بهار ايران : بهزاد بهره بر

رجویتقديم به شمعهای جانسوز انقلاب ايران زمين
مسعود و مريم رجوی

سرزمينی در پی صبحی شکوفان بود روزی روزگار

مهد ِ نور و عشق و ايمان بود روزی روزگار

آسمانش همچو آبهای خزر آبی بُود ش

در فضايش عطرهای نوبهاری بود روزی روزگار

کوه البرز و دماوند شاخص ِ عزم و يد ش

آفتابش گرم و سوزان بود روزی روزگار

مردمانش با تمام ِ سختی و بود و نبود

گاه گاهی خنده ايی روی لباشان بود روزی روزگار

کودکان شاداب و سرشار از قرار ِ کود کی

بهرشان روزها سهل تر بود روزی روزگار

گشت سالهای درازی از بقای آن ديار

نامشان بر روی لبهای جهانی بود روزی روزگار.

***************

تا رسيد آن ماه ِ بهمن که فرا آرد بهار

تا کند روزهای پيشين را فراوان کامکار

تا کند آذ ين تمام ِ شهرها و کوچه ها

تا دهد پايان به سختيهای ِ آن دار و د يار

تا کند روزهای ِ خوب ِ کود کان ر ا پُر فروغ

تا کند لبخند ها را بيشمار و بيشمار

تا د هد آسايشی برتر ز آن روزهای پيش

تا شود شاخص برای خلقهای همجوار

تا کند بُستان تمام ِ آن د يار از شرق و غرب

تا کند روشان تمام شبهای ِ بيقرار

مردم حيرت زده با صد ا ميد و آرزو

انتظار ِ روزهاي بهتر ا ز فصل ِ بهار.

***************

چند صباحی بعد ماه ِ بهمن چون رسيد

ناگهان ابری سياه در عرش ِ روشن شد پديد

آسمان يکسر بشد تار و سيه مانند ِ شب

دشت و کوههايش به جبر چتر ِ سياهی بر ُگزيد

از ميان ِ ابرهای شوم و ما قبل ِ زمان

جابری پير و پليد با نام ِ آئين سر رسيد

داد فتوایی به تعذ يب و فريب و خصم و جنگ

بر سر ِ مردم همی باران ِ خون از ابر چکيد

چوبهً دار را بيآويخت بر سر ِ کوی و گذر

ُغنچه های سُرخ و گلهای بهاری را بچيد

آه و ناله از دل ِ پيرو جوان آ مد ُبرون

کآنچنان هر گوش ِ کر هم اين فغانها را شنيد

آفتاب ِ گرم و سوزان را بپوشانيد به شب

چون نشد سير دادی از اُم القرايی هم کشيد

تيشه ايی بر ريشه ً تاريخ و سُنتها بزد

شعله ايی بر خرمن ِ کردار و پندار ها کشيد

دشت و صحرا را بخون آ غشته کرد بيدادگر

رود و درياها به حال زار ِ آن مردم گريد

گرگهای اندک ِ آن سرزمين بيرون شد ند

هم صدای ِ ديو عمامه بسر شيخ ِ پليد

تا توانستند بُکشتند و چپاول مال عام

غافل از روزی که بايد صبح روشن را بديد

گشت سالهای درازی از بقای گرگ و د يو

مردم ِ آن سر زمين فصل ِ بهاری را نديد .

***************

از ميان نيک ذ اتان جسور ِ سرزمين

عده ای عاشق ز جا برخاسته گفتند اين چنين :

از برای راندن ِ د يو ِ پليد گرگهای هار

بايد از جا ن دست شست و کرد ترک ِ همنشين .

عاشقان ِ آن ديار با هر مرام و مسلکی

همچو پروانه بگرد ِ شمع ِ جانسوزی قرين

عزم ِ راهی بس خطير کردند پر از شيب و فراز

تا شوند آزاد از اهريمنان و جابرين

کاوه ها و آرشان و سر کشان رودابه ها

با د لی سر شار از عشق و دو مشتي آهنين

سر بی افشا ندند از مرد و زن و پير و جوان

راه را هموار کردند بهر ِ صبحی دلنشين

در ميان اختران و پاکبازان ِ دلير

شد هويدا گل ِ خورشيد ی از آن ِ سرزمين

کرد روشن آسمان ِ تار ِ آن د شت و د يار

چون رود شب صبح زيبا در بيايد جانشين .

***************

مهر ِ تابان نام ِ آن گل کوه ِ البرز عزم او

ُپر خروش و جملگی کرده يقين در راه او

می شود آزاد و آباد می شود آن سر زمين

گر شويم همراه و هم پيمان به زير ِ چتر ِ او

آفتاب ِ گرم و سوزان سر کشد بر ُقله ها

شادی و شور و سرور آيد بُرون از طرف ِ او

خنده های باز رفته باز می آيند به لب

نغمه های بُلبلان و عطر ِ مر يم های او

می رسد از دشت و صحرا باز بوی نسترن

در فضا پُر می شود فرياد ِ بس شيدای او

مادران ِ داغديده چشم ِ نمناک ِ پدر

می شوند آرام از دريای ِ مهر ِ چشم او

کودکان فارغ شوند از درد و رنج بی کسی

می رسد آن نور و عشق از قلب ِ پُر ايمان ِ او

سرزمين ما شود زيبا ترين مرز ِ جهان

جان فدای خاک ِ ايران ، ملت ِ والای ِ او.

بهزاد بهره بر