند خصوصاً اگر با او خوش رÙتاری هم بکنند نوعی Ù…Øذوریت هم برای خود تولید Ù…ÛŒ کند، در Øالیکه اگر سؤالات پاسخ داده نشود بازجو دست خالی میماند... زندانی باید هر جوابی را Ù…ÛŒ دهد با امضاء Ùˆ اثرانگشت تأیید کند (به ازای هر سؤال Ùˆ جواب یک امضاء Ùˆ اثر انگشت)... بازجوها معمولاً خودشان امضاء نمی کنند چون امضاء بازپرس است Ú©Ù‡ به آن اعتبار Ù…ÛŒ دهد... تازه اگر هرچه را در بازجویی Ú¯Ùته باشی در جلسه دادگاه تکذیب کنی، هیچ کاری از دستشان برنمی آید Ùˆ اصل بر همان چیزی است Ú©Ù‡ در دادگاه Ù…ÛŒ گویی... اگرچه من اینها را نمی دانستم ولی کلاً از جواب دادن امتناع کرده Ùˆ صراØتاً به بازجو Ú¯Ùتم من Ùقط راجع به خودم سؤالات را پاسخ میدهم هر جا هم موضوعی از من به کسی دیگر مربوط شود از Ú¯Ùتن آن معذورم... ساعتها مرا Ù…ÛŒ بردند تا بلکه راضی ام کنند ولی من Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡ اگر از جایی شروع کنم دیگر تمامی ندارد Øتی یکبار یک برگه به من داد Ú©Ù‡ شیوه عملکرد قرص سیانور Ùˆ ... رابنویسم، Ú¯Ùتم: دکتر زندان خیلی بیشتر Ù…ÛŒ داند. Ú¯Ùت: اینکه دیگر اطلاعات مخÙÛŒ نیست... Ú¯Ùتم: به همین دلیل من هم ننوشتم Ùˆ اگر Ùکر Ù…ÛŒ کنید با این خرده ریزها مرا به نوشتن عادت Ù…ÛŒ دهید اشتباه Ù…ÛŒ کنید... Øتی یکبار آلبوم عکسی برایم آوردند Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ کسانی را Ù…ÛŒ شناسیم عکس اول مهدی ابریشم Ú†ÛŒ بود، Ú¯Ùتم نمی شناسم... Ú¯Ùت این Ú©Ù‡ معروÙترین است Ùˆ ØµØ¨Ø ØªØ§ شب هم در همه جا مصاØبه Ùˆ Ú©Ù†Ùرانس دارد... Ú¯Ùتم اگر بگویم این را Ù…ÛŒ شناسم قطعاً عکس بعدی را Ù…ÛŒ آورید... پس نمی شناسم... خلاصه Ø·ÛŒ این مدت گاهی خوب برخورد Ù…ÛŒ کردند Ùˆ گاهی تهدیدآمیز... ولی در مجموع سعی Ù…ÛŒ کردند خود Ùˆ روش برخورد خود را از آنچه در اهواز اتÙاق اÙتاده بود جدا کنند... انگار اصلاً آنها را نمی شناختند Ùˆ روش کتک زدن آنها را قبول نداشتند... در Øالیکه این همان سیاست پلیس خوب - پلیس بد شناخته شده بود... بعد از چند روزکه بتدریج با Ùضای Û²Û°Û¹ آشنا شدم، در سلول Û³Ûµ یعنی سلول کناری من، صدایâ€Ø´ÛŒØ®Ø§Ù†â€ را شنیدم Ùˆ متوجه شدم Ú©Ù‡ سلول بغلی هم پرونده Ùˆ اتهامش مثل من است... ازآنجائیکه آدم شلوغی بود، همیشه با سلولهای دیگر صØبت Ù…ÛŒ کرد اگر Ú†Ù‡ بنظر من پرت وپلا Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند ولی همین Ùضای سکوت Ø®Ùقان آور را Ù…ÛŒ شکست Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ مایه روØیه Ùˆ سرگرمی بود... یک روز از سلول خودش با یک Ù†Ùر دیگر چند سلول آنطرÙتر از من صØبت Ù…ÛŒ کرد...اسم او را نمی دانست (معمولاً برای اینکه اسم همدیگر را صدا نزنند Ú©Ù‡ اگر ناگهان نگهبان آمد، اسمی شناخته شده نباشد Ú©Ù‡ معلوم شود Ú†Ù‡ کسی با Ú†Ù‡ کسی صØبت میکرد) اورا سرهنگ صدا میکرد بعدها Ùهمیدم اسمش "Ùرامرز" بود، Û² برادر بودند...از اتهامات یکدیگر سؤال Ù…ÛŒ کردند... به خاطر برادرم Ú©Ù‡ با مجاهدین بود Ùˆ من با او همکاری کردم دستگیر شدم... از این ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø§Ùˆ متوجه شدم Ú©Ù‡ برادر"بیژن" (مهدی) است... وقتی صØبتهای آنها تمام شد... صدایش زدم: Û³Ûµ... Û³Ûµ... Ú¯Ùت:بله... Ú¯Ùتم: من Û³Û´ هستم Ùˆ یک اسم الکی Ú©Ù‡ دقیقاً یادم نیست به او Ú¯Ùتم... Ùˆ پرسیدم اسمت چیست؟ Ú¯Ùت اسمم" الÙ.ب" است... Øال چند وقت است Ú©Ù‡ اینجایی؟ Ú¯Ùت: Øدود Û³ ماه است... این نقطه شروع رابطه ما بود... از آنجا Ú©Ù‡ آدم شلوغی بود Ùˆ با همه نگهبانان سروکله میزد Ùˆ سر کارشان Ù…ÛŒ گذاشت Ú©Ù„ÛŒ مایه تÙØ±ÛŒØ Ùˆ سرگرمی میشد...تازه موÙÙ‚ شده بود Ú©Ù‡ روزنامه هم بگیرد... یکروز بعدازظهر Ú¯Ùت: روزنامه میخواهی؟ Ú¯Ùتم چطور بگیرم؟ Ú¯Ùت: هروقت من دستشویی رÙتم، تو هم بعد ازآمدن من بگو دستشویی داری، من آنرا پشت تخته پنجره Ù…ÛŒ گذارم... خلاصه من هم همین کار راکردم Ùˆ روزنامه را آوردم... Ùˆ از آن پس دیگر این برنامه ما شد البته Ùقط صÙØÙ‡ ۱و۲کیهان بود... Ú©Ù‡ مهمترین صÙØات آن بود.گاهی هم برخی دیگر زرنگی کرده Ùˆ قبل از من به دستشوئی Ù…ÛŒ رÙتند Ùˆ روزنامه را Ù…ÛŒ بردند... البته بعداً Ùهمیدم کار همان سرهنگ بود... این Ù…ØÙ„ خوبی بود... من اغلب کره Ùˆ مربای صبØانه را نمی خوردم وجمع Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ آنها را از همان طریق به " الÙ.ب" Ù…ÛŒ دادم... مدتی هم Ú©Ù‡ روزنامه را برمی داشتند شبها هر دو پشت درب سلول Ù…ÛŒ نشستیم Ùˆ او با صدای بلند روزنامه Ù…ÛŒ خواند وهروقت صدای پای نگهبان Ù…ÛŒ آمد تبدیلش Ù…ÛŒ کرد به آواز...گرچه هر نوع سروصدایی ممنوع بود... یکبار بهش Ú¯Ùتم : Øرو٠الÙبای Ùارسی رو Ú©Ù‡ بلدی... Ú¯Ùت آره...Ú¯Ùتم: همه را دقیق Ùˆ به ترتیب بلدهستی؟...Ú¯Ùت: صبرکن...الÙ،ب،پ،چ Ùˆ... نه نه همین سه چهارتای اول را Ù…ÛŒ دانم...Ú¯Ùتم Ù…ÛŒ نویسم وتوی دستشویی Ù…ÛŒ گذارم (خودکار را در یکی از بازجوئیها از اطاق بازجو بلند کرده Ùˆ به سلول آورده بودم،او هم همین کار را کرده بود)خلاصه نوشتم Ùˆ آنها را به چهار دسته هشت تایی تقسیم کرده، Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ چگونه مثل Ù…Ùرس زدن از آنها استÙاده کند... بعد Ú©Ù‡ یاد گرÙت روزی یکی دو ساعت از طریق دیوار برای هم Ù…Ùرس Ù…ÛŒ زدیم... یکبار نماز Ù…ÛŒ خواندم ,Ú©Ù‡ صدایم زد...با عجله نماز را تمام کردم Ùˆ شروع به یادداشت کردن مورس ها کردم...درآخر هم Øر٠این بود: “ ما خیلی مخلصیم!!â€... نزدیک Û²-Û³ ماه اوضاع به همین ترتیب گذشت البته او Øدود یکماه بعد منتقل شد. خودش Ùکر Ù…ÛŒ کرد آزاد Ù…ÛŒ شود Ùˆ به من همینطور القا کرده بود... ولی Û³ سال بعد Ú©Ù‡ مرا به اندرزگاه Û· منتقل کردند او آنجا بود Ùˆ الان هم بعد از Û±Û´ سال کماکان اینجاست Ùˆ بچه های یک Ùˆ سه ساله اش Ú©Ù‡ الان Û±Ûµ ÙˆÛ±Û· ساله هستند تنها او را در پشت میله های زندان دیده اند ,آن هم تنها به خاطر برادرش وگر نه خودش نه هیچگاه سیاسی بوده Ùˆ نه الان چنین ادعایی دارد...ولی‌ Ú©Ù„ خانواده‌اش Û±Û´ سال است Ú©Ù‡ دارند مجازات می‌شوند...!!! ------------------------------------------------- خاطرات زندان Ùˆ نیم نگاهی‌ از درون (قسمت پنجم) سعید ماسوری سلول انÙرادی روزهای اول قدری سخت است ولی بتدریج عادت میکنی... ولی اگر از یکماه بیشتر شد بتدریج غیرقابل تØمل Ù…ÛŒ شود Ùˆ چنانچه ادامه یابد تا مرز دیوانگی ات Ù…ÛŒ کشاند... Ùˆ این اصلی‌ترین Ùˆ رایج‌ترین نوع شکنجه است Ú©Ù‡ هیچ Ù…Øدودیتی در اعمال آن ندارند...خصوصا اگر غیر خودی باشی‌ Ùˆ یا آدم شناخته شده‌ای هم نباشی‌ Ú©Ù‡ دیگر واویلا... هر وقت بخواهند در سلولت Ù†Ú¯Ù‡ میدارند،تهدید میکنند،خرد میکنند، میکشند،اعدام میکنند Ùˆ خلاصه هر کاری Ú©Ù‡ بخواهند میکنند، قانون Ùˆ دادرسی Ùˆ وکیل Ùˆ Øقوق متهم Ùˆ Øقوق بشر Ùˆ... در اینجا جز الÙاظی بی‌ معنا هیچ نیست...خودشان می‌گÙتند اینجا "خدا" هم بدون چشم بند اجازه ورود ندارد... بازجو Ùعال مایشأ است...قاضی مهره تØت امر او، Ú©Ù‡ بعد هر Ú†Ù‡ او دیکته کند قاضی همان را ØÚ©Ù… می‌کند... در سلول انÙرادی نوشته های روی دیوار اولین چیزهایی است Ú©Ù‡ روØیه ات را خراب Ù…ÛŒ کند چون Ù…ÛŒÙهمی Ú©Ù‡ کسانی Ù‡Ùته ها Ùˆ ماهها در آنجا بوده اند،همانجا Ú©Ù‡ الان تو هستی.. سکوت مرگبار زجرکشیدنشان در همه سلول طنین دارد Ùˆ انعکاس این Ùریادهای بی Ùریادرس خود بخود روی تو هم تأثیر Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ مانند Ùشار سنگ قبر بر روی سینه‌ات هر Ù„Øظه سینه‌ات را بغض آلود می‌Ùشارد چرا Ú©Ù‡ هیچ چیز برای سرگرم شدن Ùˆ مشغول شدن ذهن وجود ندارد... دوهÙته اصرار کردم تا یک جلد قران به من دادند ولی‌ نهج البلاغه را با اصرار هم ندادند...این هم Ú©Ù‡ به برخی‌ مثل "الÙ.ب" روزنامه می‌دادند به این دلیل بود Ú©Ù‡ خود بازجویان هم میدانستند Ú©Ù‡ او هیچ رابطه‌ای با سازمان نداشته Ùˆ اساساً مجاهدین را نمی‌شناسد وگر نه بقیه زندانیان چنین امکانی نداشتند...به همین خاطرتلاش می‌کردم Ú©Ù‡ هرچه بیشتر بخوابم ولی‌ در بهترین Øالت بیشتر از Û·-Û¸ ساعت امکانپذیر نبود Ùˆ این یعنی‌ بقیه شبانه‌ روز (Û±Û¶-Û±Û· ساعت) بیدار بودن Ùˆ به دیوار وسق٠خیره شدن... Ùˆ راستی‌ اگر ذهنی‌ در انÙرادی مشغول خواندن مطلب یا کتابی‌ میشد Ú†Ù‡ زیانی برای آنها داشت؟؟؟ یک کاغذ ضوابط وآیین نامه پرس شده روی دیوار بود Ú©Ù‡ چند Ù…Øور روی آن نوشته بود: سکوت را رعایت کنید، روزهای Øمام یکشنبه Ùˆ پنجشنبه،ناخنگیر روزهای جمعه، برای صدا زدن نگهبان تنها کاغذ بگذارید، درب نزنید، نگهبان را صدا نکنید Ùˆ... صدها بار این را خوانده بودم، Øتی نگارش کلمات را دقت Ù…ÛŒ کردم...چون کار دیگری نداشتم... کوچکترین صدا از بیرون مرا جلوی درب Ù…ÛŒ کشاند... Øتی سعی میکردم Ù†Ùس نکشم تا شاید چیز بیشتری بشنوم Ùˆ یا خبری از اوضاع زندان... آیا زندانی جدید آوردن... کیست؟ کدام سلول... همیشه از روی توقÙهای گاری غذا جلوی سلولها Ùˆ صدای باز Ùˆ بسته شدن درها، تعداد سلولهای پر را Ù…Øاسبه Ù…ÛŒ کردم... روزهای یکشنبه Ùˆ پنجشنبه Ú©Ù‡ نوبت Øمام رÙتن بود هم یکی یکی سراغ سلولها Ù…ÛŒ آمدند... Øمام... Øمام نمی روی؟؟ هر کس Øمام Ù…ÛŒ رÙت از قبل میگÙت... Ùˆ باید آماده Ù…ÛŒ شد، Øوله Ú©ÙˆÚ†Ú© دست Ùˆ صورت Ùˆ یک صابون بدبو Ùˆ یک شامپوی Û³Û° گرمی (از همان شامپوهای زمان قاجار) آماده میکرد Ùˆ وقتی نوبتش Ù…ÛŒ شد با نگهبان میرÙت، او را وارد Øمام Ù…ÛŒ کرد Ùˆ درب را Ù…ÛŒ بست... عموماً Øمام Ùˆ توالت یکی بودند، گاهی Ú©Ù‡ به هر دلیل به Øمام همان راهرو نمی بردند... Ùرصتی بود Ú©Ù‡ بÙهمی راهروهای دیگر Ú†Ù‡ خبر است... این هم خود یک نوع سرگرمی بود Ùˆ منبعی برای اطلاعات... اینجا تازه متوجه Ù…ÛŒ شوی Ú©Ù‡ ارتباط با دیگران وکسب اطلاعات چقدر Øیاتی Ùˆ ضروری است، در واقع زندگی اجتماعی Ú©Ù‡ انسان را انسان میکند Ùˆ از بقیه Øیوانات متمایز، همین تبادل اطلاعات است Ú©Ù‡ در قالب Ú¯Ùتگوها Ø´Ú©Ù„ میگیرد Ùˆ وقتی از آن Ù…Øرومت Ù…ÛŒ کنند اصلی ترین پایه Øیات انسانی را از تو سلب میکنند. واین رمز اصرار بر سکوت Ùˆ برقراری سکوت Ù…Øض در بازداشتگاههای امنیتی است.Øتی سوت زدن، ترانه خواندن Ùˆ بعضاً بلند Øر٠زدن “با خود†هم مطلقاً ممنوع است واین را به شدت مانع Ù…ÛŒ شدند...کاغذ را برای صدا زدن نگهبان بهمین دلیل گذاشته بودند Ú©Ù‡ سکوت Øتی با صدای درب زدن هم شکسته نشود Ùˆ زندانیان هم اغلب به دلیل نیازهای خودشان اینرا رعایت نمی کردند Ùˆ همیشه به من وقتی ورزش Ù…ÛŒ کردم Ùˆ شمارش را با صدای بلند، Ù…ÛŒ شمردم، تذکر داده میشد... آنهائیکه قاطی Ù…ÛŒ کردند Ùˆ شروع به داد Ùˆ بیداد Ùˆ Øتی گریه Ùˆ زاری Ù…ÛŒ کردند...طبعاً کتک را Ù…ÛŒ خوردند ولی چیزی نبود Ú©Ù‡ در کنترل خودشان باشد... Øتی کتک خوردن هم نوعی ایجاد ارتباط بود Ùˆ تنوعی در یکنواختی Ùرساینده Ùˆ مرگ آور انÙرادی... وخیلی ها اینکار را Ù…ÛŒ کردند... در همان Ø´Ø±Ø ÙˆØ¸Ø§ÛŒÙ Ùˆ آیین نامه روی دیوار نوشته شده بود Ú©Ù‡ “نوشتن هر چیزی Øتی اسم خود روی دیوار ممنوع Ùˆ موجب مجازات استâ€... گاهاً اسمم را بزرگ روی درب سلول Ù…ÛŒ نوشتم بطوریکه وقتی نگهبان درب را باز Ù…ÛŒ کند بلاÙاصله آنرا ببیند Ùˆ Øتی برای کسی Ú©Ù‡ از راهرو ردمیشد، اگر در باز بود قابل رؤیت بود (آنرا با پهنای صابون Ù…ÛŒ نوشتم) Ùˆ وقتی نگهبان Ù…ÛŒ آمد Ùˆ Ù…ÛŒ پرسید چرا؟ بیکارم...!! میخواهی پاک Ú©Ù†ÛŒ پاک Ú©Ù†...!! اینکار را وقتی خیلی کلاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شدم میکردم... نگهبانان نه تنها از Øر٠زدن با زندانی منع شده بودند، بلکه از همدیگر هم بشدت Ù…ÛŒ ترسیدند... وگاهاً Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ ایستادند Ùˆ چند جمله میگÙتند یک چشمشان به راهرو بود Ú©Ù‡ کسی نیاید Ùˆ آنها را در Øین Øر٠زدن ببینند...البته انتهای راهرو یک دوربین مدار بسته هم بود Ú©Ù‡ جدیداً شنیده ام هر سلول هم دوربین دارد... دوران ما تنها یک دوربین در راهرو بود ولی دریچه درب سلول یک چشمی بود Ú©Ù‡ نگهبان Ùˆ بعضاً بازجوها برای اینکه وضعیت جسمی Ùˆ روØÛŒ تو را Ú†Ú© کنند بدون اینکه دیده شوند پشت آن ایستاده Ùˆ Ú†Ú© Ù…ÛŒ کردند... بقیه ساعات روز را به کارهای مختل٠صر٠میکردم... سعی Ù…ÛŒ کردم هر ساعت از شب Ú©Ù‡ خوابیده یا نخوابیده باشم موقع آوردن صبØانه Ú©Ù‡ معمولاً یک تکه نان، یک قطعه Û²Ûµ گرمی کره Ùˆ یک چای بود، بیدارباشم اینطوری شروع روز از بقیه ساعات روز متمایز میشد، بعد سلول را تمیز میکردم... مستقل از اینکه نیازی داشته باشد یا نداشته باشد بعنوان کار روزانه جارو Ù…ÛŒ زدم، سینک ظرÙشویی را Ù…ÛŒ شستم، چند قلم وسیله (بشقاب Ùˆ لیوان Ùˆ...) را شسته Ùˆ مرتب Ù…ÛŒ کردم... همیشه خوردن غذا خصوصاً نهار برای من بسیار کسالت آور Ùˆ دردناک بود... هیچگاه اشتهای خوردن نهار را نداشتم چون در Øین جویدن غذا تا بلع، کاردیگری نمی شد انجام داد در نتیجه انواع اÙکار از ذهن عبور Ù…ÛŒ کرد... اینکه تا Ú©ÛŒ باید اینطور باشد؟ آیا هیچگاه از این سلول بیرون میروم...ØŸ دیگران Ú†Ù‡ میکنند؟ Ú†Ù‡ بلایی سرمان Ù…ÛŒ آورند Ùˆ... معمولاً با Ùعالیت بدنی مانع این اÙکار Ù…ÛŒ شدم ولی موقع نهار نمیدانم چرا، ولی انگار Ùضا خیلی یکنواخت تر Ùˆ زجرآورتر بود، موقع صبØانه با تعویض Ø´ÛŒÙتها مواجه بودی، موقع شام،۶-۵عصر گرماگرم Ùعالیتها Ùˆ ترددات بازجوها Ùˆ... بود... سر Ùˆ صدا هم بیشتر به گوش Ù…ÛŒ رسید... در نتیجه ذهن بیشتر درگیرمسایل بیرون سلول بود... از طرÙÛŒ صبØانه Ùˆ شام، چای هم Ù…ÛŒ دادند... گرچه در لیوان پلاستیکی آنهم آنقدر بی رنگ Ú©Ù‡ با آب جوش خیلی تÙاوتی نداشت Ùˆ عموماً پیدا بود Ú©Ù‡ Øتی آب هم جوش نبوده... با اینØال چای بود... Ùˆ تنوعی بعد از شام... از آنجا Ú©Ù‡ چای را همراه شام Ù…ÛŒ دادند... ÙˆØتی گاهاً قبل از اینکه غذا برسد گاری چای Ù…ÛŒ آمد... آنرا در لیوان پلاستیکی با پتو Ù…ÛŒ پیچیدم تا بتوانم آنرا تا خوردن شام گرم Ù†Ú¯Ù‡ دارم... Ú©Ù… Ùˆ بیش مؤثر بود... Ùˆ میتوانستم بعد از شام چای را Ú©Ù… وبیش گرم بنوشم. اینرا Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ سعی Ù…ÛŒ کردم روز را با صبØانه شروع کنم، بعد منتظر Ù…ÛŒ شدم نگهبان بیاید مرا به دستشویی ببرد Ùˆ بعد هم سیگار نوبت ØµØ¨Ø Ø±Ø§ بدهد... بعد از آن مدتی قدم میزدم...Øدود یکساعت از اینطر٠اتاق به آنطر٠اتاق... گاهاً سعی میکردم آیات قرآن را ØÙظ یا راجع به آنها Ùکر Ù…ÛŒ کردم... گاهاً راجع به موضوعاتی Ú©Ù‡ در بازجوئیها Ù…Ø·Ø±Ø Ø´Ø¯Ù‡ بود... نگرانی اطلاعاتی Ùˆ لو رÙتن چیزی را نداشتم چون نه چیزی میدانستم Ùˆ نه چیزهایی Ú©Ù‡ من میدانستم الان به درد آنها میخورد... تنها مسئله Ù†Ùر سومی بود Ú©Ù‡ Ù…ØÙ„ آنرا از من Ù…ÛŒ خواستند ( آراس) در Øالیکه نه میدانستم کجاست Ùˆ نه اینکه چکارمیخواهد بکند... در یکی از بازجوئیها معلوم بود پشت تلÙÙ† سؤالاتی Ú©Ù‡ برای بازجو Ù…Ø·Ø±Ø Ù…ÛŒØ´Ø¯ Ùˆ از من میپرسید از رده های بالای وزارت اطلاعات بود... Øتی پیش بینی مرا Ù…ÛŒ پرسیدند Ú©Ù‡ اگر تو بودی Ú†Ù‡ میکردی Ú©Ù‡ طبعاً مطلب قابلی برای Ú¯Ùتن نداشتم... به هر Øال... بعد از صبØانه قدم میزدم، بعد قدری قرآن Ù…ÛŒ خواندم Ùˆ اگرچه تمرکز پیدا کردن کار مشکلی بود سعی میکردم روی آن متمرکز شوم شاید Ù…Ùاهیم جدیدی دستگیرم شود... Øوالی ظهر آماده نماز Ù…ÛŒ شدم اذان از بلندگو پخش Ù…ÛŒ شد به جز اذان با صدای مؤذن زاده، Øتی صدای اذان هم آزاردهنده بود... تنها اذان مؤذن زاده است Ú©Ù‡ یک Ø±ÙˆØ Ù…Ø¹Ù†ÙˆÛŒ Ùˆ Øتی Øماسی را در خود دارد بقیه انگار بدبخت Ùˆ ÙÙ„Ú© زده اند Ùˆ همه بدبختیهای دنیا را بر سرت Ù…ÛŒ ریزند...Ùˆ متأسÙانه اذان او را بندرت پخش میکردند... گاهی نماز Ùˆ آوردن غذا با هم تداخل میکرد، مدتی طول کشید تا زمان دقیق رسیدن چرخ غذا را تشخیص دهم... با این همه بشقاب Ùˆ کاسه Ùˆ... را جلو درب Ù…ÛŒ گذاشتم تا اگر سر نماز رسید خودش غذا را در بشقاب وکاسه بریزد... معمولاً هم اینکار را Ù…ÛŒ کردند مگر برخی مأموران عوضی... در میان مأموران هم اÙراد متÙاوتی بودند، برخی خوب، برخی متوسط Ùˆ برخی واقعاً Øیوان بودند... با توجه به ویژگیهای آنها برای هر کدام یک اسم در نظر میگرÙتم، بعداًدیدم همه اینکار را میکرده اند، یکی Øاجی بود، یکی دائی، یکی قاطر، یکی شترمرغ Ùˆ... بهر Øال اسم خودشان را Ú©Ù‡ نمی Ú¯Ùتند برای تمایز بین آنها در ذهن خودم (Ùˆ بعدها در بند عمومی بین زندانیان) با همین اسامی از هم متمایز شدند. بعد از نهار هم یک سیگار Ù…ÛŒ دادند... بعد مجدداً به قرآن خواندن ادامه Ù…ÛŒ دادم Ùˆ هر وقت خسته Ù…ÛŒ شدم دراز Ù…ÛŒ کشیدم Ùˆ گاهاً چرتی میزدم. Øوالی ساعت Û´ (ساعتها را از تعویض پستهای نگهبان Øدوداً Øدس میزدم... Ø´ÛŒÙت اول Û¸ تا Û±Û² ظهر، بعد هر چهار ساعت نگهبان ها تعویض Ù…ÛŒ شدند Û±Û² – Û¸ ØŒ Û´ – ۱۲، Û¸ –۴ Ùˆ Û±Û² – Û¸) بعدازظهر برای ورزش کردن آماده Ù…ÛŒ شدم ... ابتدا Ú©Ù…ÛŒ قدم میزدم، چند Øرکت کششی Ùˆ شروع به درجا دویدن میکردم... تا کاملاً گرم شوم Ùˆ Øسابی عرق Ù…ÛŒ کردم آنگاه شروع به نرمشهای مختل٠میکردم گاهاً Ûµ/Û± تا Û² ساعت طول Ù…ÛŒ کشید... سپس در همان سینک دستشویی ابتدا سرم را Ù…ÛŒ شستم، بعد دست Ùˆ پا Ùˆ... خلاصه یک دوش کامل Ù…ÛŒ گرÙتم... Ùˆ با Øوله خودم را خشک میکردم Ùˆ اینجا بود Ú©Ù‡ اØساس خوبی بهم دست Ù…ÛŒ داد... کاملاً اØساس تازه Ù†Ùسی میکردم... گویی Ú©Ù‡ همین الان به زندان آمده بودم... Ùˆ آماده رسیدن شام Ù…ÛŒ شدم... ازصدای چرخ Ú©Ù‡ از راهروهای دیگر شروع Ù…ÛŒ کرد زمان توزیع شام یا نهار... مشخص میشد... بسته به اینکه از کدام طر٠شروع کند وضعیت گرمی غذا Ùˆ چای معلوم Ù…ÛŒ گشت. گاهی Ú©Ù‡ از راهرو Û±Û° شروع میکردند تا به من Ú©Ù‡ سه بودم میرسید تقریباً همه چیز سرد Ùˆ یخ زده Ù…ÛŒ شد،خصوصاً در زمستان... بعد از شام هم تا ØµØ¨Ø Ø´Ø±Ø§ÛŒØ· سختی بود... نه کاری برای انجام داشتی Ùˆ نه میتوانستی بخوابی... اگر Ú†Ù‡ من در طول روز به ورزش Ùˆ Øداکثر Ùعالیت سعی میکردم آنقدر خودم را خسته کنم Ú©Ù‡ شب را بتوانم راØت تر بخوابم... ولی با این همه شب را درست خوابیدن کار چندان راØتی نبود... ولی یک نکته مثبت شب این بود Ú©Ù‡ از یک زمانی دیگر اØتمال اتÙاق جدید Ùˆ یا بازجویی Ùˆ ... تمام Ù…ÛŒ شد Ùˆ Øداقل مطمئن بودی Ú©Ù‡ تا Ùردا اتÙاقی نمی اÙتد... Ùˆ از آن انتظار مرگبار روزانه چند ساعتی خلاص میشدی... چون انÙرادی شرایطی است Ú©Ù‡ همه چیز نامعین است Ùˆ Ùرد هر Ù„Øظه انتظارØادثه ناخوشایندی را میکشد؛ از جابجایی Ùˆ انتقال گرÙته تا بازجویی، کتک، شکنجه،اعدام Ùˆ ... خلاصه هر صدایی، انگار ناقوس مرگی است، دلهره آور... در عین Øال سکوتش زجر آور Ùˆ هولناک... صدای زنگی در۲۰۹ بود Ú©Ù‡ به طور خاص صبØØŒ انگار ورود بازجوها را اعلام Ù…ÛŒ کرد... از نوع زنگهای اخبار درب منازل بود: دینگ...