ميرم بابا بخرم محمود نيشابوري

هوا آنقدر سرد بود كه آدم فكر مي كرد چونه هاشو داخل يك گيره محكم بسته اند و گويي دهان و دندانها و فكها روي هم قفل شده اند.بدنم از سرما رخت شده بود, انگشتان پاهايم بي حس شده بود و اگر مي بريدي دردي احساس نمي كردم. كفشهاي پاره كه بغل هاي آن سوراخهاي بزرگي داشت, آب برف داخل شده و جوراب و كفشهاي پاره و بزرگ, شلپ و شلپ آن هنگام ره رفتن مشخص بود. مدرسه ام دور بود, بايستي از چند كوچه پيج در پيج رد بشوم تا به مدرسه برسم. كوچه ها سرسري بود يخبندان وسط كوچه ها انباشته از برف بود برفهايي كه از پشت بامها پارو شده بودند بالاخره به مدرسه رسيدم. بخاري زهوار در رفته و قور و دبه كلاس زوزه مي كشيد, گويا مبصر كلاس شير نفت آنرا كامل باز كرده بود.
مبصر, كلاس بر پا
معلم وارد شد
مبصر بر جا
– كي انشا نوشته, نصف كلاس دستاشونو با لا بردند, چند نفر جلو دستاشونو نصفه نيمه بالا برده بودند. من در آخر كلاس خودمو به نفهمي زدم كه گويي مشغول آماده كردن دروس هستم. آقاي ذاكري از آن معلمهاي خوب مدرسه مان بود خيلي رحم دل, اما نمي دونم چرا مدتي است كه خيلي بي حوصله شده است, مريض احوال است, صورت فرو رفته و سبيلهاي باريك با كله طاس و قد بلند او كاراكتر خاصي را به او داده بود.
حسن يكي از همكلاسيهايم مي گفت: آقاي ذاكري نزديك خونه اونا زندگي مي كند پسرشو فرستادند جبهه, شهيد شده ويك پسر ديگشو نمي دونم چرا فرستادند زندون.
موضوع انشاء: وقتي بزرگ شدي مي خواهي چكاره شي؟
آقا معلم رو كرد به من, حسن بيا انشاتو بخوان با ترس و لرز از جا كنده شدم و به طرف تخته سياه رفتم مي دونستم كه انشاي خوبي ننوشته ام. اولش به ته ته په ته افتادم, بالاخره خواندم. در اين دنياي بزرگ هر كس كاري دارد مثلاً باباي من نجاري مي كند و يا پدر حشين پاسدار است و از انقلاب پاسداري ميكند و براي اين كه كارش را خوب انجام دهد بايد خرابكارا و منافقين و ضد امام رو دستگير كند و به زندون ببرد تا به راه امام برگردد. معتادان و بيكاران را مي برد زندان, كار خوبي مي كند اما من نمي خوام نجار بشم و نه پاسدار چون مسئوليت پاسدار زياد است. مي خواهم مسئوليتم كم اما پولم زياد باشد براي همين من دوست دارم دكتر بشم تا به مردم خدمت كنم من ناله هاي مادرم را هنوز فراموش نكرده ام كه از درد به خود مي پيچيد ولي پدرم پولي نداشت دكتر نزدش بياره. دكتر احمدي گفته بود اگر من براي ويزيت بيام چند برابر ويزيت مطب پول مي خوام پدرم منصرف شده بود و بالاخره دنبال چاره يي بود تامادرم را به بيمارستان رسانديم عمرش را داد به شما, حالا من مي خوام دكتر خوبي بشم هر كس پول نداشت معالجه كنم و …
آقاي ذاكري: حسن مگه مادت مرده
– بلي آقا
– آقاي ذاكري برو بشين
از آن روزي كه انشاء را خواندم گويي غير از كلمه دكتر چيز ديگري تو ذهنم جا نمي گيره. دوست داشتم سريع بزرگ بشم تا كمك بابام كنم.
الان هم نا مادريم خيلي اذيت مي كنه هميشه ايراد مي گيره و ميگه بايستي بري پول در بياري.
من هميشه گريه مي كنم نه مامان من بايد دكتر بشم.
اما او مي گويد, خفه شو فسقلي من پول مي خوام. بابام آدم خوبي بود ولي از نامادريم مي ترسيد گاهاً در غياب نا مادريم خودشو نشئه مي كرد, كار و كاسبيش خراب شده بود. نامادريم او را بزور و با دعوا براي باز كردن مغازه مي فرستاد. از مدرسه كه بر مي گشتم يك سري كار هاي خونه را انجام مي دادم هميشه ظرفها و كار هاي سنگين را من مي كردم. يك روز كه از مدرسه آمدم متوجه شدم كه بابام تو بيمارستانه قلبش گرفته, نمي دونستم كدوم بيمارستان برم, فقط نشستم گريه كردم كه چرا من دكتر نيستم چرا بزرگ نيستم؟ تا عصر نامادريم آمد خيلي ناراحت بود رو به من كرد و گفت: ور پريده تو باباتو دق مرگ كردي حالا مدرسه بي مدرسه بايد بري دنبال كار. هرچه كردم افاقه اي نكرد و بر دل سنگ او كار ساز نشد به او گفتم مامان من همه كاراي تو را انجام مي دم, هر كاري خواستي بگو فقط مرا بيرون نكن.
