نامه سعید شیرزاد به زن شجاع در اعتصاب گلرخ ایرایی ، به گرسنگی ات پایان بده

نیست تردید، زمستان گذرد، وز پی‌اش پیک بهار، با هزاران گل سرخ بی‌گمان می‌آید.
رقیق نازنینم، گلرخ جان
مثل همیشه از سلام باید گذشت، از تکرار کلماتی که شروعی سخت را می‌یابند، سخت به آن دلیل که از چه و از کجا، به سخت در آن که چرا.
اگر آغاز از این‌جا باشد باید برایت بگویم که حال همگی ما خوب است، وقتی که مجید با سه‌تارش مست و مدهوشمان می‌کند و دَوَران انگشت‌های زانیار بر سه‌تار شکسته‌اش مارش آزادی فرداست و دلتنگی‌های لقمان در حسرت آخرین خداحافظی با خواهرش و آرش هم مثل همیشه.
مگر می‌شود بد بود وقتی که سیم‌های خاردار و دیوارهای بلند زندان یاد فرزاد را با خود دارد و باد هم نغمه‌ی دختر عصیانگر کوهستان شیرین را همراه دارد و نام بلند شاهرخ که فولاد از بلندای نامش آب می‌شود؛ ولی تو باور مکن حال در هم تنیده‌ی ما را وقتی که می‌خواهی از گرسنگی یک رفیق بنویسی که روزهایت در اعتراض به هتک حرمت کرامت انسان گرستگی را به جان خریده و خوراکش جز آب و قند چیزی نمی‌باشد.
رفیق جان
یادت هست وقتی که آرش جان خود در تیر نهاد و هفتاد و دو روز گرسنگی کشید برای او نوشتم که باید صدای بی‌صدایان باشیم و اگر قرار بر گرسنگی باشد برای چشمان بی‌سو شده‌ی زینب دختری از کوه‌ها و دشت‌های ماکو که آن‌چنان دوستش می‌داری که نفس‌های درهم‌تنیده‌ی پشت پلک‌های خوابیده‌اش برایت معنای زندگی‌ست را باید کنارش باشیم.
یادت هست نوشته بودی “صمد و احد هیزم شعله‌های خرفتی ما می‌شوند” و بی‌شک هیچ‌کس داغ آن آتش را هم‌چو تو در کلماتش معنا نکرد، همان صمد و احدهایی که با نام‌های دخترانه همراه با بزرگ شدنشان قربانی گشته‌اند و یک ماهی می‌شود کنار آنان حبس می‌گذرانی، همان زنان هم‌بندی‌ات که جملگیشان بی‌شک فرزندان فقر هستند که مهر ممنوعیت دوران در دفتر زندگی به زندانشان کشانده، قربانیانی که در این جامعه‌ی مردسالارانه و نگاه کالایی بودن آنها به یغما رفته‌اند، همان به یغما رفتگانی که این روزها مانوس و همدم تو گشته‌اند و تو را چنین فرصتی‌ست که آنان را از نگاه کالایی بودن و جسم بی اختیاری در اختیار مرد بودن و از یوغ این ارتجاع فرهنگی که به دام آن افتاده‌اند برهانی و از زندگیشان کتاب‌ها بنویسی و این روزها که موجی از زنان در اعتراض به حجاب اجباری، به سوی تو رهسپار می‌شوند را دریابی و بیاموزی‌شان که حتی نبود روسری و توسری ربطی به رهایی زن ندارد و اعتراض مصادره شده‌ی دختران خیابان انقلاب که به نام پوشش تمام شده را برایشان به رنگ دیگری درآوری که در آن رهایی و برابری زن در تمام اشکالش معنا پیدا کند.
رفیق جان
در همان نامه به آرش نوشته بودم هرگز از کسی نخواسته‌ام اعتصابش را بشکند ولی امروز بار دیگر به عهد خود پشت پا می‌زنم و از تو می‌خواهم به این گرسنگی پایان دهی، نه به خاطر نگرانی از وضعیت جسمی‌ات که خواب را از چشمان دوستانت ربوده، بلکه به خاطر همان قربانیانِ خرفتیِ ما که در اوج ادعاهایمان برای آنان هیچ کاری نتوانسته‌ایم بکنیم و بی‌شک اگر فریاد سرخ تو که هیچ رنگ سفید و سبزی در آن جایی ندارد، نغمه‌ای در میان همان قحطی‌زدگان و فلاکت‌زدگان شود تاثیرش چه بسا از هزاران بیانیه و در کنار تنی چند از زندانیان سیاسی و عقیدتی بودن بیشتر است و این همان چیزی‌ست که به خاطرش باید سرخ باشی و هر روز سیلی واقعیت‌ها و تلخی‌های زنده‌مانی آن زنان را بشنوی که دردهای جامعه را با گوشت و پوست و استخوان‌ات لمس کنی.
رفیق جان
همان‌طور که گفتم پایان راحت‌تر از شروع است و این شروع سخت را باید چنان آغاز کنی که هیچ میله‌ی زندانی نتواند آن را در بند کند و سختی این شروع خواهشی‌ست برای پایان دادن به این گرسنگی خودخواسته برای آنکه باید راوی دردها و تلخی‌های زنده‌مانی زنانی باشی که از بی‌کسی‌شان تاکنون کسی برای آنان ننوشته است، بی‌صدایانی که صدایشان در کنج زندان محبوس گشته و هزاران سال زندان و تنهایی را به دوش کشیده‌اند؛ راوی دختری که از نداری پدر به فروش رفت و با قراردادی کاغذی تن به تن‌فروشی رسمی داد و زندانی خود شد، راوی او که کودک مشت خورده در زهدانش را در توالت به دنیا آورد و ناخواسته خوشه‌های خشم در وجودش ریشه افکند…
راوی زنی که هنگام همخوابگی با بیگانه‌ای بی‌خبر از مرگ مادر برای اسکناسی چرکین سینه‌هایش لای پنجه‌های شهوت‌پرستی خون شد و بر مزار مادرش نبود تا که بگرید…
راوی درد و نداری، توسری‌های پدر و برادر، فقر، جنگ، جسم بی‌اختیار مرد بودن و انسانیتی که بر باد رفت و باران بلایی که از آسمان بر سر بارید…
راوی آن‌کس که به خاطر عشقبازی پنهان‌اش اگر سر از گورستان برنیاورد و رهسپار شهری پر از شب‌پرست و شهوت‌پرست شد…
رفیق نازنینم گلرخ جان
گرسنگی‌ات را پایان ده، برای آنکه تو باید تفسیر دردهای دوباره‌‌ی احمد شاملو باشی که در این بن‌بست ابراهیم را در آتش کیفر می‌دهد و مرثیه‌ی مرده‌گان، سرود آواره‌گان و ترجمان فاجعه‌هاست و ترانه‌های تاریک غریبانه و شبانه خطابه‌ی تدفین انسان ماه بهمن برای آنکه برفت و آن‌کس که بر جای ماند و در جدال آیینه و تصویر از قفس و از مرگ سخن نگفت و دخترای ننه‌دریا که در برابر بی‌کرانی ساکن میان ماندن و رفتن گریزانند و در هرگز نهراسیدن‌‌ات از مرگ در سفر و در آستانه و در زندان و جوشان از خشم شکنجه‌ای مضاعف حریقِ سرد شعرِ ناتمامِ مرگِ نازلی را به افق روشن فردا تا شکوفه‌ی سرخِ پیراهن میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مُرد و در برخاستنِ زنِ خفته و پدران و فرزندان فصلِ دیگر…
سه‌شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۶
سعید شیرزاد – زندان گوهردشتsaa