د...ا...Ù†Ú¯... جالب اینکه در همه بازداشتگاههایی Ú©Ù‡ بوده ام همه همین زنگ را دارند... بطوریکه الان هم Ú©Ù‡ آنرا Ù…ÛŒ شنوم خود بخود اضطراب Ùˆ استرس را به من تلقین میکند... این زنگ مربوط به درب ورودی مکانهای امنیتی بود؛ آنجا Ú©Ù‡ همه کس را اجازه ورود نمی دادند... به هر Øال من چنین اØساسی داشتم شاید دیگران اینگونه نبوده اند... یک ماه اول بارها Ùˆ بارها Ùˆ بعضاً هر روز مرا برای بازجویی Ù…ÛŒ بردند. بتدریج تناوب آن کاهش یاÙت بطوریکه در Û² ماه آخر از چهارماه اول انÙرادی Ú©Ù‡ در Û²Û°Û¹ بودم، تقریباً هیچ بازجویی نداشتم چون ظاهراً برایشان مشخص شده بود Ú©Ù‡ چیزی دستگیرشان نمی شود. البته تلاش آنها دیگر برای گرÙتن اطلاعات نبود. از ماه دوم دیگر تلاششان این بود Ú©Ù‡ مرا به همکاری ترغیب کنند Ùˆ Ùکر میکردند با Ù†Ú¯Ù‡ داشتن طولانی مدت در انÙرادی Ùˆ در عین Øال خوش رÙتاری نسبی هم Ùشار Ù…ÛŒ آورند Ùˆ هم ترغیب Ù…ÛŒ کنند.. به همین خاطر دیگر از آزار Ùˆ اذیت Ùˆ کتک کاری خبری نبود. تنها Ù…ÛŒ خواستند با Ù†Ú¯Ù‡ داشتن در انÙرادی مرا بشکنند Ùˆ وادار به همکاری کنند Ùˆ انصاÙاً هم باید بگویم هیچ شکنجه Ùˆ اذیت Ùˆ آزاری مؤثرتر از انÙرادی نیست. درانÙرادی Ùرد زندانی خود، خود را در هم شکسته Ùˆ به زانو در Ù…ÛŒ آورد. ظاهر قضیه هم کاملاً سÙید Ùˆ بدون هیچ عیب Ùˆ ایرادی است. Øتی در موازین بین المللی Øقوق بشر هم چندان مورد توجه قرار نگرÙته است... این همان تئوری Ùˆ روش تواب سازی است Ú©Ù‡ شریعتمداری به آن اÙتخار Ù…ÛŒ کرد Ùˆ سعید Øجاریان هم بعنوان نمونه سعید شاهسوندی را مثال میزد (ویژه نامه رمز عبور۲) Ú©Ù‡ چگونه توانستند به Ù†Ùع Øکومت از او استÙاده کنند... البته نهایتاً هم در چاهی Ú©Ù‡ خود کنده بودند گرÙتار آمدند Ùˆ در کمتر از یکماه در تلویزیون از همه تئوریها‌ی انسان شناسانه Ùˆ Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ú¯Ø±Ø§ÛŒØ§Ù†Ù‡ خود توبه کردند... ولی‌ نه از آنچه Ú©Ù‡ باید توبه میکردند Ú©Ù‡ به قول قرآن : Ø¥Ùنَّ الَّذÙينَ ÙَتَنÙوا الْمÙؤْمÙÙ†Ùينَ وَالْمÙؤْمÙنَاتÙØ«Ùمَّ لَمْ يَتÙوبÙوا ÙÙŽÙ„ÙŽÙ‡Ùمْ عَذَابÙ... ( البروج Û¸Ûµ) آنان Ú©Ù‡ مردان Ùˆ زنان مؤمن را به زیر Ùشار Ùˆ شکنجه بردند ولی‌ توبه هم نکردند... قصدم مؤاخذه Ùˆ سرزنش نیست، ولی‌ Øقیقت تنها همان بود Ú©Ù‡ در تلویزیون Ú¯Ùتند...؟؟؟ مصدق هم پیرمردی Ù†Øی٠و Ùرتوت بود...ولی‌ دردادگاه…!!! در نهایت چهار ماه اول را درانÙرادی های Û²Û°Û¹ گذراندم،طی این مدت کسانی را هم برای عبرت گرÙتن من Ù…ÛŒ آوردند از جمله آنها Ùردی به اسم "Ø¢.ص " Ú©Ù‡ در یک عملیات دستگیر شده بود، همان عملیاتی Ú©Ù‡ برادر"الÙ.ب" هم در آن شرکت داشته بود Ùˆ در آنجا بر اثر انÙجار، دستش را از Ù…Ú† ازدست داده بود... Øال او را Ù…ÛŒ آوردند Ú©Ù‡ مرا ترغیب به همکاری کند... والگو Ùˆ نمونه‌ای برای من باشد Ùˆ در همین راستا داستان‌ها برایم تعری٠کرد، ولی‌ وقتی‌ پرسیدم Ú©Ù‡ در شرایطی Ú©Ù‡ تو اینهمه را میدانسته‌ای پس چرا باز هم اینطور Ùداکارانه آمده‌ای Ùˆ برایشان عملیات کرده‌ای...؟؟؟ راستش به خاطر نمیاورم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ جوابی‌ داد ولی‌ بخوبی نگاهی‌ را Ú©Ù‡ به بازجویش انداخت را به خاطر می‌آورم... ومعنایش را هم در ارتباط با خودم Ù…ÛŒÙهمیدم... ولی‌ جالب اینجاست او Ú©Ù‡ خودش را Ù†Ùر اصلی‌ عملیات معرÙی‌ کرده الان سالهاست Ú©Ù‡ در هلند Ùˆ آلمان تØصیل می‌کند Ùˆ "الÙ.ب" Ú©Ù‡ اساسا هیچکاره‌ بوده الان Û±Û´ سال است Ú©Ù‡ کماکان در زندان است... Ùرد دیگری را Ú©Ù‡ به عنوان نمونه Ùˆ الگو برایم آوردند آقای "Ø.Ú©" بود، Ú©Ù‡ او هم همان موعظه را کرد... Ùˆ من هم همان ØرÙها را... Ùˆ بعد از این هم دیگر نیامدند... ولی‌ به نوعی می‌توانستم آنها را درک کنم Ú©Ù‡ در Ú†Ù‡ شرایطی قرار گرÙته اند Ùˆ ناچارند Ú©Ù‡ برای نجات جانشان هر آنچه را از آنها میخواهند "داوطلبانه" بگویند!!! آخر در برزخ هولناک انتخاب ØŒ بین "خود" Ùˆ "دیگری" قرار گرÙته‌اند، Ú©Ù‡ عقل Ùˆ خرد را در آن هیچ راهی‌ نیست... چرا Ú©Ù‡ من هم خودم در همان برزخ گرÙتار آماده بودم...Ùˆ این همان چیزی است Ú©Ù‡ انÙرادی را بخاطر اینکه مستمر در معرض چنین انتخابهایی‌‌ قرار داری، به جهنمی واقعی تبدیل می‌کند عید سال Û±Û³Û¸Û° را هم، همانجا بودم، در زیر سایه اعدام Ùˆ سلول انÙرادی Ùˆ ساعت تØویل، سال نو Ùˆ سکوت Ùˆ باز هم سکوت... برای ØÙظ روØیه تلاش کردم سÙره Ù‡Ùت سینی برای خودم تدارک ببینم...ولی‌ جز یک عدد سیب، یک سبد ظرو٠و یک نخ سیگار( به عنوان "سین") چیز دیگری نداشتم.... Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ با سلول کناریم مدتها بود صØبت میکردیم ولی‌ همدیگر را ندیده بودیم، یکروز ØµØ¨Ø Ù†Ø§Ú¯Ù‡Ø§Ù† یک ‌نÙر با مو Ùˆ ریشهای بلند سراسیمه وارد سلولم شد ØŒ خیلی‌ سریع جلو آمد، دست داد Ùˆ روبوسی کردیم Ùˆ Ú¯Ùت: من " الÙ.ب" هستم Ùˆ بلاÙاصله برگشت...نگهبان با عجله آمد Ú¯Ùت چکار میکنی‌...ØŸ Ú¯Ùت: "Ú†Ù‡ می‌‌دانم، با این چشم بندها Ú©Ù‡ جائی‌ را نمی‌بینم، سلول را اشتباه رÙتم، یه دÙعه دیدم یکی‌ توی سلوله، نمیگذارید Ú©Ù‡ یه ذره چشم بند رو بالا بزنیم"...من هم مو Ùˆ ریشهای بلندی داشتم...مدتی‌ بود آرایشگر نیامده بود... آنجا ماهی یک بار آرایشگر Ù…ÛŒ آمد. از همه هم پول میگرÙت Ùˆ من چون پول نداشتم سر Ùˆ ریشم را از ته میزد... در زندان از آنجائیکه آینه نیست بعضاً از دیدن چهره خودت تعجب میکنی... من زیر سینک دستشویی را خوب Ùˆ تمیز سابیده بودم Ùˆ شبØÛŒ از خودم را Ù…ÛŒ دیدم. مدتی هم Ú©Ù‡ سلولم را عوض کرده بودند داخل سلول یک توالت Ùرنگی Ùلزی بود Ú©Ù‡ آنرا Øسابی سابیده Ùˆ تمیز کرده بودم بطوریکه از درب آن بعنوان آینه استÙاده Ù…ÛŒ کردم... یک پیراهن زندان (آنها Ú©Ù‡ عکس ترازو داشت وخاکستری بود) را روی آن Ù…ÛŒ انداختم Ùˆ بعنوان صندلی Ùˆ میز هم از آن استÙاده Ù…ÛŒ کردم(میز برای اینکه چیزی روی آن بگذارم)... گاهی برای گرÙتن یک روزنامه شیر آب را بازمی گذاشتم تا سرریز شود، آنگاه درخواست چند تکه پارچه یا روزنامه میکردم برای خشک کردن سلول گاهی نگهبانان چند تکه روزنامه هم Ù…ÛŒ دادند Ùˆ این بهترین هدیه ای بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد تصور کرد چون بالاخره چیزی برای خواندن پیدا میکردی... البته خیلی از نگهبانان بشدت مراقب بودند Ú©Ù‡ روزنامه ندهند. برخی زندانیان سر صØبت را بانگهبانان باز Ù…ÛŒ کردند، هم برای خودشان خوب بود Ùˆ هم بعضاً اخباری Ù…ÛŒ گرÙتند Ùˆ هم بقیه سلولها چون همه چیز را بدقت گوش Ù…ÛŒ دادند سرگرم Ù…ÛŒ شدند Ùˆ آنها هم چیزی دستگیرشان Ù…ÛŒ شد. روزها انگار دراز Ùˆ درازتر Ù…ÛŒ شدند. روی دیوار شعاعی از نور Ø¢Ùتاب را Ú©Ù‡ به سلول Ù…ÛŒ تابید علامت گذاری کرده بودم Ùˆ از روی آن ساعت را بطور تقریبی تشخیص Ù…ÛŒ دادم. مدتی بعد "الÙ.ب" را به راهرو Û±Û° Ú©Ù‡ در واقع بند عمومی Û²Û°Û¹ بود، بردند. اینجا متشکل از Û² راهرو Û¹ Ùˆ Û±Û° بود Ú©Ù‡ درب سلولهای انÙرادی را باز کرده بودند Ùˆ تنها درب راهروها را بسته بودند Ùˆ زندانیان Ù…ÛŒ توانستند علاوه بر بودن در سلول آزادانه داخل راهرو آمده قدم بزنند Ùˆ با هم صØبت کنند Ùˆ این امتیاز بسیار بزرگی در Û²Û°Û¹ بود... بعداً یک تلویزیون Ùˆ یخچال هم به آنها داده بودند البته اینها را من Û² سال بعد Ú©Ù‡ خودم به آنجا رÙتم، Ùهمیدم چون "مازن" کماکان آنجا بود Ùˆ تازه آنجا قیاÙÙ‡ اش را دیدم... در انÙرادی Ùقط صدایش را Ù…ÛŒ شنیدم... وقتی چهار ماه انÙرادیم به پایان Ù…ÛŒ رسید بتدریج سلول انÙرادی داشت اثرات خودش را Ù…ÛŒ گذاشت. روزهای اول وقتی از" الÙ.ب"پرسیدم چند وقت است Ú©Ù‡ اینجایی Ùˆ او Ú¯Ùت Û³ ماه است در عین اینکه مدت بسیار زیادی Ù…ÛŒ نمود او را تØسین Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چطور اینهمه را در انÙرادی طاقت آورده بود چون بواقع زجرآور Ùˆ Ùرساینده بود... تمام روز شکنجه گر اصلی ات زمان بود Ú©Ù‡ به سنگینی کوهی دائماً بر قلب Ùˆ روانت سنگینی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ گویی سر تمام شدن هم نداشت... ویژگی انÙرادی همین اØساس پایان ناپذیری آن است خصوصاً Ú©Ù‡ کاملاً در بلاتکلیÙÛŒ نگهداریت Ù…ÛŒ کنند Ùˆ این اØساس را تلقین Ù…ÛŒ کنند Ú©Ù‡ هیچگاه دیگر از آنجا بیرون نخواهی رÙت واینکه اینجا آخر کار است Ùˆ این اØساس سلول را به یک قبر تبدیل میکند Ùˆ زندانی رابه Ùردی زنده بگور شده بخصوص Ú©Ù‡ همه آنجا میدانند Ú©Ù‡ چیزی به اسم قانون تنها Ù„Ùظی است مضØÚ©... اØساس دقیقاً اØساس زنده بگور شدن است... Ù„Øظاتی Ú©Ù‡ غذا با چرخ Ù…ÛŒ آمد Ùˆ یا ساعت Û¹ شب نگهبان Ù…ÛŒ آمد Ú©Ù‡ سطل زباله را بیرون بگذاری(تا زندانی دیگر Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آمد Ùˆ آنرا تخلیه Ù…ÛŒ کرد) اینها معدود Ù„Øظاتی بودند Ú©Ù‡ از آن اØساس زنده بودن تراوش Ù…ÛŒ شد... چون Øتی کتک خوردن هم توسط بازجو Ùˆ... بهتر Ùˆ بسیار بهتر از انÙرادی ماندن است چون Øتی کتک خوردن یک نوع رابطه است اگر Ú†Ù‡ از نوع غیرانسانی ولی به هر Øال یک رابطه است Ùˆ انسان در رابطه ها انسان Ù…ÛŒ شود ویا انسان Ù…ÛŒ ماند ÙˆØال یکی آمده Ùˆ سطل زباله را Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ برای یک Ù…Øبوس انÙرادی اینهم نعمتی است... _______________________________________ تاریخ درج مقاله -1393:11:14 خاطرات زندان Ùˆ نیم نگاهی‌ از درون (قسمت ششم) سعيد ماسوري تا اينجاي کار قصدم عمدتاً بيان سير Ùˆ تسلسل Øوادث بود Ùˆ اينکه داستان زندان چگونه آغاز شد؟ جريان دستگير شدن به Ú†Ù‡ صورت بود؟ Ùˆ گذر روزها Ùˆ ماهها در زندان انÙرادي به Ú†Ù‡ سان است... روش نوشتنم هم همان روش کلاسيک Ùˆ شناخته شده اي است Ú©Ù‡ همه خاطره نويسان نوشته Ùˆ مي نويسند Ùˆ طبعاً چهره ايي Ú©Ù‡ خاطره نويس در بيان خاطراتش از خود باقي ميگذارد جز چهره ÙŠÚ© قهرمان يا Øداقل شخصي مهم Ùˆ تعيين کننده نيست... طبعاً آنچه را Ú©Ù‡ من هم تا همين نقطه نوشته ام چيزي غير از اين نميتوان تلقي کرد کسي‌ Ú©Ù‡ دستگير ميشود، در زير Ùشار Ùˆ کتک، تهديد Ùˆ تطميع Ùˆ انÙرادي Ùˆ... مقاومت مي‌کند...واي چقدر شجاع، واي Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ مقاوم...!!! اگر Ú†Ù‡ بسيار سعي‌ کردم Ú©Ù‡ به اين وادي کاذب Ùˆ گمراه کننده وارد نشوم، ولي‌ موÙÙ‚ نبوده ام،چون عنصر "خود ستائي" آنقدر با وجود انسان عجين شده است، Ú©Ù‡ Øتي مسير انتخاب کلمات Ùˆ جملات را هم بطور ناخوداگاه تغيير ميدهد...آنجا Ú©Ù‡ تاريخ انسان را منÙعت طلبي، سود جوئي، برتري طلبي تقرير ميکنند(Ú©Ù‡ به نظرمن اينها مطلقاً ذاتي انسان نيست)،خرد ورزي Ùˆ عقلانيت را هم با همين معيارها تعري٠ميکنند، تمام مناسبات انساني‌ هم بر همين پاشنه چرخيده Ùˆ قوانين Ùˆ نظامات اجتماعي هم Ú©Ù‡ ØاÙظ بنيانهاي اجتماعي ØŒ بالمآل ØاÙظ همين بنيانها بوده Ùˆ انسان اجتماعي Ù…Øصول چنين جامعه ايي، "خودنمايي"ØŒ "خودستايي"ØŒ "مناÙع شخصي" Ùˆ همه ويژگيهاي اينچنيني را (بدليل قدمت تاريخيشان) در خود تثبيت Ùˆ دروني کرده Ùˆ Ø¯Ø±Ø³Ø·Ø Ø¬Ø§Ù…Ø¹Ù‡ هم نهادينه...!! لذا بيرون کشيدن خود، از اين ورطه جز با تلاشي آگاهانه Ùˆ Ùعالانه مطلقاً ميسر نخواهد بود Ùˆ هر Ú†Ù‡ Ú©Ù‡ ميخواهيم واقعيتها را(خصوصا وقتي به Ù†Ùع خودمان نيست) بدون هيچ سانسور، پوشش Ùˆ روکشي بيان کنيم، Øتي ذهنمان ياري نميدهد Ùˆ زبان Ùˆ دستمان به Ú¯Ùتن Ùˆ نوشتن چنان واقعيتهايي قادر Ùˆ توانا نيست... ولي درجهت عکس اين مسير( يعني خودستايي Ùˆ تمجيد از خود) بسيار توانا، نکته سنج Ùˆ ØرÙÙ‡ اي عمل مي شود آنقدر Ú©Ù‡ در نگاه اول خود Ùرد هم متوجه نمي شود...تا جايي Ú©Ù‡ بدون اينکه خودت هم متوجه شوي ازخودت چهره اي "پذيرÙتني تر" Ùˆ معمولا "برتر" ميسازي...Ùˆ به اين ترتيب اول واقعيت را دستکاري Ùˆ بعد با تکرار واقعيت دستکاري شده پس از مدتي، اصل واقعيت هم Ùراموش مي شود( نمونه هايي از اين دست را در ادامه ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø®ÙˆØ§Ù‡Ù… داد)ØŒ مي گويند وقتي خورشچ٠بعد از Øاکميت استالين کتابهاي درسي تاريخ شوروي را خوانده بود پرسيده بود: "اين تاريخ کدام کشور است...؟؟" ازهمين رو نمي خواهم اين خاطرات من هم نهايتاً مرا بگونه ايي معرÙÙŠ کند Ú©Ù‡ خودم هم آنرا نشناسم... لذا هر از گاه تلاش ميکنم روي ديگر سکه زندان Ùˆ زنداني را هم Ú©Ù‡ خودم مي باشم تا Øد توان روشن کنم. از انÙرادي Ú¯Ùتم Ùˆ از برنامه هايي Ú©Ù‡ سعي ميکردم با آنها قدرت تØمل Ùˆ مقاومت خود را بالا ببرم... آري... طبعاً اين تلاشها رامي کردم ولي اين دليل بر موÙقيتم در آن نبود... مي دانستم Ú©Ù‡ نبايد هيچ نشانه اي از ضع٠نشان بدهم... هم به دليل امنيتي Ùˆ هم به دليل اعتقادات مذهبي ام، ولي اين خود کاري بود بسيار سخت Ùˆ دردآور... Øتي ÙŠÚ© کار ساده مثل خوردن غذا Ùˆ يا چند Øرکت ورزشي آنقدر زجرآور Ùˆ جانکاه بود Ú©Ù‡ گاهاً بشقاب غذا را با غذا به سينه ديوار ميکوبيدم Ùˆ از ته دل ولي در سکوت گريه مي کردم Ùˆ يا با بغضي Ø®Ùقان آور سعي مي کردم ورزش کنم. تصور اينکه Ú†Ù‡ سرنوشتي در انتظار خودم Ùˆ Øتي خانواده ام است چيزي نبودکه Ù„Øظه ايي مرا رها کند، براي کسي مثل من Ú©Ù‡ مي دانستم Ù…Øکوميت سنگيني خواهم داشت(البته نه بدليل کاري Ú©Ù‡ کرده بودم، چون من عملاً هيچ کاري نکرده بودم) انتظاري جز اعدام Ùˆ Øلق آويز با طناب دار نداشتم Ùˆ اينرا هر روز Ùˆ Ù‡Ùته Ùˆ ماه در برنامه روز Ùˆ Ù‡Ùته Ùˆ ماه ديگر مي ديدم... براي چنين کسي غذا خوردن Ú†Ù‡ لذتي دارد؟ Ùˆ ورزش کردن به Ú†Ù‡ دليل؟؟ اگر ورزش براي سلامتي جسمي است، جسمي Ú©Ù‡ امروز Ùˆ Ùردا قرار است به دار آويخته شود چرا زØمت ورزش؟؟ اينجا بخوبي تÙاوت کسي Ú©Ù‡ کورسويي از “اميدâ€Ø¨Ø±Ø§ÙŠ بيرون رÙتن از زندان دارد Øتي در آينده اي دور... با کسي Ú©Ù‡ زير ØÚ©Ù… Ùˆ منتظر اعدام است Ø¨ÙˆØ¶ÙˆØ Ù†Ù…Ø§ÙŠØ§Ù† است... Øتي آنهائيکه زنداني‌ در چاچوب نظام هستند وبعبارتي “خودي†با آن “غيرخودي†(بقول بازجوها) مثل من بسيار متÙاوتند وانÙرادي براي آنها مطلقاً ÙŠÚ© معنا راندارد... آنکه بعنوان متهم خودي Øداقل اسمش در ليست زندان (اگرنه روزنامه ها) قرارمي گيرد با مثل مني بسيار متÙاوت است... ÙŠÚ©ÙŠ به Ùکر انعکاس مطبوعاتي مدت انÙراديش است Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ تنها منتظر اعدام بي سر وصدا... راستي اينجا انگيزه ها از Ú†Ù‡ نوع است...؟؟ اينها را Ú¯Ùتم تا نگراني Ùˆ انتظار اعدام را در ساعات Ùˆ روزهاي انÙرادي خودم روشنتر کرده باشم Ùˆ بگويم Ú©Ù‡ در سکوت ÙˆØشتناک انÙرادي Ú†Ù‡ وضعي داشتم Ùˆ اساساً سکوت مطلق انÙرادي Ùˆ Ù†ÙŽÙْس سلول انÙرادي در جهت ايجاد همين وضعيت روØÙŠ است. درچنين شرايطي بارها Ùˆ بارها به نقطه ايي مي رسيدم Ú©Ù‡ به همه چيز پشت کنم Ùˆ همه آنچه را Ú©Ù‡ Ø¨ÙˆØ¶ÙˆØ Ø§Ø±Ø²Ø´ مي دانستم زير پا گذاشته تا از اين وضعيت Ùلاکت بار نجات يابم،اينجا بود Ú©Ù‡ نه تنها به خود Ùˆ به راه Ùˆ آرمانها Ùˆ همه چيز Ø´Ú© مي کردم Ú©Ù‡ به خدا Ùˆ هستي Ùˆ هر آنچه بود مظنون Ùˆ مشکوک مي شدم Ùˆ درست به نقطه ايي مي رسيدم Ú©Ù‡ به قول قرآن: ÙˆÙŽ زاغَت٠الْاَبصارْ ÙˆÙŽ بَلَغÙت٠القÙلوب٠الْØناجر (جايي Ú©Ù‡ چشمها از ترس گرد مي شود Ùˆ جانها به لب مي رسد) Ùˆ آنجاست Ú©Ù‡ Øتي Ùˆ تَظÙنّÙÙˆÙÙ†ÙŽ بÙاالْلّهÙالظÙÙ†Ùونا (Øتي به خدا هم Ø´Ú© مي کنيد آنهم Ú†Ù‡ Ø´Ú©ÙŠ) Ùˆ بايد بگويم Ú©Ù‡ دهها Ùˆ شايدصدها بار به اين نقطه رسيده ام Ùˆ تصميم مي گرÙتم با ÙŠÚ© غلط کردم غليظ همه چيز راتمام کنم...(قطعاً چنين اØساساتي کاملاً بايد پوشيده بماند وگرنه ضع٠نشان دادن درزندان مرگ است) خيلي وقتها از کتک Ùˆ توهين Ùˆ اهانتها به نقطه ايي مي رسيدم Ú©Ù‡ ميخواستم جواب درخورشان را Ú©Ù‡ بارها نوک زبانم آمده بود را به آنها بدهم، آنچه Ú©Ù‡ واقعاً Ùˆ Øقيقتاً در درونم مي گذشت Ùˆ اعتقادات اصوليم بود Ùˆ نه واکنش کينه توزانه... ولي نمي توانستم... شايد اسم اين را عاقلانه Ùˆ خردورزانه عمل کردن بگذارند ولي خودم مي دانستم Ú©Ù‡ چيزي غير از ترس مانع من نمي شود... ولي از Ú¯Ùتن ترسو به خودم هم ترس Ùˆ واهمه داشتم... خيلي جاها در بازجوئيها مي دانستم Ú©Ù‡ ميتوانم با استدلال Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ منطقي از اعماق وجودم ØرÙهايم را بزنم Ùˆ Øتي بازجوهاي مجرب را هم نسبت به کار خودشان به ترديد Ùˆ Ø´Ú© بياندازم Ùˆ قانعشان کنم Ú©Ù‡ چگونه برمن Ùˆ مردم من ستم مي کنند... Ùˆ يا اگر قانع هم نشوند، من در مقابل وجدان خودم به وظيÙÙ‡ خودم عمل کرده Ùˆ آنچه را واقعاً Ùکر ميکردم به زبان آورده باشم، ولي اين هم نيازمند کنده شدن Ùˆ رها شدن از قيد Ùˆ بندهاي خود بود؛ Ùˆ پرداخت هزينه اي گزاÙ(کتک، بدرÙتاري، انÙرادي بيشتر Ùˆ اعدام) Ùˆ من در چنين نقطه اي نبودم Ùˆ چنين تواني را در خود نمي ديدم... لاجرم سکوت ميکردم Ùˆ سکوت... ولي در درونم غوغايي بود ازسرزنش خودم... ولي شايد در خاطرات Ùˆ تعري٠کردن از آن Ù„Øظات نام آن را زرنگي وتيزهوشي Ùˆ مصلØت Ùˆ هر چيز ديگري بگذارم اگرچه ممکن است در برخي موارد هم همين بوده باشد ولي در اکثريت موارد اينگونه نبوده... اين را خودم بخوبي مي دانم Ùˆ هر کس ديگري هم همينطور است ولو اينکه نخواهند بگويند...چون از درون تک تک اين Ù„Øظات بايد عبور کرد. نمي توان مواجه نشد Ùˆ يا دور زد، Ùˆ اگر توان اين را نداشته Ú©Ù‡ اينها را صادقانه بيان کنم Ùˆ ترس از اينکه ممکن است با Ú¯Ùتن اين ضعÙها Ùˆ نقصانها(ولو واقعي Ùˆ موجود) آبروي خود را از دست بدهم، نگذارد Ú©Ù‡ واقعيتها را بيان کنم،آنگاه تبديل مي شوم به دروغگو Ùˆ کذابي Ú©Ù‡ در صورت وجود اÙراد ديگري مثل من ازتاريخ هم چيزي غير از دروغهاي مورد اتÙاق، چيزي باقي نمي ماند Ùˆ متاسÙانه در همين تاريخ معاصر از اين دست نمونه ها زياد ديده ام!!! Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ برخي مسائل،مØصول Ùشارهايي است Ú©Ù‡ به زنداني وارد مي آورند تا او را وادار به تسليم Ùˆ سازش کنند Ùˆ برخي مسائل هم خود زنداني براي خودش زمينه چيني Ùˆ توليد مي کند. از جمله مسائلي Ú©Ù‡ من براي خودم درست مي کردم ريشه در زمينه هاي قبلي زندگي خودم داشت...ÙÙŠ المثل چون درس Ùˆ دانشگاه را کنار گذاشته بودم، Øال در انزواي انÙرادي به اين مي انديشيدم Ú©Ù‡ اگر دنبال درس Ùˆ دانشگاه را مي گرÙتم شايد به اينجا کشيده نمي شدم...