روز بعد كه ازمدرسه برگشتم, ديدم يك بقچه كه چند لباس توش بود با قلكم كه روزانه بابام سكهاي توش مي انداخت زير بغلم گذاشت و گفت برو ديگر برنگرد.
جايي را بلد نبودم اما مجبور بودم قلكم را بشكنم پولاشو تو يك پلاستيك ريختم و گذاشتم توجيبم و چند سنجاق براي محكم كاري زدم كه گم نشه. حالا ذهنم درگير آوارگي و بي كسي بود.
با خود گفتم ميرم با پولم يك بابايي مي خرم باباي خوبي كه مرا دوست بدارد مرا به پارك ببرد و لباساي نو بخره. بي هدف خودم رادر خيابانهاي دود گرفته جنوب شهر تهران ديدم مي خواستم برم چيزي بخرم اما نتونستم با خود گفتم نه اين پولا براي خريدن باباست.
راه افتادم, آقايي ميانه سال مثل پدرم داشت با عجله رد مي شد نزديك شدم, سلام آقا
– سلام پسرم من مي خوام بابا بخرم مي شه خواهش كنم تو باباي من باشي
– برو پسر دنبال كارت
حسن نااميد نشد به چند نفرمعلوم نبود شايد صد نفر رهگذر مراجعه كرد و گفت« آقا من مي خوام بابا بخرم مي شه شما باباي من شيد»
اما مثل هميشه بي اعتنايي, خنده, داد و بيداد, فحش و ناسزا, جواب درخواست من بود.
نزديك شب بود پاهام از بس راه رفته بودم تاول زده بود, گشنگي هم فشار مي آورد, يك آقايي از ماشين پياده شد, سلام آقا, سلام پسر كوچولو ميشه درخواست كنم باباي من بشي.
آن آقاي قد بلند سراپاي مرا ورانداز كرد و مكثي كرد و گفت: باشه چقدر پول ميدي گفتم خيلي توجيبمه, گفت باشه من بابات مي شم بشرطي كه هر چي مي گم گوش كني و گرنه من نمي تونم بابات بشم.مرا سوار ماشين كرد و راه افتاد در دلم خوشحال شدم كه بالاخره مشكلاتم حل مي شود.
بابا
-بلي
من گشنه ام
يك بسته بيسكويت جلو داشبورد ماشين بود آن را به من داد
از شهر دور شديم ديدم به خرابه ها نزديك مي شيم فقط چند دودكش بزرگ كه همه فضا را دودي كرده بودند نمايان شد.
– خوب پسرم حالا رسيديم
اينجا محل كار من و تو است.
در يك اتاق را باز كرد چند نفر بچه هم سن و سالم روي يك موكت پاره و كثيف بدونبالش خوابيده بودند مرا فرستاد تو و گفت: اينا دوستان تو هستند الان برو بخواب فردا مي گم چه كار كني.
صبح بزور بيدار شدم, ديدم بچه ها نيستند, بيرون آمدم ديدم دارند گٍل درست مي كنند و چند تا ازونا آجر خام و عده اي با فر غون ملات ميارند.
بابا آمد خوب حتماً خودت فهميدي كجايي, نگذاشت حرفي بزنم, خوب تو برو كمك محسن او بتو ياد ميده كه چكار كني.
بابا پس مدرسه چه ميشه
– مدرسه و مشق و كارت همين جاست.
مدرسه مي خواي براي چي, كار ياد بگير كه بدردت بخوره
چشمم را باز كردم ديدم شش ماه است كه روزانه 10 ساعت كار خشت مالي دارم مي كنم نمي تونستم فرار كنم چند بار مي خواستم در برم اما مرا گرفتند, اونقدزر زدند كه چند روز بيمار شدم.
چند كمپرسي بود كه روزانه آجر هاي آماده شده از كوره را به شهر مي بردند نقشه كشيدم هنگام بارزگيري تو آجرا مخفي شم تا از اين مصيبت نجات پيدا كنم. يك كمپرسي كه بارگيري شده بود عصر كه مي خواست حركت كنه خراب شده بود. روز بعد وقتي خودرو درست شد از فرصتي كه دست داد خودم را بالاي آجر ها مخفي و برزنتي را روي خودم انداختم.
چند ساعت بعد خودمو به شهر رسوندم همين كه راننده ماشين را نگه داشت سريه پريدم پائين و با تمام وجودم دويدم, دويدم شايد چند كيلومتر دويده بودم.
نزديك جوي آبي نشستم, نانوايي نزديكم بود رفتم يك نان خريدم و خوردم از خستگي همانجا خوابم برده بود.
چشم باز كردم ديدم شب شده, بلند شدم نشستم. چند پاسدار رد مي شدند, يكي از اونا مرا ديد گفت: اين همونيه كه همكلاسيشو با چاقو زده و اونو بيمارستوني كرده, پاسدار ديگر گفت: آره حتماً خودشه.
گيج شده بودم تا نزديكم شدند با هر چه توان داشتم شروع به دويدن كردم از لابلاي اتوبوسها و خيابانهاي شلوغ مي دويدم خودمو نزديك كوره پز خانه ديدم, چازه يي نبود غير از اين كه خودمو به بابام معرفي كنم.