يادي از هنرمتعهد و هنرمند مسئول و آزاديخواه فرخي يزي

فرخي يزي
فرخی یزدی شاعری نیست که بتوان با شاعران نان به نرخ روز خوردگان مقایسه‌اش‌ کرد. او شاعریست که استوار در راه عدالت و ترقی گام نهاد و جان داد. فرخی شاعر و مبارز متعهد که سروده‌هایش را ابزار ساخت تا مغز زورمندان را بپاشد و بازوی تهیدستان را یاور گردد و امروز اندیشه و مقاومت جاودانه‌اش‌ به آهنگ مبارزاتی خلق‌های در بند و راه و رسم رزمندگان جنبش‌های آزادیخواهی مبدل گشته است.

میرزا محمد با تخلص فرخی یزدی فرزند ابراهیم سمسارزاده یزدی، شاعر آزاده و روزنامه‌نگار مشروطه‌طلب که در سال ١٢٦٨ خورشیدی در خانواده فقیر شهر یزد ایران دیده به جهان گشود. دوره‌ی ابتدایی را در مکاتب عادی و مرسلین انگلیس در زادگاهش خواند و در ١٥ سالگی به جرم سرودن طنز شعری خطاب به مدرسان و مدیران، از مکتب اخراج شد.

محمد رادمرد در مطلبی تحت عنوان «فرخی یزدی شاعر راه آزادی» دوران پر کشمکش زندگی او را چنین شرح می‌دهد:

«فرخی یزدی در دورانی پرآشوب از تاریخ ایران می‌‌زیست. هفت ساله بود كه گلوله میرزا رضای كرمانی به حكومت خودكامه ناصرالدین شاه پایان داد و هجده ساله بود كه دستخط مشروطه توسط مظفرالدین شاه امضاء شد و نخستین مجلس شورای ملی گشوده شد. اما دستخط شاه عدالت و آزادی را به ارمغان نیاورد، زیرا همان حكام قدیم با صورتكی جدید در مسند بیدادگری نشستند. اینگونه بود كه فرخی یزدی در جهت دغدغه‌های اجتماعی خود شعر را به مثابه ابزاری قرار داد.»

«او نمونه‌ای بارز از شعرای عصر بیداری است. این دوره كه مبارزات جنبش مشروطه را در خود دارد و به نقش و حضور مردم تاكید دارد، مهمترین درون‌مایه‌هایش عبارت بودند از: وطن، آزادی، قانون‌گرایی، تعلیم و تربیت نوین، رویكرد به مردم، توجه به جامعه زنان، عنایت به تمدن جدید و نفرت از دیكتاتوری. فرخی حتی از اشعار غنایی و عاشقانه خود نیز با بهره‌گیری از شیوه‌ها و شگردهای هنری، اوضاع روزگار خود را به نقد كشیده است.»

فرخی ٢٣ سال داشت که در مراسم عید نوروز برعکس تمامی شاعران مداح استبداد وقت،‌ علیه حاکم یزد شعری سرود و او را «ضحاک» خطاب نمود. این شعر قهر حاکم را برانگیخت که در نتیجه دستور داد که فرخی را دستگیر و لب هایش را با نخ و سوزن بدوزند و بعد به زندان افکنند. از این زمان به بعد بود که او به «شاعر لب دوخته» شهرت یافت. خود در شعری به آن اشاره دارد:

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام / تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام

حسين مسرت در مقاله‌ای تحت عنوان «فرخی یزدی، سخنوری سخندان و ستم‌ستیز» می‌نویسد:

«فرخی بعد از رهایی از زندان، به “تهران” رفت و در سال ١٣٠٠ ه.ش، “روزنامه طوفان” را انتشار داد و مقالات تندی علیه “سردار سپه” نوشت و به دخالت انگلیسی‌ها در نظام حكومتی “ایران” اعتراض كرد. فرخی در اوایل “جنگ بین‌المللی اول” از تهران رهسپار “عراق” شد. چندی در آنجا بود. آنگاه به ایران بازگشت و هنگامه قرارداد “وثوق الدوله”، شعری علیه این قرارداد سرود كه بر اثر آن، زندانی شد.»

در این سالها در شعری علیه رضا شاه قلدر موضع گرفت.

کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ور نه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختيی و بيچارگی و خون جگری
چه غمی بود كه اين خاطر ناشاد نداشت

فرخی در سراسر عمر کوتاهش در جنگ و گریز با دشمن از شهری به شهری و از کشوری به کشوری رفت؛ سختی‌ها و بدبختی‌های فراوان را متحمل شد ولی هرگز آرام نگرفت و قلب سرکشش از شورش باز نه‌ایستاد زیرا فقر کشنده و ظلم اجتماعی مردمش را روز به روز به تباهی می‌‌کشاند و فرخی نمی‌‌توانست از کنار این همه قساوت بی‌تفاوت بگذرد.
فرخی خیال زندگی مجلل برای خود و اهل و اعیالش را در هیچ مرحله‌ای از زندگی در سر نپروراند ورنه می‌‌توانست به نان و نوایی برسد. وی با اندیشه و تفکر والایی که داشت خواهان استقرار استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی در سرزمینش بود و در این راه از جانش گذشت.

فرخی از روشنفکران دلال و خودفروخته به اندازه شاعران متملق نفرت داشت و مبارزه علیه آنان را جزئی از وظایفش می‌‌دانست. چنانچه خود سرود:

خود تو نیک می‌‌دانی نیـم از شاعران چاپلوس کــز برای سیـــم بنمـــایم کسی را پای بوس

سرانجام در پی گزارشات جاسوسان به رئیس زندان مبنی بر اینکه فرخی اشعار سیاسی می‌‌سازد و بین زندانیان منتشر میکند او را از زندان قصر به زندان موقت تهران انتقال داده و در سلول انفرادی میگذارند تا این که وي را در شب ٢٥ مهر ماه ١٣١٨ به بیمارستان زندان مي برند و به زندگی سراسر رنج و مبارزه‌اش توسط آمپول هوا دکتر احمدی -خاتمه می‌دهند.
فرخــــی را نـــام جاویــــدان شـــود کــــاخ استبـــــدادیان ویـــــران شـــود