مثلاً موقع دستگيري سر Ùˆ دست Ùˆ لبم بخيه خورده بود Ùˆ بعد از مدتي دکتر Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ بايد بخيه ها را بکشد، مرا با شلوار بدقواره Ùˆ گشاد زندان Ùˆ پيراهني Ú©Ù‡ زماني بعنوان پارچه کهنه براي پاک کردن ضد زنگ از آن استÙاده کرده بودند Ùˆ Øال "پيراهن من" ناميده مي شد Ùˆ سرشانه Ùˆ روي سينه رنگ قرمز ضد زنگ تنها تزئين آن شده بودبا ÙŠÚ© جÙت دمپايي پلاستيکي گشاد Ùˆ بزرگ پيش دکتر بردند... نگاه تØقير آميز او Ú©Ù‡ Ù„Øظاتي بدون هيچ کلامي به سر Ùˆ وضع من دوخته شده بود همانند تيري از عمق جانم گذشت... Ùˆ آنقدر از خودم متنÙر Ùˆ بيزار شدم Ú©Ù‡ وقتي بدون جواب سلام تنها پرسيد Ú†ÙتÙه؟؟ Ú¯Ùتم: هيچي!! با ناراØتي پرسيد پس چرا آمده اي اينجا..؟؟ با اشاره به نگهبان Ú¯Ùتم: نميدانم... اين مرا آورد... Ùˆ برگشتم تا از اطاق بيرون بروم... Ú©Ù‡ نگهبان با ÙŠÚ© دست مرا گرÙت... Ùˆ همزمان به او ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ Ú©Ù‡ بازجويش Ú¯Ùته اينرابخاطر بخيه هايش پيش شما بياورم... من ديگر برنگشتم Ùˆ نهايتاً هم خودم در سلول بخيه ها را کشيدم... ولي مشکل واقعاً کجا بود...؟؟ واقعيت اين بود Ú©Ù‡ من چون دردوران دانشگاه رشته پزشکي را مي خواندم Ùˆ چنين آينده اي را هم براي خودم برنامه ريزي کرده بودم... ولي وقتي با وضعي آنگونه Øقارت بار در مقابل دکتر زندان قرارگرÙتم به شدت دلم به Øال خودم سوخت Ùˆ بسا سرزنشها Ùˆ ملامتها Ú©Ù‡ از خودم کردم Ú©Ù‡ چرا اين راه را انتخاب کردم در Øاليکه مي توانستم مثل ديگران (Øتي نمونه هاي دوستان دانشگاهيم را هم در ذهن داشتم) من هم در شرايط Ùˆ موقعيت ديگري باشم با کلي اØترام Ùˆ Øرمت Ùˆ جايگاه مثلاً‌ اجتماعي... آري... به همين سادگي در معرض چنين ابتلائاتي قرار مي گرÙتم Ùˆ گويي Ú©Ù‡ شرايط زندگي، Ùرصتها Ùˆ موقعيتهاي از دست رÙته،تبديل به Øسرتها Ùˆ عقده هايي در ذهن شده بود Ú©Ù‡ هر دم در آنها دميده مي شد والبته اين خودم بودم Ú©Ù‡ در آنها مي دميدم Ú©Ù‡ چرا آن Ùرصتها، امتيازات Ùˆ جايگاه اجتماعي خودم را اينگونه قرباني کردم... Ùˆ شايد اين هم وجه ديگري از آن تعبير زيباي قرآني يعني « النÙاسات ÙÙŠ العقد » بود... Ùˆ Øال اين Øسرتها وقتي با شرايط سخت زندان وانÙرادي همراه مي شد بغايت Ùرساينده Ùˆ طاقت Ùرسا مي شد Ùˆ طبعاً باز هم Ø´Ú© Ùˆ ترديد در همه چيز... من بارها Ùˆ بارها پيش از زندان هم بدليل صعب العبور بودن مسير درهمه چيز ترديد Ùˆ Ø´Ú© کرده بودم ولي چون شرايط Ùشار زندان نبود با Ùراغ بال Ùˆ آسودگي کامل به آنها مي پرداختم Ùˆ انتخابم، انتخاب بين گزينه ها بود Ùˆ نه انتخاب اين گزينه يا نابودي Ùˆ مرگ... در Øاليکه در زندان بايد بين دو گزينه تسليم Ùˆ کوتاه آمدن از ÙŠÚ© طر٠و نابودي Ùˆ مرگ از طر٠ديگر ÙŠÚ©ÙŠ را انتخاب کني Ùˆ طبيعي بود Ú©Ù‡ راه سهل الوصول تر Ùˆ Ú©Ù… هزينه تر را برگزينم... تا جائيکه آغاز تسليم شدن Ùˆ تن دادن به شرايط را در ذهنم تمرين مي کردم... تا آنجا Ú©Ù‡ مي بايست نام Ùˆ عنوان Ùˆ يا تئوري مقبول Ùˆ پذيرÙتني تري از اينکه بگويم: " Ú©Ù… آوردم" ØŒ"ترسيدم"ØŒ "بريدم" Ùˆ يا "ديگر نمي توانم" Ùˆ...برايش پيدا ميکردم... مثلاً "تجديد نظر"ØŒ "نگاه نقادانه به گذشته"ØŒ "برخورد واقع بينانه"ØŒ "جسارت بازبيني" Ùˆ Ùˆ Ùˆ...خلاصه دربه در به دنبال پيدا کردن عنواني Ùˆ توضيØÙŠ Ú©Ù‡ آن Øر٠اصلي را Ú©Ù‡ «ترسيدم»،«کم آوردم» Ùˆ... را نزنم... ولي واقعيت چيزي غير از اين نبود... Ùˆ اگر الان هم اينهمه در زندان مانده Ùˆ کمترين امتيازي Ùˆ تخÙÙŠÙÙŠ به من نداده اند نه به دليل مقاومت قهرمانانه Ùˆ جانانه من Ú©Ù‡ به دليل ضع٠و تزلزلهايي بوده Ú©Ù‡ در نقاط مشخص از خود نشان داده ام...چرا Ú©Ù‡ در اين ساليان زندان به ÙˆØ¶ÙˆØ Ø¯ÙŠØ¯Ù‡ ام Ú©Ù‡ Øداقل در زندانهاي Ùعلي ايران کسي قهرمان از زندان بيرون نمي رود Ùˆ اساساً چنين کسي را در زندان زنده هم نمي گذارند Ùˆ هر آنکس را Ú©Ù‡ منشاء کمترين اثر جدي بيابند، نه به هيچ قيمت آزادش ميکنند Ùˆ نه مانند من در زندان Ù†Ú¯Ù‡ مي دارند؛ سرنوشت چنين قابليتي جز اعدام چيزي نيست Ùˆ اين هم در ميان بي شمار آمار اعدامي ها توجه چنداني را جلب نمي کند( البته با پوزش از همه دوستان Ùˆ عزيزاني Ú©Ù‡ آزاد شده Ùˆ برخي را از صميم قلب دوست دارم،قصدم تنها بيان ديدگاهها Ùˆ تجارب شخصي خودم بود Ùˆ نه چيز ديگر...) اين روش را ازسالهاي دهه 60 بخوبي تجربه کرده اند Ùˆ براي عادي سازي اين قضيه هم هميشه شرايط را براي برخي چهره سازيهاي کاذب، سخاوتمندانه Ùراهم ميکنند واين رÙتاري است کاملاًØرÙÙ‡ ايي، تا آنجائيکه اين مطلب را در ذهن من٠نوعي مي نشانند Ú©Ù‡: پس اين Øکومت علي رغم همه ØرÙها، چهره هاي شناخته شده Ùˆ اثرگذار Ùˆ يا Øتي کساني را Ú©Ù‡ مي داند اگر بيرون بروند تبديل به ÙŠÚ© چهره اپوزيسيون Ùˆ خطرساز مي شوند را هم مي تواند آزاد کند...Ùˆ لابد... چون به قوانين خودش Ùˆ موازين Øقوقي پايبند Ùˆ متعهد است... پس اين نشان ازقانونگرايي دارد Ùˆ قانون کماکان مي تواند، ÙÙŠ Ù†Ùسه، چنين هزينه هايي را هم به رژيم Øاکم تØميل کند... ولي واقعاً اينگونه است؟؟ اگر چنين بود Ú©Ù‡ معنايش همان قضائيه مستقل بود... در Øاليکه کدام زنداني سياسي را سراغ داريم Ú©Ù‡ نداند، دستگيري،بازجويي، تØقيق، پرونده سازي، Ù…Øاکمه، تجديدنظر، عÙو، آزادي مشروط Ùˆ Øتي مرخصي Ùˆ ملاقات، در سيستم Øکومتي امروز ايران جز توسط وزارت اطلاعات، توسط هيچ ارگان ديگري صورت نمي گيرد Ùˆ ارگانها، Ù…Øاکم Ùˆ به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ù‚Ø¶Ø§Øª تنها دستورات صادر شده را بعنوان ØÚ©Ù… مي خوانند... اينرا اغلب خود قاضي ها هم انکار نمي کنند... خصوصاً آنجا Ú©Ù‡ خودشان هم از ناعادلانه بودن Øکمي آگاهند... ولي مأمورند Ùˆ معذور... درست مثل دادگاههاي نظامي زمان شاه Ú©Ù‡ براي زندانيان سياسي تشکيل مي شد... دادگاهها Ùˆ قضات دادگاههاي انقلاب هم همان وظيÙÙ‡ را بعهده دارند... Øال پيدا کنيد دادگاه صالØÙ‡ را...!!! Ùˆ تعري٠کنيد "دÙاع Øقوقي" Ùˆ در چارچوب "قانون بودن"را...!!؟؟ ________________________________________________________---- خاطرات زندان Ùˆ نیم نگاهی از درون(قسمت Ù‡Ùتم) سعيد ماسوري شاید Øوالی Û±Û¹ اردیبهشت Û±Û³Û¸Û° بود Ú©Ù‡ سراغم آمدند Ùˆ Ú¯Ùتند وسایلت را جمع Ú©Ù†... طبعاً هیچ چیز دیگری غیر از این Ù†Ú¯Ùتند... همه چیز به ذهنم خطور Ù…ÛŒ کرد... اعدام، دادگاه، بازجویی Ùˆ... نگهبان آمد همه وسایل سلول پتو،ظر٠و ... را تØویل گرÙت... چند دقیقه بعد نگهبان دیگری آمد Ùˆ همان دمپائیهای پلاستیکی، شلوار شیرازی (شبیه شلوارکردی است) Ùˆ پیراهن عجق وجق را Ú©Ù‡ با آن مرا از اهواز به تهران آورده بودند به من تØویل داد ÙˆÚ¯Ùت: بپوش! میدانستم Ú©Ù‡ باید از زندان بیرون برویم ولی کجا را نمی دانستم... از درب Û²Û°Û¹ بیرون رÙتیم یکی، دو Ù†Ùر از همان تیمی Ú©Ù‡ مرا از اهواز آورده بودند آمده بودند، از زیر چشم بند متوجه Øضور غلام Øسین هم شدم ( از روی دمپایی Ùˆ انگشت شست پایش او را شناختم) ما را بیرون سوار یک پراید کردند... غلامØسین هم در ماشین دیگری بود... پس از مدتی به Ùرودگاه مهرآباد رسیدیم... توی مسیرمتوجه شدم Ú©Ù‡ ما را مجدداً به اهواز برمی گردانند... چون از صØبتهای اÙراد اطلاعاتی Ú©Ù‡ چرا خودتان را بدبخت Ù…ÛŒ کنید، چرا همکاری نمی کنید Ùˆ دنبال زندگیتان نمی روید Ùˆ... اگر همکاری Ù…ÛŒ کردید شما را همین جا Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ داشتند Ùˆ دوباره به اهوازنمی Ùرستادند، معلوم شد Ú©Ù‡ مقصد اهواز است... با همان سر Ùˆ وضع Ùˆ شلوار شیرازی،خلاصه Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمایل یک قاچاقچی یا قاتل ما را وارد Ùرودگاه Ùˆ سالن انتظار کردند.نگاههای مردم از هر چیزی گزنده تر بود. گویی صدای تک تک آنها را Ù…ÛŒ شنیدم Ú©Ù‡ باخودشان Øر٠می زدند... بدبخت را ببین...!! همه هم ما را به یکدیگر نشان Ù…ÛŒ دادند Ùˆ وقتی از کنار ما رد Ù…ÛŒ شدند تا چند قدم به عقب نگاه Ù…ÛŒ کردند Ùˆ ما را با نگاهشان تعقیب Ù…ÛŒ کردند... شاید سرزنش Ù…ÛŒ کردند شاید دلسوزی... قطعاً به جز قاچاقچی وخلاÙکار Ùˆ مجرم هیچ تصور دیگری در مورد ما نمی کردند Ùˆ لباسهای ما هم این تصور آنها را قطعاً تأیید Ùˆ تقویت Ù…ÛŒ کرد... Ùˆ این نگاهها بود Ú©Ù‡ چون خنجری در قلب جانم Ùرو Ù…ÛŒ رÙت.هر چقدر تقلا Ù…ÛŒ کردم نمی توانستم به آنها نگاه کنم گویی از همه متنÙر بودم... Ùضای سالن انتظار صد برابر انÙرادی برایم دردآورتر بود Ùˆ دوست داشتم به همان سلول انÙرادی بازگردم تا Øداقل از تیر این نگاههای مجرم انگارانه خلاص شوم...انگار نه انگار Ú©Ù‡ ما همه چیزمان را از دست داده ایم برای یک قطره آزادی Ùˆ یک قطره عدالت Ùˆ Øقوق انسانی برای همین مردم... Ùˆ Øال این نگاههای تØقیرآمیز... اینگونه رÙتم در Ùازی طلبکارانه از مردم Ú©Ù‡ چرا قدر ما را نمی دانند... چرا Ùرق ما را ازیک مثلاً قاچاقچی تشخیص نمی دهند Ùˆ... ولی آنچه را Ú©Ù‡ به مردم نسبت Ù…ÛŒ دادم در واقع نیازها Ùˆ درخواستهای خودم از آنها بود Ú©Ù‡ به Ø´Ú©Ù„ پرخاشگرانه (البته در ذهنم)به آنها نسبت Ù…ÛŒ دادم... اینجا هم از مواردی بود Ú©Ù‡ بشدت در روØیه ام تأثیرگذاشت... با جو اعتیاد Ùˆ Ùساد Ùˆ تباهی Ú©Ù‡ در کشور بوجود آورده اند... مردم ØÙ‚ دارند به هر کس مظنون باشند تا Ú†Ù‡ رسد به اینکه اینها Ù…ÛŒ خواستند ما را همین گونه معرÙÛŒ کنند یا باید Ùریاد میزدم Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ سیاسی هستم Ùˆ نه قاچاقچی Ú©Ù‡ شهامتش را نداشتم Ùˆ یا اینکه مردم تقصیری ندارند...این ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø±Ø§ اضاÙÙ‡ کنم Ú©Ù‡ در چنین شرایطی معمولا انبوهی تهمت Ùˆ اÙترا به مردم Ù…ÛŒ بندیم Ú©Ù‡: نمی Ùهمند، ظلم پذیرند،قدر نمی دانند، مشغول زندگی خودشان هستند Ùˆ غیره Ùˆ... ولی همیشه معتقد بودم Ú©Ù‡ این صÙتهای نا روایی Ú©Ù‡ مردممان Ù…ÛŒ بندیم انعکاس Ùˆ بازتاپ نا توانی ها، نا امیدی ها وسرخوردگیهای خودمان است Ùˆ چون شهامت دیدن خودمان را نداریم Ùˆ یا تصور میکنیم Ú©Ù‡ ما خیلی مایه گذاری کرده Ùˆ هزینه داده ایم، ایراد را به مردم Ùˆ Ùرهنگ مردممان نسبت میدهیم... به همین خاطر وقتی چنین اÙکاری به ذهنم خطور Ù…ÛŒ کرد، Ù…ÛŒ Ùهمیدم Ú©Ù‡ اینها علائم آن است Ú©Ù‡ خودم ظاهرا با مشکلاتی مواجه هستم( Ùکری یا Ù…Øیطی) Ùˆ باید آن را به سرعت یاÙته Ùˆ مقابله کنم... همانطور Ú©Ù‡ قرآن هم این را به زیبایی بیان کرده: Ø¥Ùنَّمَا اسْتَزَلَّهÙÙ…Ùالشَّيْطَان٠بÙبَعْض٠مَا كَسَبÙوا...( آل عمران155) Ú©Ù‡ اگر Øتی شیطان هم Ùریبتان Ù…ÛŒ دهد به خاطر چیزهایی است Ú©Ù‡ نزد خود Ù†Ú¯Ù‡ داشته اید Ùˆ او هم با همان تمایلاتتان شما را به انØرا٠می کشاند... پس تقصیر را گردن شیطان نیندازید Ùˆ خلاصه اینکه شیطان علت نیست بلکه آن تمایلات، خواسته ها Ùˆ اÙکار خود شماست Ú©Ù‡ زمینه آن را پیشتر Ùراهم کرده Ùˆ نزد خود دارید... Øوالی ظهر بود یا چند ساعتی از آن گذشته بود Ú©Ù‡ برای پرواز از سالن انتظار به طر٠گیت مربوطه Øرکت کردیم آنجا دیدم Ú©Ù‡ مأموران اطلاعاتی سلاØهای کمری Ùˆ خشابهای آن را در باجه ای تØویل دادند... Øداقل یکی ازآنها را دیدم Ú©Ù‡ اینکار را کرد Ùˆ او Ù†Ùر ارشد آن تیم اطلاعاتی بود... اینکه بقیه هم Ù…Ø³Ù„Ø Ø¨ÙˆØ¯Ù†Ø¯ یا خیر را نمی دانم چون من اولین کسی بودم Ú©Ù‡ از آنجا عبور کردم وبه طر٠هواپیما رÙتیم... آنقدر به Ù„Øاظ روØÛŒ تØت Ùشار بودم Ú©Ù‡ اصلاً یادم نمی آیدکه کجا Ùˆ چطور در هواپیما مستقر شدیم تا اینکه در Ùرودگاه اهواز همان تیمهای عملیاتی اطلاعاتی ما را از آنها تØویل گرÙتند نمی دانستم Ú©Ù‡ آیا به همان زندان قبلی Ù…ÛŒ برند یا جای دیگر... نهایتاً دیدم ما را به همان زندان قبلی بردند البته وقتی چشم بند زدند، هنوز به زندان نرسیده بودیم ... ولی وقتی رسیدیم ØŒ از درب ورودی Ùˆ بعد Øیاط Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بعد درب بند انÙرادیها متوجه شدم Ú©Ù‡ همانجا هستیم، وقتی نگهبان مرا به سلولم میبرد، پرسید چرا دوباره ترا اینجا آوردند؟ Ú¯Ùتم نمیدانم...همان سلول قبلی نبودم ولی وضع این سلول هم درست مثل همان قبلی بود بدون کمترین تÙاوتی... سکوت، Ú©Ø«ÛŒÙی، Ø®Ùقان Ùˆ Øال گرمای هوا... در ذهن آنچه را دیده بودم مرورمیکردم،لØظات سالن انتظار Ùرودگاه، مردم، خانواده ها Ùˆ وسائل سÙر Ùˆ... آنها کجا میرÙتند Ùˆ ما کجا آمده ایم...واقعا چرا این همه مصیبت را بر خودمان میخریم...چرامن هم الان نباید دنبال سÙر تÙریØÛŒ Ùˆ خارج کشور Ùˆ...باشم..!!؟؟ نمیدانم شاید یکی دو روز گذشته بود Ú©Ù‡ دوباره همان بازجو به سراغم آمد همان Ú©Ù‡ روزهای اول دست به زدنش خوب بود... دوباره یکسری برگه بازجویی جلویم گذاشت... نام... نام خانوادگی...اسم مستعار... Ú¯Ùتم: آنچه همان دÙعه اول بهت Ú¯Ùتم همان است Ùˆ چیزی ندارم Ú©Ù‡ بگویم... دوباره همان تهدیدها Ùˆ... زیاد طول نکشید این دÙعه هم از کتک کاری خبری نبود... در آخر Ú¯Ùت: دیگر سراغت نمی آیم تا خودت التماس Ú©Ù†ÛŒ...Ùˆ مرا به همان سلولم برگرداند Ùˆ واقعاً هم تا Øدود چهار ماه بعد نیامد... سلولهای اهواز بسیار ترسناکتر از Û²Û°Û¹ بود... گذشته از Ùضای رعب آور آن Ú©Ù‡ با Ú©Ø«ÛŒÙی، سکوت،بی خبری،... تقویت Ù…ÛŒ شد همانطور Ú©Ù‡ بازجو Ù…ÛŒ Ú¯Ùت هیچ کس Øتی از زندانی بودن ما هم خبر نداشت... یعنی ما رسماً اصلاً وجود نداشتیم... بهمین خاطر هر بلایی Ù…ÛŒ توانستند بر سرمان بیاورند... لذا غیر از شرایط بواقع غیر انسانی آنجا ... هر بار Ú©Ù‡ صدای پای نگهبان از دور شنیده Ù…ÛŒ شد، هر بار Ú©Ù‡ صدای درب ورودی بند شنیده Ù…ÛŒ شد Ùˆ هر بار Ú©Ù‡ درب سلول بصدا درمی آمد خصوصاً اگر نص٠شب یاØوالی ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ Ùˆ یا هر ساعتی غیر از زمان بندی توزیع معمول صبØانه، نهار Ùˆ شام...یک اØتمال، اØتمال بردن برای اعدام بود... بسیار تلاش Ù…ÛŒ کردم خودم را خونسرد Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… Ù†Ú¯Ù‡ دارم ولی به واقع اضطراب Ùˆ دلهره آن Ú©Ù‡ قلبم را به تمامی Ùرو Ù…ÛŒ ریخت،واقعاً چیزی از Ù„Øظه اعدام Ú©Ù… نداشت... آنقدر این صØنه ها تکرار شده بود Ú©Ù‡ Øتی الان بعد از Û±Û´ سال Ú©Ù‡ ØÚ©Ù… اعدام لغو Ùˆ Ù…Øکوم به ابد شده ام، هنوز هم Ùراموش کرده ام Øالت طبیعی یعنی Ú†Ù‡...!! راستی کسی Ú©Ù‡ مرگ را هم پذیرÙته چرا چنین Ù„Øظاتی دارد؟؟ Ùهم Ùˆ درک خودم را از این مسئله در صÙØات بعد خواهم نوشت. Ø·ÛŒ این مدت یکبار هم من Ùˆ غلام Øسین را برای تمدید بازداشت به دزÙول بردند... چون قرار بازداشت را در آنجا تمدید Ù…ÛŒ کردند... یعنی دادگاهمان آنجا بود، نمی دانم شاید Ù…ØÙ„ دستگیریمان جزو آن Øوزه بود... وقتی در آنجا منتظربودیم برای اولین بار Ùرصتی شد Ú©Ù‡ چند دقیقه با غلام Øسین صØبت کنم... اینکه بازجوئیها چگونه بوده، Ú†Ù‡ چیزهایی Ù…ÛŒ خواستند Ùˆ Ú†Ù‡ چیزهایی Ú¯Ùته ایم... آنجاÙهمیدم Ú©Ù‡ غلام Øسین هم چیزی Ù†Ú¯Ùته... Ùˆ روØیه اش خوب بود... چون قبلاً هم در دهه شصت زندان رÙته Ùˆ Û·-Û¶ سال هم آنموقع زندان کشیده بود، تجربه داشت Ùˆ یکسری سÙارشها کرد... ولی Ú¯Ùت اوضاع خیلی متÙاوت است آن موقع نگهبانان هم واقعاً ÙˆØØ´ÛŒ Ùˆ آدم Ú©Ø´ بودند... مأموران اطلاعاتی موقع نهار ما را به یک خانه بردند... از خانه های امنشان بود... همان خانه های امنی Ú©Ù‡ خیلی چیزها راجع به آن شنیده بودم... ولی اینجا در واقع برای توق٠و استراØت خودشان بود، بنوعی یک پایگاه بود چون کسانی آنجا کار Ù…ÛŒ کردند Ùˆ غذا هم آماده بود، اتÙاقاً یک چلوکباب آوردند Ú©Ù‡ خیلی هم چسبید... اØساسی را در میان این تیم های اطلاعاتی Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ گویی خیلی چیزها راجع به ما به آنها Ú¯Ùته اند ولی ما را از نزدیک ندیده Ùˆ Ù…ÛŒ خواستند چیزهایی از زبان خودمان بشنوند... گویی باور نمی کردند Ú©Ù‡ کسی بدون دریاÙت چیزی (مثلاً پول،...)چنین کارهایی بکند Ùˆ بعد هم در زندان برای اعدام آماده باشد... انگار خودشان باخودشان درگیر بودند. یکی از آنها بچه اندیمشک بود Ùˆ لری با من صØبت Ù…ÛŒ کرد، جزو همان تیمهایی بود Ú©Ù‡ موقع دستگیری ما Øضور داشته بود وجریان را کامل برای من تعری٠کرد Ú©Ù‡ ما ورود شما را Ù…ÛŒ دانستیم (همان قاچاقچی Ú¯Ùته بود) از همان Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ از “لنج†پیاده شدید شما را تعقیب Ù…ÛŒ کردیم،ولی چون Øواستان جمع بود منتظر شرایط مناسب بودیم... Øتی یکبار Ú©Ù‡ برای ماشین ایستاده Ùˆ Ú©Ùشهایت را واکس میزدی، از کنارت رد شدیم، دیدیم Ú©Ù‡ باز آماده ایی... باز هم صرÙنظر کردیم...طوری بما Ú¯Ùته بودند Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردیم قرار است “رامبو†را دستگیر کنیم... Û±Û³ ماشین شما را به نوبت Ùˆ به Ø´Ú©Ù„ تعقیب Ùˆ مراقبت، دنبال Ù…ÛŒ کردند... بعد هم شروع کرد از زاویه قومی Ùˆ Ù„Ùری وارد شدن Ùˆ اینکه از شماها چون Ù…ÛŒ دانند اهل جنگ Ùˆ باغیرت Ùˆ... هستید استÙاده Ù…ÛŒ کنند Ùˆ...شما هم جوان،پاک Ùˆ غیرتی اینجا هم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آیید Øاضر نیستید کوتاه بیائید... خلاصه خیلی با من خودمانی شده بود Ùˆ دلسوزانه Øر٠میزد، شاید هم میخواست قدری هندوانه زیر بغلمان بگذارد البته بی تأثیر هم نبود ولی زیادی تابلو بود، به همین خاطر وقتی وارد این Ùاز Ù…ÛŒ شد Øر٠را قطع Ùˆ Ùرارمی کردم... اطاقی Ú©Ù‡ در آن بودیم یک اطاق تقریباً ۴×۳ بود Ú©Ù‡ ک٠آن قالی Ùˆ چند پشتی هم به دیوار تکیه داده شده بود، یک سرویس بهداشتی داشت Ùˆ مجموعاً تر وتمیز Ùˆ مرتب بود، شاید یکی از مراکزی بود Ú©Ù‡ به آن ستاد خبری Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند... Øوالی ساعت Û² یا Û³ بعدازظهر بود Ú©Ù‡ بطر٠اهواز راه اÙتادیم... Ùکر Ù…ÛŒ کنم هوا تقریباً تاریک شده بود Ú©Ù‡ به زندان رسیدیم Ùˆ ما راتØویل زندان دادند... Ùˆ روز از نو روزی از نو... سلولهای تاریک وخÙه، هوای داغ Ùˆ شرجی... انتظار انتظار Ùˆ انتظار... روزی درب سلولم باز شد، قبل از باز کردن درب سلول همیشه درب Ù…ÛŒ زدند Ùˆ اعلام Ù…ÛŒ کردند، چشم بندت را بزن Ùˆ سرت را پائین بگیر! بعد درب باز شد... بازجو بود... Ú¯Ùت: ØرÙÛŒ برای زدن نداری... Ú¯Ùتم: نه... (آخرقرار بود من به او بگویم بیا Ùˆ التماس کنم... هنوز به آنجا نرسیده بودم) بدون اینکه چیزی بگوید درب را بست Ùˆ رÙت، از چهار ماه پیش این اولین بار بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آمد... چند روز بعد Øوالی ظهر بود Ú©Ù‡ دوباره درب باز شد... پیراهنت را دربیاور...زیر پیراهنت را هم دربیاور... میخواهم ببرمت بیرون جلوی Ø¢Ùتاب... نگهبان بود Ú©Ù‡ اینها را Ù…ÛŒ Ú¯Ùت... چشم بندم را زدم، مرا به Øیاط خلوت پشت سلول برد، همان درب ورودی... پنج یا ده دقیقه جلوی Ø¢Ùتاب ایستاده بودم Ú©Ù‡ یکی به نگهبان Ú¯Ùت: ببرش! صدای همان بازجو بود... مدتها بود Ú©Ù‡ Ø¢Ùتاب ندیده بودم...هیچگاه هواخوری نمیدادند... موهایم Ù…ÛŒ ریخت وچشمهایم واقعاً تØمل آن میزان نور را نداشت... وقتی به سلول برگشتم دیدم همه وسایلم بهم ریخته، چیزی جز Û² پتو Ùˆ یک بشقاب Ùˆ لیوان Ùˆ قاشق پلاستیکی نداشتم ولی معلوم بود کسی آنها را جابجا Ùˆ پتوها را زیر Ùˆ رو کرده بود...شاید Ùکر Ù…ÛŒ کردند چیزی دارم Ùˆ یا یک بازرسی معمول بود... وقتی برگشتم... Ú¯Ùتم Ú†ÛŒ شده... خوب است Ú©Ù‡ این درب هیچگاه باز نمی شود... نکند Ùکر Ù…ÛŒ کنند اسلØÙ‡ یا بمب Ù…ÛŒ سازم... نگهبان با Ú©Ù…ÛŒ دلسوزی Ú¯Ùت:Øالا آن پتوها را بده تا پتوی نو برایت بیاورم Ùˆ همین کار را هم کرد Ùˆ Û² عدد پتوی نو برایم آورد... نگهبانها در اینجا برخلا٠۲۰۹ Ù‡Ùتگی تغییر Ù…ÛŒ کردند، یعنی یک تیم آنها Ù…ÛŒ آمد در همانجا مستقر Ù…ÛŒ شد تا Ù‡Ùته دیگر. Ùکر میکنم روزهای یکشنبه Ø´ÛŒÙتها عوض Ù…ÛŒ شد.به تدریج نگهباها هم با ما آشنا شده بودند...یکی از آنها به نسبت بقیه خیلی متÙاوت بود Ùˆ گاها شب Ú©Ù‡ Ø´ÛŒÙت اوبود برایم میوه هم Ù…ÛŒ آورد...خصوصا Ú©Ù‡ مدتها بود میوه هم نخورده بودم... البته نگهبانان بشدت از همدیگر Ù…ÛŒ ترسیدند Ùˆ هیچکدام جلوی دیگری با زندانی خوش رÙتاری نمی کردند، ولی به تنهایی آنقدرها بد نبودند... خصوصاً جلو بازجوها خیلی بی رØÙ… Ùˆ مقرراتی خودشان را نشان Ù…ÛŒ دادند. Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ Ø´ÛŒÙت ها Ù‡Ùتگی تغییر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Û² Ø´ÛŒÙت بودند، ترکیب هر Ø´ÛŒÙت هم Ùکر Ù…ÛŒ کنم Ûµ-Û´ Ù†Ùر بودند... ولی اÙراد مشخصی غذا Ùˆ اØتیاجات روزانه زندانیان را رسیدگی Ù…ÛŒ کردند... به همین خاطر من یکی از آنها رابیشتر نمی دیدم چون Ùقط او بود Ú©Ù‡ غذا Ù…ÛŒ آورد یا به دستشویی Ù…ÛŒ برد Ùˆ از این قبیل کارها... یا بعضاً برای آرایشگاه... Ú©Ù‡ این نگهبان مخصوص در هر Ø´ÛŒÙت یکی بود،جدیداً یک کلید در هر سلول گذاشته بودند Ú©Ù‡ اگر با نگهبان کار داشتی... مثلاً دستشویی Ùˆ... میتوانستی آنرا Ùشار دهی به Ùاصله چند دقیقه نگهبان Ù…ÛŒ آمد، ظاهراً Ùشار دادن کلید شماره سلول را در اطاق کنترل روشن Ù…ÛŒ کرد... در آن زندان تعداد زیادی زندانی نبود، آنچه Ú©Ù‡ مطمئن بودم غلام Øسین بود ومن Ùˆ یکنÙر دیگر Ú©Ù‡ میدانستم او هم اتهامش "مجاهدین" است، چون موقعی او را به دستشویی میبردند صدای غل Ùˆ زنجیر پایش را میشنیدم. در ضمن از سوراخ زیرین درب پاهای زنجیرشده اش پیدا بود Ùˆ این علامت اتهامش بود ولی نمیدانستم کیست اما بعدها Ùهمیدم"سعید.Ø´" است Ùˆ شاید یکی، دو Ù†Ùر دیگر چون چرخ غذا جاهای دیگر هم توق٠می کرد. بعدها Ùهمیدم Ú©Ù‡ "Ø.Ú©" را هم مدتی به آنجا آورده بودند... یکباربه همان نگهبان Ú¯Ùتم: تو Ú©Ùرد هستی؟... Ú¯Ùت: نه... چون Ùارسی Øر٠زدنش خیلی لهجه داشت... دقیقاً خاطرم نیست Ú©Ù‡ Ú¯Ùت اهل کجاست، از او خواستم برایم یک نهج البلاغه بیاورد. قبول کرد... خیلی خوشØال شدم... چند دقیقه بعد برگشت... Ú¯Ùت: درب کتابخانه بسته است کلیدش دست کسی دیگر است Ú©Ù‡ الان نیست، وقتی آمد برایت Ù…ÛŒ آورم... Øوالی غروب بود Ú©Ù‡ یک Ù…ÙØ§ØªÛŒØ Ø¨Ø±Ø§ÛŒÙ… آورد... Ú¯Ùتم Ù…ÙØ§ØªÛŒØ Ù†Ù…ÛŒ خواهم،اینجا Ù…ÙØ§ØªÛŒØ Ù‡Ø³Øª. نهج البلاغه Ù…ÛŒ خواهم... Ú¯Ùت: مگر Ùرقی Ù…ÛŒ کند!!؟؟ ابتدا جا خوردم... بعد Ú¯Ùتم آخه اون ØرÙهای Øضرت علی است، خیلی بهتر است... رÙت Ùˆ دوباره آمد این بار نه نهج البلاغه بلکه کتاب امام علی نوشته عبدالÙØªØ§Ø Ø¹Ø¨Ø¯Ø§Ù„Ù…Ù‚ØµÙˆØ¯ را برایم آورد. Ú¯Ùت: اینهم از Øضرت علی(Ùˆ یاد آوری کرد Ú©Ù‡ کتابها را جلو چشم نگذار Ùˆ Ù†Ú¯Ùˆ من آورده ام...!!). با وجودیکه کتاب را خوانده بودم(Ùکر میکنم جلد Û´ کتاب بود) انگار دنیا را بهم داده بودند... Ú¯Ùتم همین یکی بود؟ Ú¯Ùت: نه، مگر چند تا Ù…ÛŒ خواهی؟... Ú¯Ùتم هر چند تابیاوری من Ù…ÛŒ خوانم... Ú¯Ùت: بگذار شام را بدهم باز هم برایت Ù…ÛŒ آورم... در پوست خودم نمی گنجیدم... شام را آورد... با اشتهایی چندین برابر همیشه شام را خوردم...چون همیشه در Øین شام خوردن به این Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ تا ØµØ¨Ø Ú†Ú©Ø§Ø± کنم... اگر Ú†Ù‡ ØµØ¨Ø Ù‡Ù… چیزی تغییر نمی کرد Ùˆ عزا میگرÙتم Ú©Ù‡ چطور به شب برسانم... ولی به هر Øال اینها شاخصهای تغییر بود Ú©Ù‡ یکنواختی را قدری بهم میزد... خلاصه شام را خوردم... منتظربودم Ú©Ù‡ هم برایم سیگار بیاورد Ùˆ هم کتاب... سیگار Ùˆ Ùندک در یک سبد بیرون سلول به دیوار نصب بود... ناگهان درب باز شد Ùˆ چند جلد کتاب برایم آورد Ùˆ Ú¯Ùت هر وقت اینهارا تمام کردی بگو تا باز هم برایت بیاورم... Øالا یک سیگار هم بکش Ùˆ برای خودت صÙاکن...!! اصلاً برایم مهم نبود Ú©Ù‡ کتاب چیست Ùˆ موضوعش کدام است... مهم این بود کها مشب بعد از شام کاری برای انجام دادن داشتم... آنهم کتاب خواندن یکی از کتابها کتاب المیزان بود... تÙسیر قرآن علامه طباطبایی... Ú©Ù‡ بعدها به ترتیب یا بدون ترتیب جلدهای دیگری از آن را هم برایم آورد. یکی هم مثلاً کتابی از دستغیب بود...الان اسمش را بخاطر نمی آورم... ولی Øتی در آن شرایط هم وقتی آنرا خواندم Øالم رابهم زد... یعنی Øتی در آن شرایط هم Ú©Ù‡ زمان Ùˆ وقت ارزش پشیزی را هم ندارد، خواندن آن کتاب وقت تل٠کردن بود... از آن روزدیگر شرایط انÙرادی قدری تغییر کرد... برای کتاب خواندن هم برنامه ریزی Ù…ÛŒ کردم...دیگر وقتی ورزش Ù…ÛŒ کردم، عموماً نزدیک غروب Ùˆ اذان مغرب تمام Ù…ÛŒ کردم، زنگ را برای دستشویی(Ú©Ù‡ Øمام هم داشت) Ùشار Ù…ÛŒ دادم... مرا برای وضو Ùˆ دستشویی آنجا میبردند... (معمولاً ترا داخل دستشویی Ù…ÛŒ کردند Ùˆ درب را از پشت Ù…ÛŒ بستند Ùˆ Ù…ÛŒ رÙتند وقتی کارت تمام Ù…ÛŒ شد زنگ آنجا را هم Ù…ÛŒ زدی،نگهبان Ù…ÛŒ آمد Ùˆ به سلولت برمیگرداند)به سرعت دوش Ù…ÛŒ گرÙتم Ùˆ بعد هم سطل زباله را تخلیه میکردم Ùˆ پارچ پلاستیکی را پرآب Ù…ÛŒ کردم Ùˆ زنگ را برای برگشتن بصدا درمی آوردم... نماز میخواندم Ùˆ منتظر شام میشدم... شام را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آوردند یکی از کتابها را جلویم Ù…ÛŒ گذاشتم Ùˆ در Øین جویدن وقورت دادن غذا یکی دو خط از کتاب را Ù…ÛŒ خواندم... همین باعث Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ در Øین غذاخوردن به مشکلات، شرایط Ùعلی، آینده مبهم Ùˆ تیره وتار Ùˆ عموماً به مزه غذا Ùکرنکرده، ذهن سرگرم مطلب کتاب شود، اینطوری Øتی اشتهایم به غذا هم بیشتر Ù…ÛŒ شد چون روØیه ام را تØت تأثیر Ù…ÛŒ گذاشت... بعد از شام هم لیوان چای را Ú©Ù‡ گرم Ù†Ú¯Ù‡ داشته بودم (با پیراهن Ùˆ پتویم Ù…ÛŒ پیچاندم تا در Ùاصله خوردن شام سرد نشود) مینوشیدم،منتظر Ù…ÛŒ شدم تا سهمیه سیگار شام را بگیرم... با رشته های پتو یک ریسمان نازک باÙته بودم Ùˆ در طول آن Û±Û° تا Û±Ûµ گره زده بودم Ùˆ بشکل ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ø¨Ø§ آن بازی Ù…ÛŒ کردم،بهمین خاطر بعد از شام با ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ø´Ø±ÙˆØ¹ به قدم زدن در اطاق Ù…ÛŒ کردم تا نگهبان Ù…ÛŒ آمد Ùˆ سیگارم را میداد... بالذتی کامل سیگارم را Ù…ÛŒ کشیدم Ùˆ به سراغ مطالعه میرÙتم...Øوالی ساعت 10:30 ــ 11 شب، همه سلولها را تک به تک دستشویی Ù…ÛŒ بردند چون بعد ازساعت Û±Û± شب Ú©Ù‡ خاموشی بود Ùˆ چراغها را خاموش Ù…ÛŒ کردند تا Ùردا ØµØ¨Ø Ù…ÙˆÙ‚Ø¹ اذان دیگرخبری نبود Ùˆ دربها Ù‚ÙÙ„ Ù…ÛŒ شد. ( اهواز تنها جایی بود Ú©Ù‡ چراغهای سلول انÙرادی هم خاموش میشد). به Ù…Øض اینکه چراغها خاموش میشد سلول تبدیل به جهنمی میشد Ú©Ù‡ تداوم آن تا ØµØ¨Ø Ø¨Ù‡ طول Ù…ÛŒ انجامید...ابتدا در تاریکی سلول قدم میزدم...هجوم اÙکار Ù„Øظهای مجالت نمی دهد...این ساعتها را چطور به ØµØ¨Ø Ø¨Ø±Ø³Ø§Ù†Ù…ØŒØ¯Ø±Ø§Ø² میکشیدم...خوابم نمیگرÙت...دوباره بلند میشدم قدم میزدم...سعی میکردم مطالبی Ú©Ù‡ از کتاب خوانده بودم بخاطر بیاورم...دقایقی بیشتر نمیتوانستم متمرکز باشم... مجددا دراز میکشیدم...اÙقی،عمودی بر سلول...باز هم نمیشد...غرق اÙکارم میشدم از Ù„Øظه دستگیرشدن، پیش از آن... دوران کودکی... Øوادثی Ú©Ù‡ اتÙاق اÙتاده...خانواده،مسیری را Ú©Ù‡ این سالیان آمده ام،اگر چنین میشد یا چنان...چهره خیلی کسان در برابرم ظاهر میشد،هرکدام Ú†Ù‡ میکنند؟من باید چکار کنم،چگونه این وضعیت جهنمی را Ú©Ù‡ گویی پایانی ندارد را دوام بیاورم...چرا باید دوام بیاورم...همین روزها اعدامم میکنن...اینها Ú©Ù‡ برای اعدام کردن Ù…Øدودیتی ندارند...Ù„Øظه اعدام خودم را تصویر میکردم...چقدر نیاز داشتم Ú©Ù‡ یک سیگار بکشم...دوباره Ùˆ چند باره بلند میشدم...هیچ جوری نمیتوانستم بÙهمم ساعت چند است(اهواز Øتی نگهبان هم تا ØµØ¨Ø Ø¯ÛŒÚ¯Ø± نمی آمد)...زمان اگر متوق٠نشده پس چرا ØµØ¨Ø Ù†Ù…ÛŒØ´ÙˆØ¯...دوباره دراز میکشیدم،پاهایم را در شکمم جمع میکردم...پتویی Ú©Ù‡ بعنوان بالش استÙاده میکردم را Ù…ÛŒ چرخاندم از این طر٠به آن طرÙ...به پهلو میخوابیدم...به پشت...صدای زوزه ایرکاندیشن آهنگی جنون آور را یکسره بر مغزم Ùرو میکوبید...Ù‡Ùته ها Ùˆ ماهها Ùˆ Øال میگویم سالها، کابوس این شبها را ساعت به ساعت، آری ساعت به ساعت سپری کرده ام به همین خاطر میگویم Ú©Ù‡ سلول انÙرادی بی تردید جنایتی است بعضا هولناک تر از اعدام Ú©Ù‡ متاسÙانه هنوز جدی گرÙته نشده...!! --------------------------- تاریخ درج مقاله -1393:11:23 خاطرات زندان Ùˆ نيم نگاهي از درون (قسمت هشتم) دكتر سعيد ماسوري ....روزها، Ù‡Ùته ها Ùˆ ماهها به همين ترتيب گذشت... يکبار ديگر مرا به اطاق بازجويي بردند... بازجو Ú¯Ùت ميخواهم ÙŠÚ© Ùيلم را نشانت بدهم... Ùيلم Ùردي را نشان مي داد Ú©Ù‡ وارد Ùروشگاهي مي شد از آنجا بيرون مي آمد، تاکسي ميگرÙت... بعد او را در صØنه ديگر نشان مي داد Ùˆ همينطور انگار کسي با دوربين از دور از او Ùيلم گرÙته... چهره اش به نظرم آشنا بود... بازجو پرسيد اينرا ميشناسي Ú¯Ùتم نه... Ú¯Ùت اين هم دستگير شده Ùˆ تو را بخوبي مي شناسد چطور تو او را نميشناسي...Ú¯Ùتم من هم کساني را مي شناسم Ú©Ù‡ آنها مرا نمي شناسند... با توجه به سوابق قبلي اصرار زيادي نکرد... Ùقط Ú¯Ùت اØتياجي هم به اطلاعات تو نداريم، همينکه مي بيني ما قبل از دستگيري Ùيلم هم از آنها مي گيريم Ùˆ اين يعني همه چيز را کنترل مي کنيم Ùˆ انبوهي Ù†Ùوذي تا بالاترين Ø³Ø·ÙˆØ Ø³Ø§Ø²Ù…Ø§Ù† داريم... Ú¯Ùتم اين Ú©Ù‡ خوب است ديگر اطلاعات مرا براي Ú†Ù‡ مي خواهيد... Ú¯Ùت Ùقط مي خواهيم به تو Ùرصت بدهيم Ú©Ù‡ پرونده خودت را سبکتر کرده به خودت Ú©Ù…Ú© کني تا ما هم به استناد آنها در دادگاه کمکت کنيم...درهمان Ù„Øظاتي Ú©Ù‡ اين Øر٠ها را مي شنيدم،در درونم آشوبي بود Ùˆ غلغله اي...مردد ازاينکه، جواب بدهم...يا ندهم...؟؟؟ اگر جواب بدهم، ØÚ©Ù… مرگ خودم را جلو انداخته ام،جواب ندهم... اين اØساس ÙØªØ Ùˆ پيروزي کاذب او را نميتوانستم تØمل کنم... خصوصا اينکه بازجوها، وقتي براي بازجويي مي آيند، با سر Ùˆ وضع مرتب، ادکلن زده، با کي٠هاي سامسونت شيک... اداي آدمهاي با شخصيت، دلسوز Ùˆ با ايمان را در مي آورند... Ùˆ بقدري مصنوعي Ùˆ ناچسب چنين اداهايي را درمياورند Ú©Ù‡ وقتي صØبت از اعتقاداتشان ميکنند واينکه Øاضرند براي "نظام" Ùˆ "ارزشهايشان" همه گونه Ùداکاري هم بکنند... دريوزگي، جاه طلبي Ùˆ بزدلي شان در پشت اين نقاب شيک هم Ø¨ÙˆØ¶ÙˆØ Ù¾ÙŠØ¯Ø§Ø³Øª... وبراي من Ú©Ù‡ اينرا ميديدم Ùˆ با تمام وجودم اØساس ميکردم... قبول شکست Ùˆ تسليم شدن،در برابر کسي Ú©Ù‡ او را اينگونه ميديدم، بسيار عذاب آور Ùˆ دردناک بود...!!! با خودم درگير بودم Ú©Ù‡: اگر انگيزه هايي مثل پول Ùˆ جاه Ùˆ مقام او را تا بدينجا ميکشاند Ùˆ من با همه اعتقاداتم، به خدا، به عدالت، آزادي، قرآن Ùˆ پيامبر Ùˆ غيره از او شکست ميخورم Ùˆ تسليم خواسته هاي او ميشوم، پس اين اعتقادات به Ú†Ù‡ کار مي آيد؟؟؟ Ùˆ چنانچه تنها به خاطر مصلØت Ùˆ زنده ماندنم، کوتاه بيايم Ùˆ ØرÙهايي بزنم Ú©Ù‡ واقعا باور ندارم... پس تÙاوت من با همين بازجو چيست؟؟؟ Ú©Ù‡ چنين آدمي نه به درد دين Ùˆ آرمان ميخورد Ùˆ نه به درد اين مردم Ùˆ اين آب Ùˆ خاک...اينجا بود Ú©Ù‡ تصميم ميگرÙتم کوتاه نيايم ولو تنها به خاطر اثبات آن ارزشها Ú©Ù‡ "هستن" Ùˆ کارايي دارند...ولي بلاÙاصله، ترس از بازگشت به آن "جهنم انÙرادي" Ùˆ اعدام Ùˆ سختيهايش مرا در تصميم چند Ù„Øظه قبلم مردد ميکرد...در تمام طول بازجوييها چنين جدالي با خودم داشتم... نهايتا به بازجو Ú¯Ùتم: اگر ميخواهي به من Ú©Ù…Ú© کني بهتر است زودتر اعدامم کنيد... تو Ú©Ù‡ ميداني سرنوشت امثال من در Øاکميت شما چيست؟؟؟ به اين Øر٠من واکنش نشان داد Ú©Ù‡: اينطوري هم نيست !! اگر همکاري کني، چنين ميشود Ùˆ چنان... Øتي من قول ميدهم Ú©Ù‡ نه تنها آزاد شوي بلکه Øقوقي هم بگيري Ú©Ù‡ اگر دکترهم ميشدي نميگرÙتي Ùˆ... با کمي تعلل Ú¯Ùتم: همين Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم، اگر ميخواهي Ú©Ù…Ú©Ù… کني زودتر اعدامم کنيد! Ùقط همين...! در جوابم Ú¯Ùت: Ùکر کردي... آنقدر Ù†Ú¯Ù‡ ات ميدارم تا بپوسي... Ùˆ موهايت هم مثل دندانهايت سÙيد شود...!!! با Øرکت سر Ùˆ دستم به او Ùهماندم که، اين را هم قبول دارم Ú©Ù‡ ميتواني(چون در اين سيستم قضايي بازجو همه کاره است Ùˆ بخصوص هر بلايي Ú©Ù‡ بخواهند ميتوانند بر سر ما بياورند Ùˆ به هيچکس هم پاسخگو نيستند)...ولي من هم وظيÙÙ‡ دارم Ú©Ù‡ تسليم زور Ùˆ بي عدالتي نشوم، هر جا هم Ú©Ù‡ من نتوانستم ديگر Øرجي نيست Ú©Ù‡: â€Ù„ا يکل٠الله Ù†Ùساً الا وسعها†خداوند هم خارج از توان کسي از او مسئوليت نمي خواهد... Ú†Ù‡ بسا اينها هم ابتلائاتي است براي من... به هر Øال من همين هستم... ميخواهيد انÙرادي کنيد،شکنجه کنيد، اعدام کنيد Ùˆ...ولي مطمئن باش Ú©Ù‡ Øتي اگر بدانم Ú©Ù‡ اشتباه کردم Ùˆ اصلا تمام عمرم به تباهي رÙته ام...اينرا Øداقل به شما نمي گويم...اينها را ديگرلجوجانه Ú¯Ùتم Ùˆ براي تخليه خودم. Ú¯Ùت: يعني نمي خواهي اÙراد ديگر را نجات بدهي، Ùˆ اجازه ندهي Ú©Ù‡ جوانهاي ديگر اغÙال شوند...ØŸ واگر خودت هم بÙهمي اشتباه کردي، ازتباهي زندگي آنها جلوگيري نميکني...؟؟ Ú¯Ùتم: اگر من تباه شده ام Ùˆ تو نماينده ونمونه "راه ياÙتگان" Ùˆ "رستگاران" هستي، پس همان بهتر Ú©Ù‡ همه جوانان ما تباه شوند...!!واقعا نمي بينيد بر سر اين مردم Ùˆ اين مملکت Ùˆ ... ديگر ادامه ندادم Ùˆ بازجو هم با ناراØتي Ùˆ بد Ùˆ بيراه به همه، نگهبان را صدا زد Ùˆ به او Ú¯Ùت: ببرش به سلولش!! لياقتش را ندارد... همينکه اجازه ندادم از من سوء استÙاده کند از خودم خوشنود بودم Ùˆ همين به من روØيه ميداد....همينجا اينرا اضاÙÙ‡ کنم Ú©Ù‡ به عقيده من هر کسي در زندان تغيير عقيده ميدهد (ولو اينکه صادقانه Ùˆ از صميم قلب هم باشد) بيان آن نظرات وعقايد جديد، در زندان،هم خيانت به خود Ùˆ اعتقادات پيشين است Ùˆ هم خيانت به نظرات Ùˆ اعتقادات جديد. چون نظرات Ùˆ اعتقادات جديد با اسم بازجو Ùˆ Ùشار زندان متراد٠است Ùˆ اگر کسي واقعا تغيير عقيده Ùˆ نظر داده Ùˆ اگرذره اي نسبت به ØرÙهاي جديد اØساس مسئوليت کند، نبايد اجازه دهد Ú©Ù‡ شائبه زندان Ùˆ بازجو بر آنها بار شود Ùلذا بعنوان قانون براي خودم تعيين کرده Ú©Ù‡ هر Øر٠جديد مغاير عقايد پيشين در شرايط زندان ÙˆÙشار مطلقا Ù…ØÙ„ اعتنا نيست Ùˆ Ùقط ØرÙهاي جديد را در نگاه ديگران بي اعتبار ميکند Ùˆ اگر دلسوز آنها بود، آنها را در چنين شرايطي Ø°Ø¨Ø Ù†Ù…ÙŠÚ©Ø±Ø¯!!! نميدانم چند ماه از آمدنم به اهواز گذشته بود Ú©Ù‡ يکروز ما را براي دادگاه خواندند، با همان ترکيب دو ماشين Ùˆ جدا از هم من Ùˆ غلام Øسين را به دادگاه انقلاب دزÙول بردند، تا آنموقع دادگاه نرÙته Ùˆ نديده بودم صØنه هايي Ú©Ù‡ آنجا ديدم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بر سر متهمين مي آورند Ú©Ù‡ تازه اينها متهم بودند Ùˆ هنوز Ù…Øکوم نشده بودند...! چندين Ù†Ùر را Ú©Ù‡ با دستبند Ùˆ پابند بودند Ùˆ همه را به هم بسته بودند با پاي برهنه وارد کردند Ùˆ کنار ÙŠÚ© Øوض آب وسط Ù…Øوطه دادگاه نشاندند، دو سرباز Ú©Ù‡ همراه آنها بودند با شيلنگ مرتب آنها را مي زدند Ùˆ کمترين صدا Ùˆ Øرکتي از آنها را با زدن چند ضربه شيلنگ پاسخ مي دادند... لباسهاي مندرس، سر Ùˆ وضع ژوليده ولي جوان، رنگهاي پريده Ùˆ به شدت ترسيده... قرار بود به Ù…Øضر ÙŠÚ© قاضي عادل برسند،هنوز Øتي تÙهيم اتهام نشده بودند، معلوم بود Ú©Ù‡ آنها را از ÙŠÚ© کلانتري Ùˆ يا آگاهي به آنجا آورده بودند... مادران Ùˆ همسراني Ú©Ù‡ براي Ùرزندشان Ùˆ يا همسرشان، از اين درب به آن درب مي دويدند Ùˆ مرتباً التماس Ùˆ خواهش مي کردند Ùˆ بعضاً سراغ مأموران اطلاعاتي Ú©Ù‡ همراه ما بودند مي آمدند Ùˆ با التماس Ùˆ خواهش نامه هايشان را نشان آنها مي دادند Ùˆ از آنها Ú©Ù…Ú© ميخواستند، چون لباس Ùˆ سر Ùˆ وضع مأموران اطلاعاتي مرتب بود Ùˆ آنها به تصور اينکه اينها هم در دادگاه کاره ايي هستند سراغشان مي آمدند Ùˆ اغلب تا بخواهند بگويند Ú©Ù‡ کاره ايي نيستند، همه داستان را برايشان تعري٠ميکردند Ùˆ ما هم مي شنيديم... انگار اينها آدمهاي درجه دوم Ùˆ چندم Ùˆ از کاست(طبقه) نجسها بوده Ùˆ هيچ ØÙ‚ ÙˆØقوق Ùˆ پشت Ùˆ پناهي نداشته لاجرم به التماس Ùˆ خواهش متوسل مي شدند تا شايد دل٠شنونده را به رØÙ… آورند، هم دادگاه اين آدمها را پيشاپيش مجرم Ùˆ مستوجب مجازات Ùˆ Ùاقد هر ØÙ‚ Ùˆ Øقوقي مي دانست Ùˆ هم اين بينوايان خود را چنين ميپنداشتند Ùˆ خود را Ùاقد هرگونه پشتوانه Øقوقي مي دانستند Ùˆ لاجرم ابزاري جز به رØÙ… آوردن اينها در دست نداشتند، با کاغذي در دست جلو درب هر اتاقي انبوهي آدم نشسته بود Ùˆ با هر بار باز Ùˆ بسته شدن درب از جايشان بلند مي شدند تا شايد به آنها اجازه ورود داده شود Ùˆ عرض Øال کنند... ولي باز هم با تشر Ùˆ Ùرياد ÙŠÚ©ÙŠ مواجه مي شدند...بنشين... وقتش شد صدايت مي زنند... باز Ú©Ù‡ تو اينجايي... مگر Ù†Ú¯Ùتم Øاج آقا امروز وقت ندارد، چرا Øر٠Øاليتان نمي شود... الان موقع نماز است Ùˆ Øاج آقا براي نمازتشري٠بردند... هر وقت برگشت صدايت ميزنم... Ùˆ Øاج آقا هم تا نهار بخورد Ùˆ نماز بخواند وقت اداري هم تمام شده... تمام اين صØنه ها را مي ديدم Ùˆ با خودم Ùکر ميکردم Ú©Ù‡ راستي اگر هيچ دليلي وجود نداشته باشد... همين صØنه ها دليل بر عمق ÙŠÚ© Ùاجعه نيست Ùˆ شرط لازم براي مقابله Ùˆ مبارزه با اين وضع Ùˆ مسببان آن نيست... چگونه Ùˆ تا کجا آدمها را تØقير Ùˆ خوار Ùˆ ذليل کرده اند... اصلاً به Ùرض Ú©Ù‡ متهم قاتل وجاني... ØÙ‚ Ùˆ Øقوق Ùˆ اØترام به خانواده او Ùˆ کساني Ú©Ù‡ کارهاي Øقوقي او را پيگيري ميکنند Ú†Ù‡ مي شود...؟؟ Ùˆ آيا اين وضع تنها همينجاست...؟؟ قطعاً خير. سيستم قضايي هر کشور اصلي ترين شاخص براي شناخت آن Øاکميت است Ùˆ خيلي ساده مشت نمونه خروار است...!! روي نيمکت چوبي جلو اطاق قاضي(Ù…Øکمه)ØŒ در بهت Ùˆ سکوت شاهد اين تراژديهاي تاسÙبار انساني بودم که، نگاه ÙŠÚ©ÙŠ از همين زنان يا مادران نگون بخت را، به " لباس" Ùˆ "دستبند"خودم ØŒ خيره ديدم... نمي دانم Ú†Ù‡ Ùکري ميکرد... ولي آن Ù„Øظه ØŒ دستبندي Ú©Ù‡ مرا با آن، به دسته نيمکت بسته بودند را مايه خشنودي Ùˆ مباهات خودم اØساس کردم... نوعي تسلي خاطر Ùˆ دلگرمي، Ú©Ù‡ مگر اين دستبند Ùˆ زندان ما هم ØŒ در اساس در اعتراض به همين تعديات Ùˆ بي عدالتي ها نبوده...؟؟ تا Øوالي ظهر Ùˆ بعدازظهر ÙŠÚ©ÙŠ دو نوبت ما را صدا زدند Ùˆ هر بار بخاطر تلÙني Ùˆ يا ديدار متÙرقه ايي ورودها به تأخير اÙتاد، نهايتاً صدايمان زدند Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ ÙŠÚ©ÙŠ وارد شديم بخاطر ندارم Ú©Ù‡ اول من رÙتم يا غلام Øسين... به Ù…Øض ورود با آخوندي مواجه شدم Øدوداً Û´Ûµ ساله... پشت ÙŠÚ© ميز در Øال خواندن اØتمالاً پرونده من... تو Ùلاني هستي؟... بله... تو قبول داري Ú©Ù‡ با مناÙقين (مجاهدين) همکاري کرده ايي؟... بله... اينرا انکار نمي کني؟... خير...مي داني چنين پرونده ايي Ú†Ù‡ مجازاتي دارد؟ بله... مي داني Ú©Ù‡ Øکمتان اعدام است؟ بله... چيزي براي دÙاع از خود داري؟...خير... خوب اين صورتجلسه را امضاء Ú©Ù† Ùˆ انگشت بزن...مطلقا Ù†Ú¯Ùت Ú©Ù‡ جرم من چيست،چون تنها ارتباط داشتن با مجاهدين هم يعني اعدام...!! صورتجلسه را نگاه کردم... همينها را نوشته بود، امضاء کردم Ùˆ از اتاق بيرون رÙتيم... Ú©Ù„ دادگاه درهمين چند جمله خلاصه شد، نه وکيلي، نه دÙاعي، نه Ú©ÙŠÙر خواستي.... Øتي دستبندهاي ما را باز نکردند... قاضي از پيش Øکمش را داده بودند يا به عبارت بهتر به او Ú¯Ùته بودند Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Øکمي بايد بدهد....Ùˆ من هم اين را مي دانستم Ú©Ù‡ اينها هيچ چيزي جز ÙŠÚ© نمايش Ùرماليستي Ùˆ رقت بار نيست به همين خاطر هيچ اصراري به Øر٠زدن نداشتم ÙˆÚ©Ù„ قضيه 10 دقيقه طول نکشيد- بلاÙاصله از دادگاه خارج شديم – ماشين ها آماده نبودند Ùˆ ÙŠÚ©ÙŠ از آنها براي کاري رÙته بود Ú©Ù‡ چند دقيقه اي منتظر مانديم خيابان هم ÙŠÚ© طرÙÙ‡ بود ولي توجه نکردند Ùˆ خلا٠جهت مسير کوتاهي را طي کرده تا وارد خيابان اصلي شديم.درمسير پل معرو٠دزÙول Ú©Ù‡ Ùکر مي کنم در دوران شاپور اول (ساساني) ساخته شده بود را هم ديدم. ميتوانم بگويم Ú©Ù‡ اواخر بهار Ùˆ يا تابستان بود چون بچه ها زير پل مشغول شنا Ùˆ آبتني بودند Ùˆ از روي صخره هاي کنار رودخانه به داخل آب مي پريدند Ùارغ از اين Ú©Ù‡ در اين مملکت Ú†Ù‡ خبر است در دنياي کودکانه خود غرق بازي Ùˆ تÙØ±ÙŠØ Ø¨ÙˆØ¯Ù†Ø¯ – از خيابان ساØلي آنجا هم عبور کرديم – نهايتا وارد خيابان اصلي شديم شايد Øوالي 4-3 بعد از ظهر بود Ú©Ù‡ ماشينها جلوي ÙŠÚ© رستوران ايستادند – اطرا٠رستوران هيچ چيز نبود... با Ùاصله دورتري از رستوران پرچين باغهايي Ú©Ù‡ اØتمالا نارنگي Ùˆ سيب Ùˆ... بود پيدا بود – يکسري بچه ها کنار جاده ايستاده Ùˆ ميوه تازه به مساÙرين ميÙروختند- ميز هاي سرو غذا بيرون رستوران چيده شده بود زير سايه چند درخت پراکنده – شير آبي هم به Ø´Ú©Ù„ چشمه همان نزديکي بود –آنجا توق٠کرده دستهايمانرا شسته سÙارش غذا دادند- کباب کوبيده Ùˆ گوجه Ùرنگي – نهار را خورده Ùˆ دوباره سوار ماشين هايمان کردند بطر٠اهواز Ùˆ زندان ... براي ما ايران تنها Ù…Ùهوم زندان را داشت هر شهري تنها زندانش از ما استقبال مي کرد....Øتي وقتي ÙŠÚ©ÙŠ از ماموران اطلاعاتي از من پرسيد Ú©Ù‡ چرا نمازت را شکسته نمي خواني؟ Ú¯Ùتم: براي من ايران Ùˆ Øتي خانه ام تبديل به زندان شده... Ú†Ù‡ اين زندان Ùˆ Ú†Ù‡ آن زندان براي من Ùرقي نمي کند به همين خاطر نمازم را هميشه کامل ميخوانم....Ú©Ù‡ با اعتراض Ú¯Ùت شما اصلا مرجع تقليد Ùˆ تقليد Ùˆ رساله را قبول نداريد....همه خودتان مجتهد هستيد. درشرايطي Ú©Ù‡ خيلي اØساس خستگي مي کردم (Ú©Ù‡ اساسا دليل عصبي داشت) وارد زندان شده Ùˆ مرا به سلول بردند...هميشه در اين رÙت Ùˆ آمدها وقتي زندگي مردم بيرون را مي ديدم...اگر Ú†Ù‡ به نوعي تمايل در بين آنها بودن ويک زندگي بي دغدغه را در خودم اØساس ميکردم.... آنطور Ú©Ù‡ من هم ØµØ¨Ø Ø¨ÙŠØ¯Ø§Ø± شوم، نان سنگکي بگيرم Ùˆ پنيري Ùˆ صبØانه اي Ùˆ بعدکار Ùˆ برنامه روزانه Ùˆ تÙØ±ÙŠØ Ùˆ سينما ... Ùˆ خلاصه مثل همه زندگي عادي داشته باشم ولي تصور اين Ú©Ù‡ وقتي زير Ùشار Ùˆ اجØا٠از کمترين Øقوق انساني ام Ù…Øروم Ùˆ توان اعاده ØÙ‚ Ùˆ Øتي Ú¯Ùتن آنرا نداشته باشم Ùˆ درعين Øال بتوانم ÙŠÚ© زندگي عادي Ùˆ معمولي مثل بقيه (نمونه اش را در دادگاه ديدم با همه اسÙباري آن) داشته باشم، ولي نميتوانستم اين نوع زندگي را علي رغم جذابيت آن ولي به هر قيمتي بپذيرم...زندگي..آري ..ولي نه به هر قيمتي!! از همين رو با وجود زجرآور بودن سلول انÙرادي، ولي انگار با بازگشتن مجدد به همان دخمه اØساس يگانگي بيشتري مي کردم تا آنچه Ú©Ù‡ دربيرون تØت عنوان زندگي جريان داشت... نهايتا به زندان تØويل Ùˆ به سلول هدايت شديم. بلاÙاصله لباسهاي داده شده را تØويل گرÙتند Ùˆ همان لباسهاي زندان را پوشيدم....با زمانبدي زندان نزديک به زمان شام بود ....صØنه هاي داد گاه را در ذهنم مرور ميکردم Ùˆ ØرÙهاي به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ù‚Ø§Ø¶ÙŠ را... نمي دانم چرا ولي وقتي Ú¯Ùت ØÚ©Ù… شما اعدام خواهد بود... آنقدر اين مسئله برايم ساده Ùˆ بديهي Ùˆ در عين Øال پذيرÙتني بود... Ú©Ù‡ بخاطر نمي آورم چندان راجع به آن Ùکر کرده باشم... در عوض سخت ترين وضع زماني بود Ú©Ù‡ برخي ارمأموران اطلاعاتي از موضع جنت مکاني Ùˆ مجرم دانستن ما برايمان روضه Ùˆ نصيØت مي خواندند Ùˆ نوعي دلسوزي مصنوعي .... اينکه آنها از اعتقاد، آرمان Ùˆ مبارزه... Øتي Ù…Ùهوم زندگي وانسانيت Ú†Ù‡ چيز مي Ùهمند چندان برايم قابل Ùهم نبود به همين خاطر ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠ دادم خيلي ساده از کنارش بگذرم Ùˆ اغلب ميگÙتم:نگران نباشيد،انکه تقدير زندان را براي من تعيين کرده هر گاه بخواهد مرا بيرون مي برد... ØَسْبÙنَا الله Ùˆ نعمةالوکيل.... اين را Ú©Ù‡ مي Ú¯Ùتم هم خودم را از هر توضيØÙŠ خلاص مي کردم Ùˆ هم به نوعي Øال آنها را مي گرÙتم...يا Øداقل من اينطور Ùکر مي کردم Ùˆ شايد هم چون جسارت برخوردي تندتر را نداشتم. دقيقا نميدانم Ú†Ù‡ تاريخي بود ولي Øوالي ساعت 11ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ Ú©Ù‡ در سلول باز شد Ùˆ ÙŠÚ© Ù†Ùر وارد سلول شد. بعد از ماهها ÙŠÚ© هم سلولي برايم آمد ...جواني 26-25 ساله Ùˆ عرب بود قاچاقچي بود... بلاÙاصله رئيس زندان Ú©Ù‡ تا آن موقع او را نديده بودم هم آمد (البته از زير چشم بند او را ديدم) Ùˆ مرا تهديد کرد Ú©Ù‡ به اين Ùلان Ùلان شده سيگار ندهي .. اين تنها سÙارش او بود Ú©Ù‡ اگر سيگار به او بدهي، سيگار خودت را قطع مي کنم. البته اين زماني بود Ú©Ù‡ هنوز Ùقط سه نخ در روز مي گرÙتم... خيلي او را زده بودند ...ظهر شد Ùˆ نهار را دادند Ùˆ نگهبان براي من ÙŠÚ© سيگار روشن کرد... هر طور Ùکر مي کردم نميشد خودم سيگار بکشم Ùˆ به او ندهم ... قدري سÙارش کردم Ú©Ù‡ به هيچ وجه نگويي Ú©Ù‡ از من سيگار گرÙته اي Ùˆ بعد سيگار را دو Ù†Ùري کشيديم Ùˆ ديگر هر نخ سيگار را با هم ميکشيديم... چند روزي پيش من بود (4-3 روز) Ùˆ ÙŠÚ© روز هم آمدند Ùˆ او را بردند...نه من عربي زيادي ميدانستم نه او اصلا Ùارسي ميدانست...Ùˆ هر صدايي Ú©Ù‡ از بيرون مي شنيد از من ميپرسيد Ú†Ù‡ ميگويند... بايد براي او با زبان ناقص به عربي ترجمه مي کردم...وقتي او را بردند... بلاÙاصله درخواست سيگار کرده بود... Ùˆ خلاصه لو داده بود Ú©Ù‡ از من سيگار مي گرÙته بهمين خاطر ÙŠÚ© Ù‡Ùته به من سيگار ندادند... شايد هم Ù†Ú¯Ùته بود Ùˆ من رو دست خوردم... ولي صداي جروبØØ« با او را بر سر سيگار شنيدم...اگر Ú†Ù‡ در زندان ميگويند Ú©Ù‡ به هيچکس اعتماد نکنيد ولي اين بخاطر طينت بد آدمها نيست ...Ùشارهايي Ú©Ù‡ بر زنداني مي آورند آنقدرجدي است Ú©Ù‡ بستر Ùˆ شرايط بارزشدن هر ضع٠و ايرادي را Ùراهم مي کند ... Ùقط کاÙيست Ú©Ù‡ خودمان را متÙاوت Ùˆ منزه نپنداريم... آنگاه همه چيز قابل پيش بيني است Ùˆ خيلي عجيب Ùˆ غريب نمي نمايد Ùˆ چندان خودمان را مجاز به سرزنش ديگران نمي بينيم. براي روشن تر شدن مطلب اخير، تجاربي را Ú©Ù‡ درسالهاي بعد بويژه در ميان زندانيان بندهاي عادي بدست آوردم را اضاÙÙ‡ ميکنم:همانطور Ú©Ù‡ براي آزمايش هر دستگاه Ùˆ سيستمي، آنرا زير Øداکثر Ùشار ميگذارند تاضعÙهاي آن نمايان گردد، زندان هم براي هر انساني Øداکثر Ùˆ ماکزيمم Ùشارعصبي،عاطÙي،رواني، تغذيه ايي Ùˆ... است، اÙراد هم بطور عام متناسب با گذشته وپيشينه شخصيتي خود، چهره هاي پنهان خود را در زندان نمايان ميکنند...Ùˆ اين در واقع همان مکانيزمهاي دÙاعي اÙراد براي ØÙظ خود در شرايط زندان است...رÙتارهاي شرارت آميز Ùˆ پرخاشگرانه Ùˆ تهاجمي گرÙته تا رÙتارهاي منÙعلانه Ùˆ تداÙعي Ú©Ù‡ دامنه آن تا نوکر منشي Ùˆ خبرچيني Ùˆ... هم ميرسد...هر گروه هم رÙتار گروه ديگر را سرزنش مي کند در Øالي Ú©Ù‡ همزمان خود نيز درØال نمايان کردن همان چهره پنهان خود است. بعضا رÙتارها با هم سازگار در نمي آيند Ùˆ اين منجر به نزاع Ùˆ جدايي بين اÙراد ميشود،مگراينکه ÙŠÚ©ÙŠ از طرÙين به تمامي از Øقوقي Ú©Ù‡ براي خود قائل بوده صر٠نظر کرده Ùˆ آن راخرج درست کردن رابطه اش با ديگري کند،وگرنه جمله معرو٠: "هر کس بايد Øقوق ديگران را رعايت کند " تنها ÙŠÚ© جمله روشنÙکرانه ولي نا کارآمد است. اين منجربه نزاع Ùˆ جدايي بين اÙراد مي شود Ùˆ بالاخره يکطر٠بايستي اقدام به پرداخت هزينه تنظيم رابطه خود بکند... تجربه من اين بوده Ú©Ù‡ در زندان بايد توقعات Ùˆ انتظارات خود را از ديگران تقريبا به صÙر رساند Ùˆ تنها در اينصورت است Ú©Ù‡ نه چيزي غاÙلگيرت ميکند Ùˆ متعجب Ùˆ نه Ù…Øاسباتت را به هم مي زند... Ùˆ بايد تاکيد کنم Ú©Ù‡ در زندان اگرکسي آدم خوب، با ثبات Ùˆ قابل اعتمادي باشد، تعجب برانگيز Ùˆ استثناء است...Ùˆ گرنه قاعده بر بي ثباتي آدمها، بي تعادلي، انزوا، اÙسردگي، بيماري، کسالت، ايرادگيري،عيب جويي، شرارت، پرخاشگري، اØترام Ùˆ مهرطلبي... Ùˆ Øتي... آدم Ùروشي Ùˆ دزدي است وچنانچه کسي به درستي خود را بشناسد Ùˆ بداند Ú©Ù‡ به هر Øال او هم Ù…Øصول Ùˆ پرورش ياÙته همين زمينه اجتماعي Ùˆ زمينه بروز هر کدام از اين ضعÙها Ùˆ ناهنجاري ها را درخود هم Ù…Øتمل بداند، به طبع، قبل از هر چيز رÙتار ناهنجار ديگران برايش قابل Ùهم وشناسايي مي گردد Ùˆ به جاي سرزنش Ùˆ ملامت ديگران به Ú©Ù…Ú© آنها مي شتابد Ùˆ در همين راستا خودش هم Ù…ØÙوظ مي ماند... در غير اينصورت يا بايد هميشه با ديگران درگيرباشد Ùˆ خود نيز بخشي از منازعات Ùˆ مشاجرات شود Ùˆ يا خود را به Øالتي جنت مکاني کنار بکشد Ùˆ تنها عيب ديگران را ببيند، Ú©Ù‡ در اين Øالت هم خودش با بد Ùˆ خوب کردن اÙراد،بخشي از مسئله مي شود Ùˆ نه راه ØÙ„ØŒ در زندان هيچ چيز به اندازه سلامت رواني ورÙتار انساني، غيرعادي Ùˆ کمياب نيست، ÙŠÚ© عدد گوجه Ùرنگي، ÙŠÚ© نان، ÙŠÚ© قاشق، جابجايي ÙŠÚ© جÙت دمپايي، Ú©Ù… Ùˆ زياد شدن سهميه غذا Ùˆ Øتي ÙŠÚ© ضربه توپ در بازي...ابتدا با ÙŠÚ© اظهارنظر Ùˆ موضع گيري شروع Ùˆ به ÙŠÚ© درگيري Ùˆ قشون کشي مبدل مي گردد... چون اÙراد عموما بر سر آستانه تØمل قرار دارند Ùˆ هر کدام از اين موارد عبوردادن Ùرد از آستانه تØمل است Ùˆ متاسÙانه کمتر کساني هستند Ú©Ù‡ متوجه ظراÙت Ùˆ Øساسيت اين قضيه باشند به همين دليل پيوسته مسائلي توليد Ùˆ برخي مسائل هيچگاه ØÙ„ نمي شوند. چون عليرغم اينکه Øتي در بين زندانيان اصطلاØات "Ùشار ديوار" يا"Ùشار زندان" به Ù…Ùهوم همه کمبودهاي متداول زندان، کلماتي شناخته شده هستند ولي کمتر کسي به اين نکته توجه مي کند Ú©Ù‡ مستقل از ضعÙهاي اÙراد آنچه زمينه بروز اين ضعÙها را بيش از پيش Ùراهم ميکند، خود٠"زندان" است... درزندان علاوه برهمه کمبودهاي رواني، ارتباطي، عاطÙÙŠ Ùˆ غيره Øتي در چيزهاي ظاهرا موجود يعني "جايي براي خوابيدن" Ùˆ "چيزي براي خوردن" هيچگاه متناسب با تعداد اÙراد زنداني در دسترس نيست... Ùˆ اين هميشه وجود دارد Ùˆ ربطي هم به اÙراد زنداني ندارد...Ùˆ بر همه به ÙŠÚ© ميزان تاثير ندارد... ولي اين کمبودها با اسامي مستعاري مثل: اخلاقي، تربيتي، اجتماعي Ùˆ Øتي سياسي تبديل به موضوعي براي منازعه مي شود... نتيجه اينکه در زندان هميشه بايد متوجه سر منشاء مسائل بود Ùˆ آنرا ناديده نگرÙت هر چند در ÙلسÙÙ‡ مجازات زندان قرار بر اين بوده Ú©Ù‡ زنداني Ùقط از آزاديش Ù…Øروم باشد Ùˆ نه از مواد غذايي، امکانات درماني، ارتباط، خانواده Ùˆ خلاصه از Øقوق ديگرش... ولي در اينجا نه تنها از زنداني Ú©Ù‡ از خانواده زنداني هم انتقام گرÙته ميشود Ú©Ù‡ در جلوي دادگاه ها Ùˆ يا زندان ها به ÙˆÙور ديده ميشود، خصوصا توسط مامورين زندانها، منشيان قاضي Ùˆ به قول خودشان قاضيان ناظر...! ___________________________________________ خاطرات زندان Ùˆ نيم نگاهي از درون (قسمت نهم ) سعيد ماسوري روز 21 شهريور 1380 بود Ú©Ù‡ مجددا برايم لباس آوردند Ú©Ù‡ بپوش Ùˆ منتظر باش . طبق معمول هيچ چيز ديگري Ù†Ú¯Ùتند,ترس Ùˆ دلهره Ùˆ اضطراب طبق معمول بر من هجوم آورد خصوصا اينکه ديگر صØبت ØÚ©Ù… اعداممان را از زبان قاضي شنيده بوديم .از خدا مي خواستم Ú©Ù‡ صبرم دهد Ùˆ مانع ترس Ùˆ اضطرابم شود .با خواندن آياتي از قران تلاش مي کردم Ú©Ù‡ بر خودم مسلط باشم بخصوص وقتي Ú©Ù‡ با نگهبانان Ùˆ ماموران اطلاعات مواجه مي شوم خونسرد Ùˆ برخودم مسلط باشم. چون وقتي در چنين شرايطي خود را بي تÙاوت Ùˆ خونسرد نشان مي دادي براي آنهاخيلي خوشايند نبود Ùˆ بنوعي تعادلشان را بهم ميزد، چون اين روش ارعاب آنها بود Ùˆ خود راصاØب سرنوشت تو معرÙÙŠ مي کردند Ùˆ اين برتري نوعي اØساس هويت به آنها مي داد Ùˆ تو تØقير مي شدي , ولي وقتي خود را خونسرد Ùˆ بي تÙاوت نشان مي دادي قضيه بر عکس ميشد Ùˆ اين تو بودي Ú©Ù‡ موضع بالاتر را داشتي Ùˆ اين به خودت روØيه مي داد ..چند روز قبل از آن شايد يه Ù‡Ùته قبل موهايم را باماشين نمره 4 تراشيده بودند ولي چون ماشين خراب شد ريشهايم به بعد موکول شد.Øال با ريشهاي بلند Ùˆ موهاي کوتاه جلوي آنها ظاهرمي شدم. با همان لباس هاي عجق وجق . وقتي مرا تØويل ماموران اطلاعاتي دادند غلامØسين را هم آوردند .با همان آرايش هميشگي ولي اينبار من Ùˆ غلام Øسين را در ÙŠÚ© ماشين گذاشتند. در طول مسير هم کمي با هم شوخي کرديم Ú©Ù‡ خوش گذشته يا نه ؟؟ولي از مقصد سوال نکرديم تا اينکه خودشان Ú¯Ùتند شما را به Ùرودگاه مي بريم قرارشده به تهران بر گرديد. اØساس بهتري داشتم چون به هر Øال انÙرادي آنجا بهتربود.به Ùرودگاه رسيده وارد سالن انتظارشديم . البته نمي دانم جاي خاصي بود يا نه.ولي، جز ما کسي ديگر آنجا نبود. ÙŠÚ© تلويزيون روشن بود چيزي Ú©Ù‡ Øدود يکسالي بود نديده بودم Ùˆ آنجا بود Ú©Ù‡ صØنه Øمله هواپيماها به برجهاي دوقلو را ديدم Ùˆ تازه Ùهميديم Ú†Ù‡ اتÙاقي اÙتاده Ùˆ براي اولين بار اسم القاعده Ùˆ اسامه بن لادن را شنيدم(دقيقا نميدانم قبل ازآن هم شنيده بودم يا نه) Øمله هم روز قبل اتÙاق اÙتاده بودبهمين خاطر تاريخ را بخاطر دارم .در ÙŠÚ© سالن بزرگ Ùˆ خلوت نشسته بوديم Ú©Ù‡ از دورديدم ÙŠÚ© اکيپ اطلاعاتي ديگر هم آمدند Ùˆ ÙŠÚ© زنداني ديگر را هم آوردند او هم ريش Ùˆ پشم بلندي داشت با ÙŠÚ© ساک ورزشي نسبتا بزرگ ولي با لباسهاي بسيار مرتب تر ازما, همينکه جلوتر آمد اØساس کردم او را مي شناسم. باز هم جلوتر آمد تازه Ùهميدم Ú©Ù‡"سعيد.Ø´" است ولي زير ريش Ùˆ پشم او را نشناخته بودم; دستش به ÙŠÚ©ÙŠ از ماموران دستبند شده Ùˆ ÙŠÚ© دست ديگرش کي٠را Øمل مي کرد. ظاهرا او هنوز مرا نشناخته بود. جلوتر آمد Ùˆ روي همان نيمکتي Ú©Ù‡ من Ùˆ غلام Øسين نشسته بوديم نشست چون جاي ديگري نبود. Ù„Øظه اي در چشمهايش نگاه کردم. چشمهاي سبز Ùˆ درخشانش هيچ ابهامي باقي نگذاشت Ú©Ù‡ خود سعيد است. Ú¯Ùتم سعيد نيستي؟ او هم Ú¯Ùت: تو هم سعيدي ØŸ Ùˆ همديگر را بغل کرديم غلام Øسين Ùˆ سعيد همديگررا نميشناختند ولي من وسعيد چند ماهي با هم بوديم Ùˆ من از دستگير شدن او خبر داشتم ولي Ùکر نمي کردم هنوز زنده باشد. تا هواپيما Ùرود بياد Ùˆ آماده پرواز مجدد شود Ùرصت بود وکلي باهم صØبت کرديم تازه متوجه شده بودم Ú©Ù‡ آن صداي غل Ùˆ زنجير پا مربوط به سعيد بوده Ùˆ او هم Ùهميده بود Ú©Ù‡ آن ÙŠÚ©ÙŠ هم من بوده ام . آنجا Ùهميدم Ú©Ù‡ خانواده سعيد در آنجا به ملاقاتش مي آمده اند Ùˆ لباس Ùˆ وسايل Ùˆ...برايش مي آورده اند البته سعيد خيلي بيشتر از ما در آنجا بود شايد نزديک 2 سال . ØÚ©Ù… اعدام گرقته بود. مشغول صØبت کردن بوديم Ú©Ù‡ هواپيما رسيده، ما را ازهم جدا کردند Ùˆ سوار هواپيما شديم.هيچگاه نبود Ú©Ù‡ سوار هواپيما يا ماشين بشويم Ùˆ امکان بيرون پريدن از آن را بررسي نکنيم اگر Ú†Ù‡ هميشه ÙŠÚ©ÙŠ از ماموران اطلاعاتي را به ما دستبند ميکردند. ديگر نگراني لو دادن اطلاعات کاملا منتÙÙŠ شده بود ولي قطعا مردن به مراتب به بهتر از انÙرادي کشيدن بود. با همه اينها زنده ديدن سعيد خيلي خوشالم کرد خصوصا ديدم Ú©Ù‡ بسيار پر روØيه است Ùˆ هيچ ملاØظه اي نمي کند روØيه پرخاشگرش براي آنها غير قابل تØمل بود. هواپيما نهايتا در تهران Ùرود آمد Ùˆ اين بار ما را با ÙŠÚ© ون به دادگاه انقلاب خيابان معلم بردند. من تا آن موقع آنجا را نديده بودم ,در طول مسير سعيد مطالبي را راجع به زندان اهواز Ú¯Ùت Ú©Ù‡. سلولش Øمام Ùˆ دستشوي داشته سيگار، کتاب Ùˆ مواد غذائي را خانواده اش هم در ملاقات برايش مي آوردند Ùˆ هم جدا گانه برايش مي Ùرستادند. Ùˆ اينکه اسم قاضي دادگاهمان کيست Ùˆ مراØÙ„ دادگاه چگونه بوده Ùˆ... نهايتا به دادگاه انقلاب رسيديم کار سعيد تمام شد چون موضوع کار او تنها انتقال بود, موضوع کار ما هم چيزي جز اين نبود چون پرونده ما را مي بايست به تهران انتقال داده، به شعبه 6 دادگاه انقلاب تØويل دهند Ú©Ù‡ قاضي آن Ùردي بود به اسم Øقاني Ùˆ ÙŠÚ© منشي داشت Ú©Ù‡ ÙŠÚ© دستش ناقص بود به اسم ÙلاØÙŠ. ظاهرا منشي اين شعبه با منشي آن شعبه ديگر قهر بود Ùˆ باهم Øر٠نمي زدند!!! Ùˆ همين مسئله کلي کارها را به تاخير انداخت Ùˆ نهايتا هم قاضي براي نماز رÙت Ùˆ ديگر وقت اداري تمام شد Ùˆ همين موضوع باعث شد Ú©Ù‡ مجددا ما رابه اهواز برگردانند تا 6-5 ماه ديگر را در سلولهاي اهواز بگذرانيم. البته ÙŠÚ© موضوع اختلا٠ديگر هم پولي بود Ú©Ù‡ از ما گرÙته بودند . به هر Øال اين مسئله Ùˆ مهمتر از آن، قهر بودن اين دو منشي ØŒ6-5 ماه ديگر به انÙرادي ما اÙزود. Øوالي غروب بود Ú©Ù‡ ما را مجددا به Ùرودگاه آوردند وانگار با ÙŠÚ© پرواز مستقيم جلوي سلول انÙراديمان Ùرود آمديم. Ùرداي همان روز مرا از سلول قبلي ام با همه وسايل ( پتو وظرÙ) به ÙŠÚ© سلول جديد بردند، از وضع سلول Ùهميدم Ú©Ù‡ اين همان سلولي بوده Ú©Ù‡ سعيد.Ø´ در آن بوده. سلولي به بزرگي 12-10 متر Ùˆ عرض 4 متر با ÙŠÚ© دستشوي Ùˆ توالت سنتي Ùˆ ÙŠÚ© Øمام جداگانه Ú©Ù‡ پنجره اي در بالا به طر٠Øياط پشتي (ورودي) داشت بطوريکه با رÙتن بالاي درب Øمام Ùˆ ايستادن بالاي درب Øمام مي توانستم ترددات Øياط، آوردن غذا، ماشين نگهبانان، رئيس زندان Ùˆ را ببينم.اين در واقع سلول نبود، بندي بودبراي 8-7 Ù†Ùر. اين دوران بهترين دوران انÙرادي در اهواز بود به چند دليل: اولا اطاق بزرگ بود Ùˆ مي توانستم از ÙŠÚ© طر٠اطاق به طر٠ديگر با 8-7 قدم بدوم Ùˆ اين دويدن يکساعت وقت مرا پرمي کرد، ثانيا بلاÙاصله به Øمام ميرÙتم Ùˆ ÙŠÚ© دوش Ù…Ùصل ميگرÙتم Ùˆ Øسابي وقت ميگذراندم گاهي راه آب را مي بستم وبه ÙŠÚ© وان Ú©ÙˆÚ†Ú© تبديلش مي کردم بعد هم هر از گاهي روي درب Øمام مي نشستم Ùˆ Ù…Øوطه Ùˆ ترددات بيرون را نگاه ميکردم Ùˆ اين خود ÙŠÚ© امکان بزرگ براي آشنا شدن با Ù…Øيط اطرا٠و نوعي سرگرمي بود در همين رابطه بگويم Ú©Ù‡ وقتي آنجا مي ايستادم همانطور Ú©Ù‡ من ترددات اÙراد را مي ديدم اگر آنها ناگهان به پنجره نگاه ميکردند مرا مي ديدند Ùˆ بعد ازمدتي همين اتÙاق هم اÙتاد Ùˆ نگهبان مرا ديد.خودش چيزي Ù†Ú¯Ùت Ùرداي آن روز رئيس زندان آمد کلي مرا تهديد کرد Ú©Ù‡ چنين مي کنم Ùˆ چنان , مي خواهي شناسايي کني Ú©Ù‡ وقتي بيرون رÙتي ترور کني,Ú¯Ùتم من Ú©Ù‡ قرار نيست بيرون بروم.,از پنجره بيرون پيداست تو هم باشي همين کار را ميکني. آخرش Ú¯Ùت اينجا آورديم راØتتر باشي اينکار را بکني برميگردانيم به همان سلول , اين تهديد انصاÙا کارگر اÙتاد چون کاملا در دسترس Ùˆ در Øوزه اختيارش بود؛ اگر Ú†Ù‡ اين ديد زدن به بيرون را ترک نکردم ولي دÙعات آنرا کاهش دادم؛ قبلا کلي از وقتم را بالاي درب Øمام مي گذراندم. چند روزي از اين جريان گذشته بود Ú©Ù‡ Øوالي ساعت 10 ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ Ú©Ù‡ نگهبان صدايم زد،گÙتم: Ú†Ù‡ خبر است؟ Ú¯Ùت: دادگاه.,ولي ÙŠÚ©ÙŠ از ماموران اطلاعاتي لباسي برايم آورد Ùˆ Ú¯Ùت بپوش.!! لباس را پوشيده بيرون آمدم مرا سوار ÙŠÚ© پرايد کردند ولي بر خلا٠هميشه Ú©Ù‡ با غلام Øسين مي رÙتيم اين بار تنها من بودم , مرا نه به دادگاه دزÙول Ú©Ù‡ به دادگاه اهواز بردند.آنجا ÙŠÚ©ÙŠ Ú¯Ùت مادرت آمده. اگر قاضي اجازه دهد تو را پيش او ميبرم,.نميدانم چگونه Ùهميده بودند Ú©Ù‡ من در زندان اهواز هستم. هنوز هم Ù†Ùهميده ام ولي قلبم داشت از شدت تپش بيرون ميزد، از زمانيکه به خارج کشور رÙته بودم Ùˆ بعد هم سازمان Ùˆ عراق Ùˆ دستگيري , تا آن موقع 16 سال گذشته بود Ú©Ù‡ نه مادرم را ديده بودم Ùˆ نه هيچ خبري داشتم , آخرين باري Ú©Ù‡ او راديده بودم سال دوم پزشکي بودم Ùˆ قرار بود چند سال ديگر بعنوان پزشک يه خانه برگردم. Ùˆ همه اميد Ùˆ آرزوي او همين بود,Øال در چنين جايي با دستبند Ùˆ پابند Ùˆ آن وضع اس٠بار خدايا چگونه با او مواجه شوم.ØŸ به هيچ چيز نميتوانستم Ùکرکنم! مطمئن نبودم Ú©Ù‡ مرا بشناسد يا خير..ØŸ خود من چطور؟ آيا ميشناسم؟ چهره اش پير شده ؟؟ آنقدر Ú©Ù‡ من برايش عذاب درست کرده ام قطعا چند برابر طبيعي پير شده باشد . 16سال است Ú©Ù‡ مرا نديده جز چند سال اول Ú©Ù‡ اميدش به پزشک برگشتن من بود بقيه اين ساليان سال هر روز نگران بوده Ú©Ù‡ نکند امروز صداي مجاهد نام مرا جز شهدا پخش کند . تمام اين ساليان هم امکان تلÙÙ† Ùˆ نامه هم نبود نه بخاطر امکانات بلکه بخاطر اينکه مي دانستم اگر نامه بدهم ويا تلÙÙ† بزنم قطعا وزارت اطلاعات ديگر دست از سرشان برنمي دارد پس بهتر است جز Ùراموش شدگان باشم وزارت اطلاعات را به جان آنها نياندازم خصوصا آن ماموران اطلاعاتي شهر خودمان (خرم آباد) الغرض در تب Ùˆ تاب Ùˆ دلهره Ùˆ اضطراب Ùˆ تپش قلب بودم Ú©Ù‡ مرا بطر٠درب اطاق بردند همين Ú©Ù‡ درب باز شد چهره مادرم را ديدم. سپيده(خواهر کوچکترم) هم همراهش بود، Ù„Øظه اي هردويشان خشکشان زده بود به خوبي آن Ù„Øظه را به ياد دارم, نه ØرÙÙŠ رد وبدل شد نه گريه اي نه خوشØالي Ùˆ نه هيچ . تنها بهت Ùˆ تعجب Ùˆ Øسرت ,.سکوت. صداي مامور اطلاعاتي Ú©Ù‡ Ú¯Ùت: از جلوي درب برو کنار بنشينيد همينجا , سکوت را شکست Ùˆ مرا به خود آورد خودم را در آغوش مادرم انداختم آنجا صداي گريه کردن مادرم را شنيدم Ùˆ همزمان سپيده را Ú©Ù‡ مي Ú¯Ùت : مگر قرار نبود گريه نکني اينرا در Øالي Ú©Ù‡ خودش هم بغض کرده بود مي Ú¯Ùت Ùˆ به زØمت تلاش مي کرد جلوي گريه کردن خودش را بگيرد, سپيده را کاملا شناختم اگر Ú†Ù‡ خيلي بزرگ شده بود Ùˆ Øال دانشجوي سال آخر بود.,آخرين باري Ú©Ù‡ او را ديده بودم مدرسه راهنماي ميرÙت (اØتمالا اول راهنمايي بود.) اينکه Ú†Ù‡ Ú¯Ùتم Ùˆ Ú†Ù‡ شنيدم اصلا يادم نمياد. دو مامور اطلاعاتي طرÙين ما نشسسته بودند Ùˆ مرتبا تذکر مي دادند Ú©Ù‡ Ùارسي صØبت کنيم Ùˆ من هم وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم نمي توانستم Ùارسي صØبت کنم Ùˆ او هم مرتب عين خروس بي Ù…ØÙ„ وسط ØرÙمان مي آمد,Ùˆ يا مي Ú¯Ùت Øر٠سياسي نزنيد , Ùکر مي کنم 45 دقيقه ايي ملاقات طول کشيد. نمي توانستم از آنها جدا شوم ،آنها هم همينطور نه بخاطر زندان Ú©Ù‡ بخاطر اين همه ساليان. مادرم مي Ú¯Ùت چندين ماه است Ú©Ù‡ تقريبا همه ÙŠ زندانهاي ايران را گشته ام.همين هاهم چندبار به من Ú¯Ùتند: چنين کسي اينجا نيست. نهايتا جلوي دادگاه نشستم Ùˆ Ú¯Ùتم تکان نمي خورم تا پسرم را ملاقات کنم وقتي به سلول برگشتم بارها Ùˆ بارها اين صØنه Ùˆ ØرÙها را مرور کردم, ياد صØنه Øضور مادرم جلوي دادگاه اÙتادم وآن را براي خودم تجسم مي کردم Ùˆ آزرده وناراØت Ú©Ù‡ اØتمالا مادر من هم مثل زنان بينوايي Ú©Ù‡ در دادگاه دزÙول ديده بودم بارها به آن پرسنل دادگاه التماس کرده Ùˆ به خاطر من Ú†Ù‡ Øقارتها کشيده, ÙˆØال بهتر مي توانستم Øال آن زناني را Ú©Ù‡ ديده بودم بÙهمم Ùˆ اينها بيشتر تنÙرم را نسبت به اين Øاکميت Ùˆ سيستم قضا يي اش Ú©Ù‡ کمترين Øقي براي شهروندانش قائل نمي شود مي اÙزود. قرار بود Ú©Ù‡ قانون Ùˆ مقرارت ØاÙظ Øقوق مردم Ùˆ تضمين کننده همين Øقوق Ùˆ بنياد هاي انساني Ùˆ اجتماعي باشد در Øالي Ú©Ù‡ الان وسيله اي براي گرÙتن Ùˆ ضايع کردن Øقوق اوليه انسانها وتØقير Ùˆ مستاصل کردن مردم شده Ùˆ دقيقا بر عليه مردم Ùˆ Øقوق آنها بکار ميرود Ùˆ تبديل به ابزار Ùˆ الزام مستقيم سرکوب Ùˆ Ø®Ùقان گرديده , با اسم قانون، اسلام وشريعت.!! بعد از ملاقات ØŒ ديگر تصوير جديدي Øداقل از چهره مادر Ùˆ سپيده (خواهرم) داشتم تا پيش ازملاقات تصويري Ú©Ù‡ از آنها داشتم همان تصوير 16-15 سال پيش بود,مادرم به نسبت تصويري Ú©Ù‡ من داشتم خيلي شکسته Ùˆ پير شده بود.در زندان انÙرادي گاها Øتي رÙتار 16-15 سال پيش هم به منزله جديدترين رÙتارم در ذهنم تداعي مي شد Ùˆ Øتي کوچکترين تندي يا بد رÙتاري Ú©Ù‡ با برادر يا خواهر کوچکترم کرده بودم تبديل به عذابي اليم مي شد.چند روزي بعد از ملاقات ÙŠÚ© روز نگهبان درب سلول را باز Ùˆ ÙŠÚ© کسيه پلاستيکي پر از ميوه Ùˆ شيريني Ùˆ پسته Ùˆ... به همراه ÙŠÚ© کتاب شعر ØاÙظ به من تØويل داد. اينها را سپيده به همان دادگاه Ùˆ يا شايد جلوي زندان تØويل داده بود.همه چيز رنگ Ùˆ بوي او را ميداد Ùˆ Øتي آن کيسه پلاستيکي را تا ÙŠÚ©ÙŠ دو سالي همراه خودم داشتم, ديگر روزها بعد ورزش ØŒ Øمام، قدم زدن Ùˆ شعرهايي از ØاÙظ را با آهنگهاي من در آوردي مي خواندم Ùˆ با سطل زباله بعنوان ضرب ريتم Ùˆ آهنگ را هم اجرا مي کردم Ùˆ مي خواندم. ازموقعيکه به اين سلول رÙته بودم بعد از کارهايم Ùˆ قبل از شام ÙŠÚ© مراسم شامگاهي هم براي خودم ترتيب داده بودم Ú©Ù‡ عبارت از: قدم زدن تند، آواز خواندن Ùˆ بعد دعا، Øمام Ùˆ بعد آماده آمدن شام مي شدم. __________________________________________-- خاطرات زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت (قسمت دهم) سعيد ماسوري ÙŠÚ© ماه بعد مرا صدا زدند Ùˆ اين بار خبر ملاقات را از قبل دادند. نمي دانستم کجاست Ùˆ کيست؟ ولي قطعا غير از مادر Ùˆ خواهرم بقيه هم مي آيند. همان دلهره واضطراب از مواجه با آنها به سراغم آمد . مرا سوار ماشيني کردند Ùˆ بردند. اين بار ÙŠÚ© جورخانه ÙŠ شخصي بود بعد Ùهميدم ستاد خبري است . نمي دانم چند تا از اينها در هر شهري بود ولي همين عنوان يعني ستاد خبري روي تابلو نصب بود . وارد ÙŠÚ© راهرو باريک شديم – شايد مهتاب (خواهر Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù…) را ديدم ولي از آنجايي Ú©Ù‡ وقتي ايران را ترک مي کردم او تازه به دنيا آمده بود او را نشناختم. مرا ابتدا به ÙŠÚ© اطاق بردند Ùˆ مدتي Ú©Ù‡ براي من خيلي طولاني Ùˆ سنگين بود روي ÙŠÚ© صندلي رو به ديوار نشاندند. ÙŠÚ©ÙŠ از پرسنل همانجا از ديگري پرسيد: دستگيري جديد است؟ Ú¯Ùت: ملاقات با خانواده اش . اين جمله او مثل نارنجکي در قلب Ùˆ ذهنم منÙجر شد.از ÙŠÚ© طر٠شوق ديدار خانواده را در قلبم ملتهب کرد Ú©Ù‡ بعد از ساليان چگونه با آنها مواجه شوم ØŸ Ú†Ù‡ بگويم ؟؟ آنها Ú†Ù‡ مي گويند ؟؟ Ùˆ از طرÙÙŠ ÙŠÚ© تلخکامي شديد در جانم اÙتاد Ú©Ù‡ از نگهبانان شنيده بودم Ú©Ù‡ Ù…Øکومان اعدام را قبل از اجراي ØÚ©Ù… ÙŠÚ© ملاقات با خانواده شان مي دهند. اينکه چگونه بگويم Ú©Ù‡ آن Ù„Øظات چگونه بر من گذشت، تنها تلاشي بيهوده Ùˆ عبث است . ديدار خانواده آنهم وقتي بعنوان آخرين ديدار باشد . Ùˆ بعد چوبه دار Ùˆ اعدام به راستي Ú†Ù‡ اØساسي دارد ؟؟ کامم تلخ، دهانم خشک Ùˆ سرم از شدت درد در Øال انÙجار بود !! آيا به آنها هم چنين چيزي Ú¯Ùته اند ؟؟ آيا اصلا مي توانند چنين چيزي بگويند ؟؟ از آنها هيچ چيزرا بعيد نميدانستم . در اين شرايط Ùˆ به واقع در سکرات مرگ بودم Ú©Ù‡ ÙŠÚ©ÙŠ دستم را گرÙت وبه من Ú¯Ùت: بيا !! درب اطاقي باز شد چشم بند را برداشتند . همه خانواده جلوي چشمم در اطاق بودند. Ú†Ù‡ آنها Ú©Ù‡ مي شناختم Ùˆ Ú†Ù‡ آنهاي Ú©Ù‡ نمي شناختم Ùˆ Ú†Ù‡ آنهاي Ú©Ù‡ خيلي Ú©ÙˆÚ†Ú© بودند Ùˆ يا موقع خروج من از کشور اصلا به دنيا نيامده بودند پدر، مادر، چهار خواهر Ùˆ برادرم Ùˆ بعلاوه خواهرزاده Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù… شايان Ú©Ù‡ Ùکر ميکنم کلاس سوم يا چهارم ابتداي بود . برادرم ÙˆØيد Ú©Ù‡ آخرين بار او را در شش يا Ù‡Ùت سالگي اش ديده بودم Ùˆ Øال دانشجو بود Ùˆ خواهر Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù… مهتاب Ú©Ù‡ مطلقا همديگر را نديده بوديم Øال دبيرستاني بود . پدرم خيلي شکسته Ùˆ پير بنظر مي رسيد اگر Ú†Ù‡ قبراق Ùˆ سرØال . چهره اÙسانه خواهر بزرگترم (Ú©Ù‡ دوسال از من کوچکتر بود) همان چهره اي بود Ú©Ù‡ در ذهنم داشتم Ùˆ مريم هم همان چهره ولي چند سال بزرگتر شده بود. ظاهرا همه قرار گذاشته بودند Ú©Ù‡ بخاطر بالا Ù†Ú¯Ù‡ داشتن روØيه من بغض خود را Ùرو خورده Ùˆ گريه نکنند . بطوريکه وقتي مادرم در آستانه گريه کردن بود با اخم برادرم مواجه شد وخواهر بزرگترم دست او را Ùشرد . درØاليکه خودم بسختي مي توانستم خودم را کنترل کنم . ÙŠÚ©ÙŠ ÙŠÚ©ÙŠ همه را در آغوش مي کشيدم Ùˆ براي اطمينان Ùˆ تلطي٠Ùضا مي پرسيدم تو Ùلاني هستي ؟؟ توهم Ú©Ù‡ Øتما Ùلاني هستي . ديده بوسي Ùˆ معارÙÙ‡ تمام شد وهمه در همان اطاق روي زمين نشستيم . Ùضا وشکل Ùˆ شمايل اطاق مثل همان اطاق دزÙول بود . ÙŠÚ© Ùرش ماشيني ،چندتا پشتي سنتي قاليچه Ùˆ ÙŠÚ© پتو Ú©Ù‡ جلوي آنها دولايه پهن شده بود . درنگاههايشان در جستجوي آن بودم Ú©Ù‡ آيا چيزي راجع به ملاقات قبل از اعدام به آنها Ú¯Ùته اند يا خير . ولي چيزي نياÙتم . بلاÙاصله با خودم Ú¯Ùتم من Ú©Ù‡ هنوز ØÚ©Ù… نگرÙته ام Ùˆ اساسا دادگاهي به منظور Ù…Øاکمه نرÙته ام، پس قطعا اينها رعب Ùˆ ÙˆØشت ويا توهمات خودم است . ولي از طرÙÙŠ به اين Ùکر مي کردم Ú©Ù‡ براي اينها اين ØرÙها مهم نيست Ùˆ اساسا اين چيزها ( دادگاه، دادرسي، Ù…Øاکمه Ùˆ ØÚ©Ù….) يکسري خزعبلات Ùˆ شوخي Ùˆ مضØÚ©Ù‡ بيشتر نيست Ùˆ براي اعدام کردن نه تنها ØÚ©Ù… دادگاه Ú©Ù‡ اصلا ارتکاب جرم هم ضروري نيست چون وقتي براي ارعاب به اعدام نياز داشته باشند، همين نياز Øکومت Ú©Ùايت مي کند. بقيه اش کاملا تصادÙÙŠ است قرعه به نام تو بيÙتد يا کسي ديگر. با اينهمه تلاش مي کردم کمترين اثري از اين Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ اØتمالي از اين ملاقات را مي دهم را بروز نداده ويا با بي قراريم لو ندهم، اگر Ú†Ù‡ طعم تلخ اين اØساس در سراسر زمان ملاقات Ù„Øظه اي رهايم نکرد Ùˆ هرنگاه به عزيزانم را آخرين نگاه تلقي ميکردم Ùˆ دردناکترين نوع شادماني را ازخودم بروز مي دادم . اØساس خوشØالي از ديدار Ùˆ اندوه Ùراق هميشگي . هردو را تواÙمان به مصداق جرعه آبي مي دانستم Ú©Ù‡ به قرباني پيش از خنجرگذاشتن بر گلويش مي دهند . وقتي نگاه هر کدام به نگاهم مي اÙتاد ونگاه اندوهبار Ùˆ Øسرت بار او را مي ديديم . بلاÙاصله چهره او را تصوير مي کردم Ú©Ù‡ Ùردا بعد از خبر اعدام مي توانست داشته باشد Ùˆ در عين Øال خاطرات کودکانه مان وقتي Ú©Ù‡ بي خبر از همه جا در Øياط خانه مان به بازي Ùˆ شيطنت مشغول بوديم . نا اميدانه تلاش مي کردم از اين اÙکار Ùاصله بگيريم Ùˆ تلاش کنم ØرÙهاي آنها را بشنوم . تمام مدت 3-2 مامور اطلاعاتي در اطاق ØرÙايمان را گوش مي دادند. اين ملاقات دردناک Ùˆ مسرت بخش Ùکر مي کنم Øدود ÙŠÚ© ساعت طول کشيد. از همه جاپرسيدم ولي جوابي بخاطر ندارم . موقع برگشتن پدرم از ماموران خواهش کرد Ú©Ù‡ جلوي بچه ها به من دستبند نزنند، Ú¯Ùتم نه اشکال نداره Ùˆ خودم دستهايم را جلو بردم . طوري Ú©Ù‡ همه بشنوند Ú¯Ùتم: واقعيت همين است . ننگ نيست Ùˆ من خجالت نمي کشم. ÙŠÚ© کي٠مواد خوراکي Ùˆ کتاب هم برايم آورده بودند . بسختي Ùˆ با انبوهي خاطره Ùˆ اين تصور Ú©Ù‡ اØتمالا آخرين باراست، تک تکشان را بوسيدم. پدرم خواست تا مساÙتي همراهمان بيايد Ú©Ù‡ مانع شدند. ديگر تصوير همه در ذهنم به روز شده بود. تازه خواهرزاده ام را ديدم. "کوچولو ولي خوش تيپ"ØŒ اين توصي٠يکي از اطلاعاتي ها بود . تا آن موقع اØساس دائي بودن را تجربه نکرده بودم Ùˆ Øال او مرا دائي صدا ميزد. Ú©Ù… Øر٠بود Ùˆ بيشتر ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠØ¯Ø§Ø¯ Ú©Ù‡ با تکيه زدن به مادرش اين دائي جديدالخلقه Ùˆ نوظهور را تماشا کند. از آنجا خارج شديم، تابلوي "ستادخبري" را ديدم سواريک پرايد شديم وقتي به سلولم وارد شدم وسايلم را Ú†Ú© Ùˆ تØويل دادند از پسته Ùˆ بادام Ùˆ خرما Ùˆ ميوه وکتاب . خصوصا ديکشنري Ùˆ چند رمان انگليسي Ùˆ اين کار جديد ÙŠ در سلول بود. ساعتها Ùˆ روزها اين Ù„Øظات را مرور مي کردم Ùعلا از اعدام خبري نبود. برنامه روزانه را دوباره تغيير دادم . لغات انگليسي را روي کاغذ نوشته با خمير دندان به درب Øمام Ùˆ توالت Ùˆ آينه دستشوي Ùˆ ديوار سلول Ùˆ همه جا چسباندم. هد٠تنها لغات انگليسي نبود. واقيعت اين بود Ú©Ù‡ ديدار خانواده تاثير زيادي در زنده شدن خاطرات داشت Ùˆ ناخودآگاه ترا به بيرون از زندان ميبرد Ùˆ اين براي زندان مناسب نيست . چون در بازگشت از دنياي خاطرات Ùˆ روياها Ùˆ... به داخل زندان تØمل شرايط واقعي Ùˆ موجود زندان چندين برابر مشکلتر مي شود. چون پذيرش شرايط Ùعلي با کلي زØمت بدست آمده Ùˆ بهم خوردن مجدد اين تعادل ترا به سمت بي تعادلي Øسرت باري مي برد Ú©Ù‡ در زندان به آن "Ú©Ù… آوردن" Ùˆ يا "بريدگي" مي گويند. اصطلاØا مي گويند زندان آدم را نميکشد، ديوانه مي کند . مکانيزم آن بسيار ساده است . زمانيکه به شرايط، امکانات، موقيعتها وکلا داشته هاي از دست رÙته ات Ùکر ميکني Ùˆ آن را با وضع اسÙبار Ùعلي ات مقايسه مي کني اولين اØساس " اØساس تاسÙ" است. وقتي اين تاس٠و Øسرت مقدارش اÙزايش مي يابد، براي زنداني Ú©Ù‡ گزينه هاي چنداني ندارد: يا تمايل به خود کشي است، براي خلاص شدن از زير بار آن Ùشار، Ùˆ يا ترديد Ùˆ دودلي ودل بستن به وعده هايي است Ú©Ù‡ بازجوها براي آزاد شدنش به او داده اند. واقعيت اين است Ú©Ù‡ هيچ کس نيست Ú©Ù‡ در زندان بوده باشد (بخصوص Ù…Øکوميتهاي سنگين) Ùˆ بر سر اين دو راهي قرار نگرÙته باشد، از ÙŠÚ© طر٠ترس وتنهايي Ùˆ نااميدي Ùˆ تکرار مرگبار روزها... تو را به طر٠خودکشي Ùˆ Ùراري مرگبار از آن شرايط مي کشاند Ùˆ از طر٠ديگر نيازها، تمايلات Ùˆ آرزوها تو را به ازهم پاشيدگي اراده Ùˆ تسليم در برابر Ùشارها دعوت مي کند تا سرابي را Ú©Ù‡ در مقابل ديدگان تو قرار داده اند واقعيت تلقي کني Ùˆ در نتيجه در چاه ويلي سقوط کني Ú©Ù‡ هيچ پاياني ندارد Ùˆ تو را تا بدانجا مي کشانند Ú©Ù‡ ديگر از هيچ چيز دريغ نمي کني Øتي از لو دادن همرزمان گرÙته تا جاسوسي Ùˆ خبر چيني ديگر زندانيان Ùˆ Øتي توطئه Ùˆ تله Ùˆ دام شدن براي دستگيري Ùˆ Øتي پاپوش درست کردن براي هر آنکس Ú©Ù‡ بازجوها اراده مي کنند ويا نقش تجربه Ùاسد شده براي مبارزين جوانتر تا رويا ها، آرمانها Ùˆ ايده آلهاي آنها را در هم بکوبي Ùˆ همه Ùکر کنند Ú©Ù‡ آينده هر کسي Ú©Ù‡ به دنبال آرمان Ùˆ اعتقادانش برود در مواجه با سرسختي واقيعتها همين است پس هيج چيزي بهتر از بنده وار تسليم Ùˆ مطيع شدن Ùˆ سردرلاک خود به دنبال لقمه اي "نان Øلال" گشتن نيست. البته بگذريم Ú©Ù‡ چگونه "نان Øلالي" Ú©Ù‡ چنين خشت اساسي Øرامي دارد Øلال تلقي ميشود !! ولي Øالت مدرن تر اين شکستن، وادادگي Ùˆ به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† "بريدن" Ú©Ù‡ البته ريشه همه انواع آن همان است Ú©Ù‡ در صدر همين صÙØÙ‡ (چند سطر بالاتر) ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… بدين صورت مي شود Ú©Ù‡ "کسي Ú©Ù‡ ديگر طاقت تØمل زندان را نداشت " در تلويزيون ظاهر ميشد Ùˆ به ظاهر داوطلبانه Ùˆ از سر دلسوزي با دکوراسيون Ùˆ "سناريويي Ùعال" Ùˆ "داوطلبانه" ؟؟ به سÙارش ونصيØت نسلها ÙŠ جوانتر مي پردازند، Ú©Ù‡ گويي هدÙÙŠ جز روشنگري ندارد وشروع مي کند به در هم کوبيدن Ùˆ تخريب هرآنچه Ú©Ù‡ پيش از اين بدان معتقد بوده Ùˆ يا عمل کرده است . ولي بعنوان ÙŠÚ© زنداني سياسي Ú©Ù‡ 14سال زندان را با همه انواع خط ومشي ها Ùˆ اعتقادات Ùˆ گروهها تجربه کرده ام به صراØت مي گويم Ú©Ù‡ هر آنکس Ú©Ù‡ چنين کاري مي کند علتش جز بريدن در زير Ùشار زندان Ùˆ باز جوها وبه عبارت ديگر خردشدن در زير شکنجه Ùˆ تهديد Ùˆ تطميع Ùˆ..هيچ چيز ديگري نيست Ùˆ اين هم البته سوار بر همان دليل اساسي Ùˆ ريشه اي تري است Ú©Ù‡ در بالاگÙتم . قصدم مطلقا بي اØترامي يا توهين نيست چون بخوبي Ùˆ از روي ضع٠ها Ùˆ کمبودها ÙŠ علمي Ùˆ تجربي خودم با تمام گوشت Ùˆ پوست Ùˆ استخوان Ùˆ عواطÙÙ… درياÙته ام Ú©Ù‡ هر انساني Ú©Ù‡ از همين گوشت Ùˆ پوست Ùˆ استخوان Ùˆ مهمتر ازآن عواط٠تشکيل شده باشد در هر صورت آستانه تØمل مشخصي دارد Ú©Ù‡ اين آستانه تØمل در آدمهاي مختل٠متÙاوت است ولي مطمئنا ارثي Ùˆ ژنتيک نيست بلکه تماما به شيوه مواجهه Ùˆ مقابله با شرايط زندان بستگي دارد. يعني به نسبتي Ú©Ù‡ Ùرد داراي انگيزه است از ÙŠÚ© طرÙØŒ با مشکلات Ùˆ مسايل زندان کاملا جدي Ùˆ واقعي برخورد مي کند Ùˆ از طر٠ديگر، نکاتي Øتي ريز Ùˆ ظري٠آن را به دقت بررسي Ùˆ رعايت مي کند، به همان نسبت از Ø¢Ùات زندان Ùˆ از آن جمله کاهش آستانه تØمل در امان خواهد بود. در مثالي Ú©Ù‡ از خودم زدم به خوبي ميدانستم Ú©Ù‡ ديدار خانواده قطعا تاثيرات عاطÙÙŠ بسياري دارد Ú©Ù‡ اگر کنترل نشوند تاثيرات بسيار مخرب Ùˆ ويرانگري برمن خواهد داشت . در بيرون از زندان شخص ميتواند هر چقدر Ú©Ù‡ ميتواند نسبت به عزيزانش عاطÙÙ‡ داشته Ùˆ نثار ديگران کند. از قضا عاطÙÙ‡ Ùˆ عشق از آنجا Ú©Ù‡ اصالت دارند هر چقدر بيشتر ابراز مي شود نه تنها کاهش نمي يابند Ú©Ù‡ اÙزايش هم مي يابند ولي وقتي در زندان هستي (آنهم در جهان سوم Ùˆ الالخصوص در ايران Ùعلي)..همين پاکترين Ùˆ اصليترين اØساسات انساني ابزار سو استÙاده سيستم قضايي Ùˆ بازجوهاست مثلا نياز هر انسان به خانواده، همسر، Ùرزند Ùˆ.... ÙŠÚ© نياز کاملا طبيعي Ùˆ ØÙ‚ هر انساني است Ú©Ù‡ ذاتي اوست، ولي در ايران Ùعلي به ابزار شکنجه Ùˆ اعترا٠گيري تبديل مي شود Ùˆ چنانچه متوجه وجود چنين اØساساتي در تو بشوند ارضا آن را منوط به اعتراÙات Ùˆ تامين خواسته هاي خودشان مي کنند . Ùˆ اينرا هزاران بار در زندان ديده ام. مثلا ملاقات نميدهند، اجازه خبر گرÙتن از خانواده نمي دهند، ترا تهديد به دستگيري Ùˆ Øتي تجاوز به آنها مي کنند Ùˆ Øتي آنها را آورده Ùˆ در کنار اطاق بازجويي ميگذارند بطوريکه صداي آنها را بشنوي، مستقيما آنها را (مثلا همسر، مادر،يا Ùرزندت) وادار مي کنند Ú©Ù‡ از تو بخواهند خواسته هاي بازجوها را اجابت کني Ùˆ گاهي آنها هم با التماس Ùˆ التجا Ùˆ گريه بخاطر علاقه اي Ú©Ù‡ به تو دارند وادارت مي کنند Ú©Ù‡ به خواسته بازجوها تن دهي يعني بازجو بوسيله آنها Ùˆ به جاي خودش از شما اعترا٠مي گيرد، کدام انسان شري٠و آزاده اي است Ú©Ù‡ قلبش از اين همه به درد نيايد Ùˆ زير Ùشار خرد کننده آن قرار نگيرد ؟؟ تازه آن Ù„Øظه Ùشار آن بسيار کمتر از زماني است Ú©Ù‡ بعد از آن تو را مجددا به سلول انÙرادي مي برند Ùˆ به Øال خود رها مي کنند تا تاثير آن چند برابر شود Ùˆ از آن پس خود زنداني مامور آزار Ùˆ شکنجه روØÙŠ خود مي شود با مرور صØنه هايي Ú©Ù‡ ديده، سرزنش خود بخاطر شرايطي Ú©Ù‡ براي خانواده ايجاد کرده Ùˆ هزاران Ùکر Ùˆ خيال توليد شده جديد ونتيجه Ú†Ù‡ مي شود؟؟؟ اØتمالا کش٠اين نکته Ú©Ù‡ اصلا خط Ùˆ مشي Ùˆ ايده Ùˆ آرمانها غلط بوده ويا دادن چيزهايي Ú©Ù‡ آنها ميخواهند، چون اگر به اين نتيجه "داوطلبانه" Ùˆ "خودجوش" نرسي آن Ùشارها کماکان ادامه مي يابد. گاها همين اتÙاقات نه توسط باز جوها Ú©Ù‡ توسط Ùشار ديوار زندان (Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÙŠØ§Ù†) تنها در ذهن زنداني به وجود مي آيد، يعني Ùرد خودش اين تصاوير را در ذهن خودش توليد مي کند Ùˆ آنگاه در زير Ùشار آنها Ú©Ù‡ کمتر از واقعيت، جدي نيست، ميشکند . تصور اين Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بلايي سر خانواده Ùˆ عزيزانم آمده يا مي آيد در زندان خرد Ùˆ مچاله ات ميکند اگر Ú†Ù‡ Øتي چنان وضيعتي هنوز بطور واقعي بوجود نيامده ولي تجربه Ùˆ سابقه قبلي نظام بازجويي Ùˆ سيستم قضايي Ùاسد، بوجود آمدن آن وضيعت را هم بسيار Ù…Øتمل Ùˆ قريب به واقيعت مي کند Ùˆ جمله معرو٠زندانيان Ú©Ù‡ "ازاين خدانشناسها هر کاري بر مي آيد" دال بر جدي گرÙتن همين اØتمال است. Øال به دوراهي معرو٠ژان پل سارتر ميرسي Ú©Ù‡ بخاطر خانواده Ùˆ عزيزان Ùˆ خلاصي آنها کوتاه بيايي Ùˆ يا از آرمانها Ùˆ ميهن Ùˆ... صر٠نظر کني. کداميک اخلاقي است. عشق، علاقه، عواط٠خانوادگي را انتخاب کنم Ùˆ يا عشق Ùˆ علاقه به مردم به ميهن Ùˆ آرمانها.......کداميک را برگزينم ؟؟ اگر اولي را برگزيني دومي را لاجرم بايد کنار بگذاري Ùˆ به آنچه Ú©Ù‡ بازجو مي خواهد تن دهي Ùˆ اگر دومي را انتخاب کني ،هم اولي را ازدست مي دهي Ùˆ هم جانت را. در چنين شرايطي راه ميانبر وجود ندارد اگر Ú†Ù‡ به اعتقاد من در راه انسانيت Ùˆ آزادگي هيچگاه راه ميانبري وجود نداشته . هر انتخابي هزينه اي دارد Ùˆ هر چقدر انتخاب جدي ترو والاتر،هزينه هم به همان نسبت بالاتر !!! برخي نمي خواهند اين هزينه را بدهند Ùˆ صادقانه Ùˆ شراÙتمندانه هم به آن اذعان دارد ولي برخي هم هزينه را نميخواهند بدهند Ùˆ هم طلبکارند. جملاتي از قبيل: "مردم ما چنين اند Ùˆ چنان"ØŒ"لياقت ندارند "ØŒ "مردم ما به ظلم عادت کرده اند"ØŒ "Ùرهنگش را نداريم"ØŒ "اين مردم قدر نمي دانند" Ùˆ همه از اين ريشه اند. برخي هم ناکارايي خود را به گردن ديگران مي اندازند. ديگران چنين کردند Ùˆ چنان Ùˆ ديگر نميشود کاري کرد !!؟؟ Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ به سلول جديدي Ú©Ù‡ بزرگتر بود آمده بودم ÙŠÚ©ÙŠ ديگر از سرگرميها بازي کردن با مورچه هايي بود Ú©Ù‡ به سلول مي آمدند. با نظم وترتيب خاص خودشان پيوسته در رÙت Ùˆ آمد بودند گاهي مسير برخي را تغيير ميدادم تا ببينم Ú©Ù‡ از ديگران عقب ميماند Ùˆ يا Ú¯Ù… ميشود Ú©Ù‡ اينطور نميشد. Øتي وقتي خط عبور آنها را با اسکاچ ميشستم، بازهم وقÙÙ‡ اي در ستون Øرکت آنها به وجود نميامد. هميشه دانه هاي برنج Ùˆ سويا Ùˆ برايشان ميگذاشتم Ú©Ù‡ سيستم Øمل Ùˆ نقل مشغول انتقال آنها ميشد آنهم خستگي ناپذيرو پيوسته . گاها ساعتها مشغول آنها ميشدم، مدتي هم با شطرنجي Ú©Ù‡ با خميرنان درست کرده بودم سرگرم ميشدم، البته شطرنج بازي کردن با خود Øوصله ميخواهد Ùˆ گاها کلاÙÙ‡ ام ميکرد. چيزي Ú©Ù‡ Ùراموش کردم اين بود Ú©Ù‡ وقتي وارد سلول جديد شدم Ú©Ù‡ همان سلول سعيد.Ø´ بود ÙŠÚ© عکس تخيلي از دوران کودکي پيامبر در اطاق بود Ú©Ù‡ سعيد.Ø´ اينرا بهم Ú¯Ùته بود . آن را کنار Ù…ØÙ„ نشستنم روي ديوار چسباندم . ساعتها با او صØبت ميکردم . گاها درد دل ميکردم، قرآن ميخواندم Ùˆ گويي Ú©Ù‡ ØÙŠ Ùˆ Øاضر است Ùˆ هم سلول من, بهترين مصاØب . دقيقا نميدانم چند ماه طول کشيد. همين ميدانم Ú©Ù‡ ÙŠÚ© ماه رمضان را هم در اين سلول بودم Ùˆ يکبار ديگر هم به همان ترتيب قبلي Ùˆ همان ستاد خبري ملاقات رÙتم اينبار علاوه بر خانواده دايي Ùضل الله هم آمده بود، ابتدا اجازه ندادند ولي بعد او هم آمد.قدري پيرشده بود. در اينجا ديگر ÙŠÚ©ÙŠ ار شيÙتها بسته سيگار Ùˆ Øتي کبريت را به داخل سلولم ميداد Ùˆ نص٠شب هم ميتوانستم ÙŠÚ© سيگار بکشم چون معمولا بيدار بودم. غذاي اينجا Ú©ÙŠÙيت نداشت ولي Øجم زيادي ميدادند Ú©Ù‡ اغلب 3/1 آن را بيشتر نميتوانستم بخورم . يکبار ÙŠÚ©ÙŠ از نگهبانان به مساÙرت Ùˆ از جمله به خرم آباد رÙته بود يعني در مسيرشان آنجا هم توق٠کرده بودند . Ú©Ù‡ از آنجا هم برايم تعريÙها کرد. در اينجا ماهي يکبار براي Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ù…ÙŠ آمدند ولي اواخر چون ديگر قديمي بودم Ùˆ آشنا قدري در کوتاه کردن موهايم رعايت ميکرد. اين خود مثلا ÙŠÚ© امتيازبود. همينطور روزها وهÙته ها ماهها ميگذشت . بازجوها در اهواز ديگر سراغم نميامدند Ùˆ از اين قضيه خيلي خوشØال بودم. طي اين مدت چون سپيده (خواهرم) در آنجا مامايي ميخواند Ùˆ بخاطر دانشگاه در آنجا مستقر بود. هر15 روز يا يکماه بسته هاي از مواد غذايي لباس، پتو Ùˆ کتاب برايم ميÙرستاد ولي ملاقات نميدادند. Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ اين مدت بخاطر قهر بودن دو منشي دادگاه در انÙرادي اهواز مانديم، بعد قرار شد ما را ببرند Øال قاضي مربوطه به "Øج" رÙته بود Ùˆ بخاطر "Øج مقبول" ايشان بيش از يکماه ديگر در انÙرادي اهواز مانديم. نهايتا Ùکر ميکنم آذرماه بود Ú©Ù‡ دوباره همان اکيپ انتقال به تهران مجددا به سراغم آمدند Ùˆ با ÙŠÚ© پرواز ديگر هواپيما ما را به تهران بردند، بازهم دادگاه انقلاب Ùˆ همان منشي "ÙلاØÙŠ" Ùˆ همان قضايا Ùˆ تØويل پرونده Ùˆ وسايل Ùˆ Øرکت به طر٠اوين. البته بعد از اين Ú©Ù‡ به اوين رسيديم اينرا Ùهميديم. دوباره 209 Ùˆ اينبار سلول 21(يعني راهرو دوم Ú©Ù‡ با 20شروع ميشد)برخي از نگهبانان مرا ميشناختند Ùˆ اين خيلي خوب بود. موقع آمدن وسايلي Ú©Ù‡ برايم Ùرستاده بودند را گرÙتند، در 209 هيچ چيزرا نميگذارند با خود به سلول ببري. بلاÙاصله شروع کردم به شستن Ùˆ تميز کردن سلول کارم Ú©Ù‡ تمام شد. معلوم شد Ú©Ù‡ سينک دستشوي خراب است Ùˆ مرا به ÙŠÚ© سلول ديگر درهمان راهرو بردند سلول 25 , توالت Ùرنگي هم داشت Ùˆ اين يعني براي دستشويي هم امکان بيرون رÙتن نبود. دوباره شستشو Ùˆ تميز کردن سلول 10- 15 روز آنجا بودم Ú©Ù‡ مجددا سلولم را عوض کردند Ùˆ به همان راهرو شماره3 سلول 35 بردند جايي Ú©Ù‡ قبلا "الÙ.ب" در آنجا بود. اسم بچه هايش روي ديوار کنده شده بود " دنيا " Ùˆ " کامران " ( تعويض سلول ÙŠÚ© روش ثابت است براي برهم زدن تعادل چون زنداني Øتي به در Ùˆ ديوار هم عادت ميکند Ùˆ با آنها به تعادل ميرسد Ùˆ جابجايي اين تعادل را هم به هم مي زنند). اين روزها مشغول خراب کردن برخي ديوارها بودند تعميراتي داشتند. نگهبانان قديمي ÙŠÚ©ÙŠ شمالي بود Ùˆ لهجه شمالي داشت Ùˆ موقعي شيÙت او بود برخلا٠همه Ú©Ù‡ اصرار بر سکوت داشتند خيلي شلوغ بود Ùˆ همه "دايي" صدايش ميزدند هميشه ميگÙت ميخواهم بروم آمريکا. ÙŠÚ©ÙŠ هم آدم خوش برخوردي بود Ú©Ù‡ او را "سيد" صدا ميزدند. چند بار Ú¯Ùتم وسايلم ازجمله لباس Ùˆ کتابهايم را تØويل بدهند. ابتدا قبول نکردند ولي بتدريج آنها را هم دادند. ابتدا کتاب Ùˆ بعد برخي وسايل ديگر را... در برخي انÙراديها ديدم Ú©Ù‡ تلويزيون هم دارند. بعدها Ùهميدم Ú©Ù‡ اينها کساني هستند Ú©Ù‡ خودشان به بند عمومي نرÙته Ùˆ ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù‡ اند در بند انÙرادي باشند Ú©Ù‡ عموما هم کساني بودند Ú©Ù‡ بعضا صاØب مقامي بوده اند Ùˆ نميخواستند با کسان ديگر در ارتباط باشند. به همين خاطر در انÙرادي بودند ولي شرايط انÙرادي را براي آنها اعمال نميکردند Ùˆ ميتوانستند تلويزيون Ùˆ يخچال هم داشته باشند. ÙŠÚ© شب سر Ùˆ صدا زيادي ميامد. ÙŠÚ©ÙŠ ÙØØ´ Ùˆ بد وبيراه ميگÙت Ùˆ بعد Øسابي او را ميزدند. ازآن شب به بعد اين قضيه اغلب تکرار مي شد. چند سال بعد Ùهميدم Ú©Ù‡ او رضا ملک (مکيان) بوده وچند سال بعد هم در اطاق 121 هم اطاق من شد.آدمي هوشيار، دلسوز Ùˆ قابل اعتماد بود، خودش در معاونت اطلاعات بوده Ùˆ ظاهرا اÙشاگريهايي کرده بود... ___________________________ تاریخ درج مقاله -1394:01:22 خاطرات زندان Ùˆ نیم نگاهی از درون (قسمت یازدهم) زندانی سیاسی دربند: سعید ماسوری در انÙرادی Û²Û°Û¹ ساعت Û¹ شب اÙسر نگهبان همه سلولها را تک به تک Ú†Ú© میکرد، میبایست Ú©Ù‡ همه را رویت کند گاهی درب سلول را باز میکرد، گاه از همان چشمی داخل سلول را نگاه میکرد. Ú©Ù…ÛŒ قبل از آن نگهبان درب را باز میکرد Ùˆ زندانی سطل زباله اش را بیرون میگذاشت Ùˆ درب را Ù…ÛŒ بست، بعد ازآن یک Ù†Ùر میامد Ùˆ سطلها را تخلیه میکرد. بعد نگهبان مجددا میامد درب را باز میکرد تا سطل را داخل ببری. آنها Ú©Ù‡ زباله ها را تخلیه میکردند بعضا از کسانی بودند Ú©Ù‡ در بند عمومی بودند. چند ماهی شاید Û² یا سه ماهی گذشته بود Ú©Ù‡ یکشب اØساس کردم کسی Ú©Ù‡ زباله را تخلیه میکند چیزی میگوید. جلوتر رÙتم. پرسید اتهامت چیست؟ Ú¯Ùتم سازمان مجاهدین. چیزی Ù†Ú¯Ùت Ùˆ رÙت. شب بعد موقع تخلیه زباله، دریچه را هم باز کرد Ùˆ Ú¯Ùت اسمت چیه؟ Ú¯Ùتم سعید، Ú¯Ùت سعید ماسوری هستی؟ Ú¯Ùتم آره .دریچه را بست. معلوم بود نگهبان سر رسیده. تا انتها راهرو رÙت Ùˆ مشغول تخلیه ÛŒ سطلهای دیگر شد. نگهبان آمد کنارش . شروع کردند به صØبت کردن. قضیه تمام شد. Ùردا شب در باز شد Ùˆ خودش را معرÙÛŒ کرد “Øجت زمانی†هستم برادر “خزعل†خودش را نمیشناختم ولی برادرش را میشناختم.( Øجت Û±Û¹ / بهمن/ Û±Û³Û¸Û´ اعدام شد). یک بسته سیگار مگنا داخل انداخت Ùˆ رÙت. شب بعد یکی دیگر آمد Ùˆ همین کار را کرد. خلاصه هر شب یکی میامد، معلوم بود به سراغ غلام هم میروند. به هر Øال خودش Ú©Ù„ÛŒ روØیه میداد گاهی میوه Ùˆ خوراکی میاوردند. شکلات میاوردند Ùˆ . خبر های از آنها میشنیدیم . Ø·ÛŒ این مدت چند بار “شیخان†بازجویم به سراغم آمد. بیشتر قصدش ترغیب Ùˆ تهدید بود برای همکاری کردن با آنها. همان کاری Ú©Ù‡ الان تØت عنوان “انجمن نجات†انجام میدهند Ú©Ù‡ اغلب کسانی هستند Ú©Ù‡ سختی زندان را نتوانستند تØمل کننند Ùˆ یا “گروه هابیلیان†که آنها هم ازهمین آدمها استÙاده میکنند. بهرØال تلاشش این بود. در همین راستا یکروز مرا برای بازجویی از سلولم بیرون بردند در یکی از اطاقهای بازجویی نشاندند، مدتی بعد دونÙر آمدند خوش لباس Ùˆ با اØترامی Ú©Ù‡ به آنها میگذاشتند معلوم بود خیلی ارشدتراز بقیه هستند، سÙارش چای دادند Ùˆ شروع به صØبت کردند. ما آمده ایم ØرÙهای تورا بشنویم. اصلا Ùکر Ù†Ú©Ù† Ú©Ù‡ میخواهیم بازجویی کنیم. میخواهیم آزادانه ØرÙهایت را بزنی یک بØØ« آزاد. توقع یک بØØ« گرم Ùˆ طولانی را داشتند. چای آوردند Ùˆ بعد هم میوه. Ú¯Ùتم : Ú©Ù‡ این دیگرمضØکترین ØرÙÛŒ بود Ú©Ù‡ شنیدم. زیر ØÚ©Ù… اعدام از سلول انÙرادی با دستبد Ùˆ چشم بند به اطاق بازجویی آورده اید.بعد میگوئید یک بØØ« آزاد بکنیم. در Øالیکه هر دقیقه Ùˆ Øر٠در اینجا برای شما اضاÙÙ‡ کاری Ùˆ Øقوق بیشتر دارد ولی مرا تنها یک گام بیشتربه اعدام نزدیک میکند. Ùˆ ظاهرا شما Ùکر میکنید Ú©Ù‡ من علی رغم هزینه Ùˆ خطراتش جسارت این کار را دارم.ØŸ چرا؟ واقعا چرا اینطور Ùکر میکنید ؟؟؟ Øتی اگر این کار بکنم این جسارت من Ùˆ ایمان مرا میرساند. با تمسخرگÙت: باشه همه جسارت Ùˆ ایمان مال تو ولی ØرÙهایت را بزن.! Ú¯Ùتم خوب چرا من باید چیزی بگویم؟ Ú¯Ùت: واقعا میخواهیم بدانیم Ú†ÛŒ Ùکر میکنی Ùˆ خدا را شاهد میگیرم Ú©Ù‡. همینکه اینرا Ú¯Ùت راستش در ذهنم Ú©Ù„ÛŒ تعلل کردم Ú©Ù‡ آیا جواب قاطع Ùˆ تعیین تکلی٠کننده ای به آنها بدهم یا خیر. ممکن است Øسابی کار دست خودم بدهم. از یکطر٠واقعا نگران بودم Ùˆ میترسیدم ولی از طر٠دیگر نمیتوانستم واقعا ØرÙهایم را راجع به آنها نگویم. خصوصا قیاÙÙ‡ انسانگرایانه Ùˆ خیلی مذهبی هم به خود گرÙته بودند. نهایتا با Ú©Ù„ÛŒ تردید Ùˆ تعلل Ú¯Ùتم Øتی اگر من بخواهم چیزیهایی بگویم چون Øتی Ùکر کردن به آنها هم برای شما ممنوع است Ùˆ همه امتیازات از جمله همین شغل Ú©Ù‡ Ú©Ù„ÛŒ امکانات Ùˆ امتیازات بهمراه دارد از دست میدهید طبیعی است Ú©Ù‡ نه گوش میدهید Ùˆ نه میتوانید بÙهمید چون دنبال چیز دیگری آمده اید (مثلا اضاÙÙ‡ Øقوق). دوباره Ú¯Ùت: بالاخره ما هم بچه مسلمان هستیم. شما را هم میشناسیم. خدا میداند قصدمان Ú©Ù…Ú© به شماست !!؟؟ راستش به Ù„Øاظ روØÛŒ از صØبت با آنها، Ùشار سنگین زیادی بر قلب Ùˆ ذهنم اØساس میکردم Ùˆ میخواستم زودتر این مکالمه چندش آور را تمام کنم. یک خودکار روی میز بود برداشتم Ùˆ Ú¯Ùتم میگویید Ú©Ù‡ مسلمانید Ùˆ خداشناس. همین پیش Ùرض غلط است . بعد با اشاره به نوک خودکار Ú¯Ùتم : اگر من Ùکرمیکردم Ùˆ واقعا باور داشتم Ú©Ù‡ به اندازه ÛŒ نوک همین خودکار راستی راستی به خدا باور دارید Ùˆ یا Øداقل همان قدر Ú©Ù‡ از همین همکار بغل دستیتان میترسید Ú©Ù‡ ممکن است علیه شما گزارشی بنویسد از خدا هم میترسیدید. صادقانه راجع به همه چیز با شما صØبت میکردم. ضمن این Ú©Ù‡ در آن شرایط اصلا نه من اینجا بودم Ùˆ نه شما. Ú¯Ùت: خب بلاخره میخواهی صØبت Ú©Ù†ÛŒ یا نه ØŸ Ú¯Ùتم: نه. یعنی این Øر٠آخرت است؟.Ú¯Ùتم: بله. قرار نبود صØبتی بکنیم. Ù„Øظاتی تردید کردم. شاید بهتر بود صØبت میکردم، آنها را رد نمیکردم Ùˆ یک نرمشی نشان میدادم. Ú†Ù‡ بسا ممکن بود نظر مساعدی پیدا کنند ؟؟؟ ولی اینطوری آنها را در اعدام کردن خودم مصمم کردم. به همین ها Ùکر میکردم Ú©Ù‡ دیگر از اطاق بازجویی بیرون آمده Ùˆ چشم بند بر چشمان با نگهبان داشتم به سلولم برمیگشت.مدتی در همین اÙکار بودم. ولی در ته دلم تا Øدودی از برخورد خودم خرسند بودم Ú©Ù‡ Øداقل از سر ترس Ùˆ برای نجات جانم چیزی Ù†Ú¯Ùتم. اگر Ú†Ù‡ این برای قانع کردن Ùˆ آرام کردن خودم در سلول انÙرادی کاÙÛŒ نبود. در سلول انÙرادی نه کسی هست Ú©Ù‡ مشورت Ú©Ù†ÛŒ. نه کسی Ú©Ù‡ دلداری دهد Ùˆ تسکین. Ùˆ نه Øتی سرزنش وملامت. گاهی اوقات با خودم Ùکر میکردم من Ú©Ù‡ تنها متعلق به خودم نیستم. آیا خانواده من هم از من همین را میخواستند. اØتمالا جواب مثبت نبود. از کدام زاویه Ùˆ از عینک Ú†Ù‡ کسانی به مسـله نگاه کنم ؟؟ آیا این کارها خود خواهی نیست؟؟ آیا لجاجت Ùˆ چشم را روی همه Øقایق بستن نیست؟؟ ولی Øقایق کدامند؟؟ اینها بعد اخلاقی قضیه بود(تنها برخی از آنها) ولی بØØ« امنیت جانی خودم هم بود. شاید اینها به قیمت جان یا Øداقل سلب آزادی ام تا آخر عمر تمام شود. بواقع جواب خیلی از سوالها را منطقا نمیدانستم ولی همین را میدانستم Ú©Ù‡ تلاش کردم تا Øدودی با خودم یگانه باشم Ùˆ Øداقل خیلی زیاد از آنچه Ú©Ù‡ Ùکر میکردم Ùاصله نگیرم.ولی اینها توان تØمل Ù„Øظه ایستادن پای چوبه ÛŒ دار را میدهد؟؟ توان تØمل زندان را میدهد. Ùˆ یا صرÙا یک قهرمان بازی بود Ùˆ لجاجت Ùˆ غرور.Ú©Ù‡ ممکن است زیاد دوام نیاورد.؟؟ در چنین شرایطی انسان هزار بار به همه چیز Ø´Ú© میکند. به کار، روش، اعتقادات، آرمانها، به تاریخ به مردم.نکند همه اشتباه Ùˆ یا توهم بوده.نکند !ØŸ.نکند؟؟؟ اینها Ùˆ هزاران سوال دیگر تمام ذهن Ùˆ جانت را آماج تهاجم قرار میداد. یادم میاید روز اول چیزی Ú©Ù‡ بازجو از من خواست این بود Ú©Ù‡ “انتقاد از خود را کنار بگذار قول میدهم کمکت کنمâ€. ولی چرا این Øر٠را زد Ùˆ ربط این قضیه با Ú©Ù…Ú© کردن او Ú†Ù‡ بود؟ ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø§ÛŒÙ† مطلب شاید اینطور باشد Ú©Ù‡ در شرایط سخت Ùˆ ناگوار ذهن به دنبال Ùرار از آن شرایط است، Øتما بارها مواجه شده ایم Ú©Ù‡ وقتی کاری یا Ùعلی مطابق خواست Ùˆ تمایل ما انجام نمیشود واکنش ما عصبانیت ،بد خلقی، غرغر کردن، پرخاشگری است. این شاید بدان سبب باشد Ú©Ù‡ تمایل Ùˆ خواسته خود را ØÙ‚ خود میدانیم Ùˆ Øال تصورمی کنیم Ú©Ù‡ از Øقمان Ù…Øروم شده ایم. Øال در چنین شرایطی اگر کسی بتواند تمایل Ùˆ خواست های خود را از ØÙ‚ خود متمایز کند Ùˆ به عبارت بهتر Øقیقت Ùˆ یا Øادثه واقع شده را از تمایلات Ùˆ توقعات خود منÙÚ© Ú©Ù†. هر چیز را به طور واقعی Ùˆ در جایگاه خود ببیند دیگر مسائل قاطی نمی شوند. کسی Ú©Ù‡ شهامت آنرا دارد Ú©Ù‡ اشکالات، انتقادات Ùˆ ضع٠های خود را ببیند طبعا هر اشکال Ùˆ ضع٠دیگر راهم میتواند واقعی تر ارزیابی کند ولی عکس این قضیه به گونه ای دیگر عمل میکند، یعنی، کسی Ú©Ù‡ اشکالات Ùˆ ضع٠های دیگران “غیرخود†را Ù…ÛŒ بیند( به دلیل عمده شدن آنها)ØŒ دیگرجایی برای دیدن “خود†باقی نمیگذارد. وقتی Ú¯Ùتم این مشکلات به خاطر ضع٠Ùلان کس ویا Ùلان چیز است . دیگر همان Ùلان ها باید خود را تصØÛŒØ Ú©Ù†Ù†Ø¯ Ùˆ من کاری برای انجام ندارم. در همین موضوع هم بازجو اصرار داشت Ú©Ù‡ من هیچ ضع٠و ایرادی را به خودم نسبت ندهم (انتقاد از خود را کنار بگذار !!) چرا Ú©Ù‡ وقتی این کار را میکنم یعنی هیچ ضعÙÛŒ را به خودم نسبت نمیدهم Ùˆ خودم را مبرا میدانم آنگاه مقصر کیست؟؟؟ طبعا اندیشه، ایدئولوژی، سازمان Ùˆ یا خط مشی!!! اینجاست Ú©Ù‡ مقصر دانستن آنها واکنشی طبیعی خواهد بود. ÙˆÚ†Ù‡ کسی ناجی تو برای خلاص شدن خواهد بود؟؟ طبعا بازجوی Ù…Øترم !! بارها به اینکه چرا دستگیر شدم؟ Ùˆ چرا در Ú†Ù†Ú¯ قاچاقچی لو رÙته اÙتادیم. Ùکر کرده ام Ùˆ بارها شنیده ام Ú©Ù‡ به من Ú¯Ùته اند بعد از دستگیری تو سازمان Ú©Ù„ÛŒ از تو Øمایت کرده تا دلیلی برای مجرم بودن تو شوند Ùˆ اعدام بشوی !!؟؟ Ùˆ بعد مجددآ شنیده ام Ú©Ù‡ میگÙتند هیچ اسمی از تو نیاورده اند Ùˆ مثل دستمال استÙاده شده ای دورت انداخته اند چون برای آنها دیگر مرده ای Ùˆ بی مصرÙ. البته به همه این ها Ùکر کرده ام Ùˆ صدها Ùˆ هزاران ساعت در انÙرادی Ùرصت بوده Ú©Ù‡ به آنها Ùکرکنم. Ùˆ اگر من این گونه Ùکرمیکردم از همه چیز Ùˆ از همه کس متنÙر میشدم Ùˆ تنها Øامی Ùˆ پشتیبان خودم را هم همان بازجویی میاÙتم Ú©Ù‡ Ø·ÛŒ این مدت. بارها به این هم Ùکر کرده ام Ú©Ù‡ به پشیمانی تظاهر کنم Ùˆ یا با ÙلسÙÙ‡ باÙÛŒ سراغ پایه های ایدئولوژیکی Ùˆ اعتقادی بروم. Ùˆ یا به سازمان Ùˆ شخص رجوی گیر بدهم تا شاید راه نجاتی برایم باز شود. Øتی به اینجا رسیدم Ú©Ù‡ Øر٠های من چون آدم مهم Ùˆ شناخته شده ای نیستنم تاثیری بر سازمان ندارن. شاید میتوانستم به اسلام Ùˆ مسائل اسلامی Ú†Ù†Ú¯ بیاندازم Ùˆ با Ù†ÙÛŒ خدا Ùˆ پیامبرو Øتی گیر دادن به ÙˆØÛŒ Ùˆ یا امام زمان. چیزهایی را خراب Ùˆ خودم را نجات بدهم. اصلا به Ùرهنگ،علوم انسانی Ùˆ.گیر داده Ùˆ مقصرانی پیدا کنم Ùˆ به عنوان شاهدی در دست بازجوها Ùˆ اطلاعات، Ú©Ù„ÛŒ شو تلویزیونی درست کنم Ùˆ با بازارگرمی از اعدام هم قسر در بروم. میتوانستم خودم را طوری نشان دهم Ú©Ù‡ واقعا اغÙال شده، مورد بهره برداری ومورد سواستÙاده قرار گرÙته ام. بعد هم دلسوز جوانان Ùˆ نسل جدید Ú©Ù‡ به سر نوشت من گرÙتار نشوند. ولی آنگاه Ú©Ù‡ مناÙع Ùˆ Ù…ØµØ§Ù„Ø Ø´Ø®ØµÛŒ خودم را از Øقیقت امر جدا میکردم. اگرچه باز هم همین گزینه ها در برابرم بودند ولی دیگر انتخاب این راه برایم خیلی ساده نبود. به همین دلیل میگÙت از خودت انتقاد Ù†Ú©Ù† تا همه تقصیرات به گردن آن طر٠بیÙتد Ùˆ آنگاه من را بهترین دوست خودت خواهی یاÙت. این گونه نوشتن شاید خیلی برای خودم هم خوشایند نیست Ùˆ شاید بهتر بود Øال Ú©Ù‡ این همه سختی ها را کشیده ام، Øداقل در نوشته های خودم، خودم را بهتر نشان میدادم.ولی آن موقع با Ùرهنگ Ùˆ اعتقاداتم همخوانی نداشت. اگرخودم را “بهتر†و یا Øتی “متÙاوت†از دیگران بدانم، آنگاه از مردم طلبکار میشوم (طلب همین بهتر یا متÙاوت بودن). جملات معروÙ: مردم ما ظلم پذیرند، Ùرصت طلبند، Øقه بازند Ùˆ هرکس خر بشود آن ها پالان میشوند، مرد ما ØاÙظه تاریخی ندارند، برایشان زود است. Ùˆ غیره.... جمله هایی از این قبیل یک پیش Ùرض مستتر دارند Ùˆ آن اینکه من از دماغ Ùیل اÙتاده Ùˆ مثل آنها نیستم. خیر.مردم ما همیشه قدر Ùرزندان بØÙ‚ خود را دانسته Ùˆ همیشه منصÙانه قضاوت کرده اند Ùˆ هر جا لازم بوده قهرمانانه ایستاده اند. اگر ضعÙÛŒ بوده از کسانی بوده Ú©Ù‡ Ùکر کرده اند Ú©Ù‡ جلوترند ولی اثباتش نکرده اند. در طول قرون پیوسته به اعتماد این مردم خیانت شده، طبیعی است Ú©Ù‡ به این سادگی به کسی اعتماد نکنند. اعتماد کردن “زمان بر†است خصوصا الان Ú©Ù‡ تلویزیون Ùˆ مطبوعات Ùˆ رسانه ها. ØµØ¨Ø ØªØ§ شب همه چیز را وارونه نشان میدهند Ùˆ قطعا تاثیرات خودش را هم داشته. Ùˆ Ú†Ù‡ ها Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùته اند، خرمنی از†گناه واژگان†که هر کدامش Ù…Øکومیتی ست به مرگ. به قول شاملو: کتاب لغت نیز به بازجویان سپرده شد. واژگان هم به گناهکار Ùˆ بی گناه تقسیم شدند. Ùˆ چندان†گناه واژه†تراشیدند Ú©Ù‡ سخن Ú¯Ùتن Ù†Ùس جنایت شد!!!ØŸ از جاسوس Ùˆ بی دین گرÙته تا خائن Ùˆ وطن Ùروش تا صهیونیست Ùˆ عامل بیگانگان تا همجنس باز Ùˆ شراب خوار Ùˆ مناÙÙ‚ Ùˆ .... تا داستان ها از الØاد Ùˆ Ú©Ùر Ùˆ شرک Ùˆ Ùسادهای اخلاقیمان. Ùیا عجبا عجبا Ú©Ù‡ خود را مسلمان هم میدانند !!! درچنین مواقعی اغلب با یاد مولایمان علی، به خودم دلداری میدادم Ú©Ù‡ او هم Ú¯Ùته بود: والله ما انکروا علی منکرا ( به خدا سوگند Ú©Ù‡ هیچ منکر Ùˆ تهمت Ùˆ اÙترایی نبود Ú©Ù‡ به من نزنند) نهج البلاغه خطبه Û²Û² وقتی به او چنین Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند دیگر ما Ú©Ù‡ جای خود داریم. قدری ازموضوع Ùاصله گرÙتم، Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ وقتی از پیش آن دو Ù†Ùر به سلولم برگشتم با خودم کلنجار میرÙتم Ú©Ù‡ شاید بهتربود قدری ملایم تر Ùˆ بهتر صØبت میکردم Øال خودم را یک قدم به چوبه ÛŒ دار نزدیک تر کردم. ولی وقتی چنین شرایطی پیش میاید معمولا Û²-Û³ روز مشغله ذهنی ات میشود ولی به تدریج تاثیر دلهره آور آن کاهش یاÙته Ùˆ به Øالت تعادل قبلی بر میگردی Ùˆ من هم همینطور بودم. ___________________________________________________- خاطرات زندان Ùˆ نیم نگاهی از درون (قسمت دوازدهم) سعید ماسوری روزها Ùˆ Ù‡Ùته های دیگر هم گذشت . واقعا انÙرادی جایی است Ú©Ù‡ هیچ گاه به آن عادت نمیکنی شاید در جایی دیگر Ú¯Ùته باشم انÙرادی برای کسی Ú©Ù‡ Øتی اØتمال اعدام را میدهد، جهنمی است به مراتب هول انگیزتر Ùˆ متÙاوت تر تا برای کسی Ú©Ù‡ میداند اعدامی نیست . Ùˆ تاثیر آن هم هزاران برابر بیشتر. یکی دیگر از ابزار تØت Ùشار قرار دادن، نامعین بودن مدت زمان انÙرادی است. کسی Ú©Ù‡ مدت را بداند. هر چقدر هم طولانی. همان نقطه امید میشود Ùˆ Ùشار را کاهش میدهد. در Øالیکه کسی Ú©Ù‡ اینرا نمیداند همه چیز را سیاهی Ùˆ تیره Ùˆ تار میبیند Ùˆ تاثیر هر عاملی اینچنین ضریب بزرگی را هم دارد. گاهی برای اینکه خودم را قانع کنم Ú©Ù‡ ورزش کنم باید Ú©Ù„ÛŒ با خودم کلنجار میرÙتم. Ùکرمیکردم، نگاهم به نقطه ای از دیوار دوخته میشد Ùˆ خودم را Ùراموش میکردم. وقتی به خودم Ù…ÛŒ آمدم، هنوز نمیدانستم Ú†Ù‡ کار کنم. بعد Ú†ÛŒ.ØŸ تا کی؟ ولی همینکه به زور Ùˆ اغلب با Øرکات Ù…Ú† پا Ùˆ گردن خودم را Ùریب میدادم Ùˆ شروع میکردم به ورزش. به تدریج Øرکات بعدی هم میامد. یواش یواش شروع به Øرکت Ùˆ درجا دویدن میکردم همین Ú©Ù‡ قدری گرم میشدم دیگر تمایل به ادامه دادن بیشتر میشد. هر Ú†Ù‡ قدر بیشتر Ùعالیت میکردم بیشتر علاقه مند Ùˆ سر Øال میشدم. از آن نقطه چون Ùشار به بدن زیادتر میشد امید به اینکه مرØله بعدی نرمشها سبکتر Ùˆ بعد هم سرو صورتم Ùˆ بدنم را در دستشویی خواهم شست یک تغییرÙاز واقعی را در سلول رقم میزد. این نقطه اوج ورزش بود Ú©Ù‡ بیشترین اکسیژن را به مغز میرساند Ùˆ از طرÙÛŒ همین خستگی مانع ورود Ùکر Ùˆ خیال منÙÛŒ به ذهنت میشد، به همین خاطر تا میتوانستم این مرØله را Ú©Ø´ میدادم آنگاه بتدریج کاهش میدادم. اینجا دیگر بوی عرق بدنم همه ÛŒ سلول را Ú©Ù‡ راه تهویه هم نداشت پر میکرد. لباسهایم را در میاوردم زیر پیراهنم را میشستم Ùˆ با آن همه ÛŒ بدنم را میشستم (دوش گرÙتن با پارچه ÛŒ نمدار Ùˆ خیس !!) بنوبت سرم، دست Ùˆ شانه Ùˆ بعد پاهایم را هم در همان سینک میشستم با Øوصله Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ لذت. بعد با همان لذت Ùˆ سر Øالی از اینکه یک کار Ùˆ Ùعالیت جدی انجام داده ام با Øوله ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© دست Ùˆ صورت Ú©Ù‡ زندان میداد شروع به خشک کردن خود میکردم. وای Ú©Ù‡ چقدر لذتبخش بود اگر میتوانستم یک چای هم بخورم. ولی انÙرادی بود Ùˆ خبری از این Øر٠ها هم نبود. مگر موقع شام. به همین خاطر ورزش را تا نزدیکی زمان شام Ú©Ø´ میدادم. گاهی Ú©Ù‡ نگهبان توزیع غذا آدم خوبی بود، لیوان چای را داخل کاسه میگذاشتم تا لیوان را آنقدر پر کند Ú©Ù‡ توی کاسه لبریز شود آنگاه چای داخل کاسه را بلاÙاصله میخوردم Ùˆ چای داخل لیوان را پتو پیچ میکردم تا گرم بماند Ùˆ بعد شام بخورم (در انÙرادی بعضا پیش از اینکه Øتی Ø¢Ùتاب غروب کند شام میدهند) البته برخی نگهبان ها هم Øتی لیوان چای را هم کامل نمیکردند. بیت المال است !! Ùکر میکنم Øوالی نوروز Û¸Û± بود Ú©Ù‡ درب سلول باز شد بازجو هم همراه نگهبان آمده بود، مرا با چشم بند بیرون آورده به راه اÙتادیم. بر خلا٠همیشه به جای اطاق بازجویی به طر٠راست، Ùˆ یکی از راهروها پیچید (راهرو Û¶) درب راهرو بسته بود، نگهبان Ù‚ÙÙ„ آن را باز کرد، درب Ùلزی دیگری پشت آن بود ( ورق آهنی یک پارچه بدون هیچ منÙØ°ÛŒ). Ù‚ÙÙ„ آن را هم باز کرد. وارد راهرویی شدیم Ú©Ù‡ چند Ù†Ùر هم در Øال قدم زدن بودند، سمت Ú†Ù¾ اولین سلول (Ú©Ù‡ بزرگتر بود Ùˆ به عنوان هواخوری شناخته میشد) موکت شده، یکی دونÙر نشسته Ùˆ تلوزیون نگاه میکردند Ú©Ù‡ با ورود ما بلند شدند Ùˆ Ù†Ùرات دیگر آمدند همه را یکی یکی معرÙÛŒ کرد. یکی، دو چهره برایم آشنا بود ولی هیچ کدام را نمیشناختم، همه ÛŒ متهمان سازمان، همه Ù…Øکوم به اعدام Ùˆ همه به تازگی از انÙرادی به آنجا آمده بودند. سلول ها Ùˆ راهرو همان بود تنها درب سلول را باز Ù†Ú¯Ù‡ داشته Ùˆ دو سر راهرو را درب گذاشته Ùˆ Ù‚ÙÙ„ کرده بودند Ùˆ این را بند عمومی میخواندند Ú©Ù‡ تعدادشان Û±Û°-Û±Û² Ù†Ùر بود Ùˆ اغلب وضعیتی مشابه من داشتند ( از نظر نوع اتهام). چند دقیقه بعد غلام Øسین را هم آوردند. تلویزیون هم روشن بود. اگر Ú†Ù‡ من ابتدا اصلا متوجه تلوزیون نشدم چون مدت ها بود با آدم ها ارتباط نداشتم Ùˆ Øالا این همه Ù†Ùرات دور هم. هر کدام از بچه های آنجا وضعیت خود Ùˆ زمان دستگیری خودشان را Ú¯Ùتند. دوتا از بازجو ها هم آنجا بودند Ú©Ù‡ بعد یکی دوتای دیگر هم به آنها اضاÙÙ‡ شد، Øجت زمانی آن موقع در Øمام بود Ùˆ خیلی دیر آمد Ùˆ بقول خودش. Ùکر میکرد ما بریده ایم Ùˆ ما را آورده اند Ú©Ù‡ برای آنها سخنرانی کنیم به همین خاطر تا میتوانست Øمامش را Ú©Ø´ داد. در Û²Û°Û¹ پنجره ÛŒ Øمام Ùˆ دستشویی در برخی راهرو ها از جمله همین راهرو داخل هواخوری راهرو باز میشد به همین خاطر Øجت در عین اینکه Øمام میکرد، Øر٠های ماراهم میشنید. Ùکر میکنم Û²-Û³ ساعت را آنجا بودم ولی به نظرم خیلی کوتاه آمد مجددا مرا به سلولم برگرداندند Ùˆ غلام Øسین را هم به سلول خودش باز گرداندند. قبل از هر چیز هد٠آنها این بود Ú©Ù‡ به ما بگویند اگر با آنها همکاری کنیم شرایط بهتری هم میتوانیم داشته باشیم Ùˆ شاید قصدشان این نبود Ùˆ میخواستند با دیدن شرایط بهتر، شرایط موجود را برایمان ناگوارتر کنند Ùˆ بیشتر تØت Ùشار قرار گیریم. چون در زندان هر چقدر شرایط سخت باشد به آن عادت میکنی البته عادت کردن به Ù…Ùهوم عادی شدن Ùˆ نه راØتتر Ùˆ یا قابل تØمل تر شدن، بدین معنا Ú©Ù‡ همان شرایط را عادی Ùˆ روال زندان میدانی Ùˆ هیچ توقع دیگری نداری. ولی زمانی Ú©Ù‡ شرایط بهتر را دیدی توقع شرایط بهتر را داری Ùˆ میتوانند برای دادن آن شرایط تو را وسوسه کنند چون این Øداقل ها به Ø´Ú©Ù„ دست نیاÙتنی Ùˆ سراب نیستند. بعدها دیدم Ú©Ù‡ این کار را به ÙˆÙور انجام میدادند یعنی مدتی طر٠را به انÙرادی میبردند بعد به بندی جمعی میدادند Ú©Ù‡ تلویزیون Ùˆ یخچال داشت Ùˆ میتوانست با کسان دیگر ارتباط دوستانه Ùˆ صمیمی داشته باشد همین Ú©Ù‡ قدری عادت میکرد دوباره او را به انÙرادی میبردند Ú©Ù‡ به اعترا٠همه، این انÙرادی بیشتر از قبل غیر قابل تØمل میشد Ùˆ اغلب در این نقطه چیزهایی میگÙتند Ú©Ù‡ قبلا Ù†Ú¯Ùته بودند. ولی در عوض برای کسانی Ú©Ù‡ زرنگ تر بودند هم صØبتی با کسان دیگری Ú©Ù‡ انÙرادی کشیده Ùˆ تجارب بازجویی را داشتند خود تجربه ای میشد Ú©Ù‡ تازه متوجه میشدند از آن به بعد چگونه باشند. یعنی به نوعی دست بازجوها تا Øدود زیادی برای آنها رو میشد. Ú©Ù‡ این البته در مورد جرایم سبکتر Ùˆ متهمان آنها Ù…Ùید تر بود. ولی برای اتهامات سنگین خیلی تعیین کننده نبود به هر Øال شاید هم از این کار هد٠خاصی هم نداشتند Ùˆ این ها توهمات Ùˆ یا تخیلات من بود. ولی معمولا در زندان هیچ کاری بیخودی Ùˆ Ù…Øض رضای خدا انجام نمیشد این را بدین خاطر میگویم Ú©Ù‡ تاثیرات آن را بر خودم اØساس میکردم. گرچه Øتی Ùرض را بر این بگذاریم Ú©Ù‡ آنها چنین قصدی نداشتند. تاثیر خود بخودی دیدن کسانی Ú©Ù‡ وضعیتی مثل من داشته Ùˆ Øال در شرایط بهتر قرار گرÙته اند Ùˆ Øتی آخرین دادگاه برخی از آنها اØکام سبکتری برای آنها صادر کرده (اگرچه Ùکرمیکنم هنوز قطعی نشده بود.) خود این وسوسه را ایجاد میکرد Ú©Ù‡ من همان کار را بکنم . ضمن اینکه برخی مثل “آ – ص†وâ€Ø – ک†را رسما برای دعوت به همکاری Ùˆ تشویق من قبلا آورده بودند. Ùˆ Øالا هم از امتیازات ویژه ای برخوردار بودند. Ùˆ Øال من مجددا در سلول انÙرادی نه تنها طبق معمول از همه چیز Ù…Øروم بودم بلکه به این Ùکر میکردم Ú©Ù‡ من هم میتوانستم مثل آنها الان پای تلویزیون نشسته، کتاب بخوانم، روزنامه ها Ùˆ اخبار روز را دنبال کنم. Ùˆ این ها برای کسیکه در انÙرادی بوده یعنی “همه چیز†! شاید برای کسی Ú©Ù‡ این تجربه را نداشته باشد این ها چیزهای مسخره ای باشند ولی همین Ú©Ù‡ یک Ù†Ùر باشد Ú©Ù‡ بتوانی با او صØبت Ú©Ù†ÛŒ این همان زنده بودن است Ùˆ Ùرار از قبرستان انÙرادی. اصلا “خود†در وجود “دیگری†است Ú©Ù‡ تØقق میابد Ùˆ گرنه در برهوت تنهایی. همه چیز پژمرده شده ومی میرد. از جمله “اØساس زندگی†و زنده بودن خود مبدل به شکنجه ای میشود دائمی ومستمر. گاهی شب ها جلوی درب سلول به دیوار تکیه میزدم Ùˆ به Ø´Ø¨Ø Ú†Ù‡Ø±Ù‡ Ú©ÙØ´ آمده خودم Ú©Ù‡ بر انØنای زیرین سینک دستشویی منعکس شده بود ساعت ها خیره میشدم. وبه همه چیز Ùکر میکردم.گویی Ú©Ù‡ این کابوس سر تمام شدن ندارد. بارها به Ù„Øظه ÛŒ دستگیری Ùکر میکردم. Ú©Ù‡ چرا یک Ù„Øظه زودتر متوجه نشدم Ú©Ù‡ سیانورم را زودتر بشکنم Ùˆ این گونه اسیر نشوم Ùˆ در این ضیاÙت مرگبار Ú©Ù‡ هر روزه بر من گشوده میشود شرکت نکنم. Ùˆ اینگونه دشنام شروع هر روز را شرمگنانه تØمل نکنم. Ùˆ گاه در وادی دیگری Ú©Ù‡ با ناقوس تسلیم شدن به صدا در میامد Ú©Ù‡ چرا اینگونه اØمقانه سنگ های زندان را به دوش میکشم Ùˆ خود را با یک آری Ú¯Ùتن Ùˆ همکاری، از این همه خلاص نمیکنم. آری. باز هم در انÙرادی خودم غرق شده بودم Ùˆ اگر Ú†Ù‡ در اینجا میگویم روزها Ùˆ Ù‡Ùته ها Ùˆ ماه ها گذشت ولی واقعیت این است Ú©Ù‡ زمان در انÙرادی همچون قیری سیاه Ùˆ خشکیده، بر دیوار آن متوق٠بود Ùˆ باز به قول شاملو عمر من لنگان لنگان در برابر آن میگذشت. Øتی الان Ú©Ù‡ مشغول نوشتن این سطور هستم با وجودیکه Û±Û°-Û±Û² سال از آن Ùاصله گرÙته ام ولی هنوز سختی تنÙس Ùˆ سرمای بدنم را در آن تاریکخانه تنهایی اØساس میکنم Ú©Ù‡ هر Ù„Øظه Ùˆ هر روز تنها به امید آنکه Ù„Øظه Ùˆ روز بعد اوضاع از این Ú©Ù‡ هست بدتر نشود، سپری میکردم ( اگر Ú†Ù‡ هیچ تضمینی هم وجود نداشت ) چنین شرایطی لاجرم وادارم میکرد Ú©Ù‡ قدری مصلØت اندیشی کنم (چون چاره دیگری نبود) . اینرا به عنوان یک پا ورقی اضاÙÙ‡ کنم: همین روزها Ú©Ù‡ تازه نوشتن این خاطرات راشروع کرده ام، دو Ù†Ùر از هم بندیانم Ú©Ù‡ بخشهایی از آن را خوانده اند، دو نظر کاملا متÙاوت داشتند، یکی معتقد بود Ú©Ù‡ نباید اینها را منتشر کنم، چون عواقبی دارد Ùˆ هزینه گزاÙÛŒ برای آن خواهم پرداخت Ùˆ یک Øساب کتاب سر انگشتی، از هزینه Ùˆ Ùایده، ØÚ©Ù… میکند Ú©Ù‡ منتشر نشوند!!! دیگری بعکس میگÙت: تو Ú©Ù‡ چیز غیر واقعی یا دروغی ننوشته ای تازه Ú©Ù„ÛŒ Ù…ØاÙظه کارانه هم نوشته ای، اینها هم چیزهایی است Ú©Ù‡ همه باید بدانند Ùˆ بالاخره کسانی باید اینکار را بکنند. در ساده ترین بیان یکی نگران خودم بود، Ú©Ù‡ برای خودم اتÙاقی Ù†ÛŒÙتد، ودیگری با پذیرش هر اتÙاقی، اینها را واقعیاتی میدانست Ú©Ù‡ باید Ú¯Ùته شوند. واگر ما اینکار را نکنیم پس Ú†Ù‡ توقعی داریم، واز Ú†Ù‡ کسی باید انتظار داشته باشیم Ú©Ù‡ نترسد، مصلØت اندیشی نکند Ùˆ Øقایق را بگوید ؟؟؟ با وجودیکه هردو از دوستان صمیمی ام هستند، نظر اول را Ù…ÛŒ پسندیدم Ú©Ù‡ دست Ù†Ú¯Ù‡ دارم Ùˆ منتشر نکنم، مصلØت هم (Ú©Ù‡ معمولا تناقض وظیÙÙ‡ است با نتیجه) همین را ایجاب میکند . از نظر دوم نه تنها خوشم نیامد بلکه با وجودیکه میخواستم خودم را بی تÙاوت Ùˆ راØت نشان دهم ولی به واقع برآشÙته شده بودم Ùˆ بنوعی آنرا توهین به خودم قلمداد میکردم. ولی چرا توهی ؟؟؟ چون اØساس کردم Ú©Ù‡ درست از همان ترس Ùˆ واهمه ای صØبت میکند Ú©Ù‡ آنرا در خودم اØساس میکنم ولی شهامت پذیرش آنرا ندارم !!! اگر Ú†Ù‡ در ظاهر خیلی راØت Ùˆ ریلکس به ØرÙهایش گوش میدادم ولی در درونم بلوایی بپا شده بود . در این اوضاع اولی را دوستدار خودم یاÙتم Ùˆ دومی را اگر نه دشمن ولی در قبال خودم غیر مسئول Ùˆ بی پروا ارزیابی کردم. در چنین شرایطی چون تمایل خودم مرا به سمت کار بی هزینه یا Ú©Ù… هزینه تر راهنمایی میکرد (منظور از هزینه به زبان ساده هر آنچیزی است Ú©Ù‡ علاقه داری ولی از دست میدهی ) Ùˆ وقتی کسی پیشنهاد پر هزینه ای میدهد Ú©Ù‡ به دلیل هما Ù† هزینه، مورد پسند تو نیست، گویی Ú©Ù‡ دارد به ضع٠و ترس تو اشاره میکند. Ùˆ من هم به همین دلیل در قبال آن داÙعه داشتم Ùˆ به دنبال راهی برای رÙع Ùˆ رجوع کردن آن بودم. اینجا بود Ú©Ù‡ بدنبال تئوریهایی میگشتم Ú©Ù‡ نه تنها این ضع٠مرا برملا نکند بلکه ظاهری پذیرÙتنی، علمی، Ùˆ ترجیØا واقع بینانه هم داشته باشد والبته انبوهی هم در دسترس بود، Øاضر آماده، بØØ« های جذاب هزینه Ùˆ Ùایده، واقع گرایی در مقابل آرمان گرایی، تقیه، مصلØت اندیشی، رئالیسم Ùˆ نه ایده آلیسم اتوپیایی، نتیجه Ù…Øوری، ارزشهای مدرن وووو انبوهی تئوریهای دیگر Ú©Ù‡ مبانی بسیار شیک Ùˆ ÙلسÙÛŒ هم دارند Ùˆ البته این را هم میدانستم Ú©Ù‡ به قول دکارت: هیچ اندیشه عجیب Ùˆ رأی سخیÙÛŒ نیست Ú©Ù‡ یکی از ÙیلسوÙان آنرا اظهار نکرده باشد (Ú¯Ùتار در روش .) البته بعد راجع به انگیزه انتخاب این تئوریها Ùˆ اینکه Ú†Ù‡ چیز باعث انتخاب آنها میشود Ùˆ چطور اینقدر شیک وشسته رÙته Ùˆ به ÙˆÙور در دسترس بوده Ùˆ مد میشوند، انقدر Ú©Ù‡ Ùکر میکنیم Ù…Øصول Ùکر Ùˆ انتخاب خودمان است تجارب خودم را خواهم نوشت. این Ùقط یه پاورقی بلند بود. ___________________________________________--------- |
||
ارسال به فیس بوک | ||
Aftabkaran. All rights reserved |