«روزی که خزر اشک ریخت و جنگل سبز مویه سر داد.»:هرمز صفایی نوایی

بمناسبت 19 اسفند سالگرد تیرباران شانزده تن از مجاهدان جنگل مازندران

اواخر سال 1362 بود و من به همراه هفت نفر دیگراز هم زنجیرانم در بند کوچک «سران، اعدامی ها» در زندان سپاه قائمشهر، زیر تلویزیون دیواری نشسته ومنتظر شنیدن اخبار شامگاهی از تلویزیون رژیم در استان مازندران بودیم. گوینده خبردر صدراخبار با صدایی محکم و خشک خبر از«متلاشی شدن تشکیلات مجاهدین در استان مازندران» را داد. وی اسامی بعضی از کشته شدگان در «خانه های تیمی مجاهدین» را اعلام کرد. اما من بدلیل شوک وارده از شنیدن این خبر، فقط توانستم نام «فرشته جعفرزاده مجاوری وهمسرش حسین نوربخش» را بخاطر بسپارم.حسین مدتی در بابل مسول تشکیلاتی من بود وهمسرش را نیز بخوبی می شناختم.

بر اثر این ضربه، نزدیک به سی وشش نفر از برجسته ترین کادرهای تشکیلاتی مجاهدین در استان مازندران به شهادت رسیدند. خانه های مخفی همۀ آنها توسط یکی از فرماندهانی که در زیر شکنجه تاب تحمل مقاومت را نداشت، لو رفته بود.اما از ریز جریان ضربه وطرح آن توسط این خائن بی اطلاع بودیم.
چند ماه بعد از این ضربه ای که به تشکیلات شهر مجاهدین وارد گردیده بود، خبرشوک کنندۀ دیگری تنم را لرزاند. دستگیری و محاکمه علنی باقیماندۀ اعضای تشکیلات جنگل مجاهدین«شانزده تن» نیزاز تلویزیون مازندران اعلام گردید.
خبر شوک آور ودردناک بود. چگونه می شود که چریک های دلیر مجاهد زنده دستگیر و به بند دشمن کشیده شوند؟

وقتی من یاران قهرمانم، پلنگ های جنگل «خی پوس»، فرزندان آگاه، پاک وقهرمان مردم زحمتکش را در غل وزنجیر در پشت میزهای محاکمه در بی دادگاه رژیم دیدم، بغض کردم و اشک مجالم نداد. با تک تک آنها خاطره داشتم. شب ها دل تاریکی را می دریدیم وبه ماموریت می رفتیم. برای آزادی و رهایی زحمتکشان از یوغ رژیم، بارها در برف و کولاک گیر کرده بودیم، اما با روحیه ای آهنین، دل برف را می شکافتیم وبا عشق به توده ها با خواندن سرود «کوهستان»دست افشان وپا کوبان، موانع را کنار می زدیم وبه پیش می رفتیم.
«چگونه می توانستم پهلوانان خطۀ شمال حسن، رامین، مهرزاد رودگریان، سیروس عبدلی، دکتر،صمد،مسعود،امید و … را در اسارت وزنجیر ببینم و اشک نریزم.»

کنجکاوی ام مرا بر آن داشته بود تا ارتباط بین ضربۀ شهر وجنگل را در زندان کشف کنم. آنگاه متوجه شده بودم که ضربه تشکیلات جنگل مجاهدین نیز در ارتباط با ضربۀ تشکیلات شهر می باشد.

تشکیلات مجاهدین در شهر و جنگل شمال که پس از دوسال استقامت، پایداری و مبارزه، بی خوابی وگرسنگی وتحمل سختی های اقلیمی همچون فولادی آبدیده شده بودند، با خیانت آن فرد خائن و با همکاری وطراحی وزارت بدنام اطلاعات از هم پاشیده شده بود. آنها در خانه هایی در ساری که به صورت خانه های تیمی وسازمانی شبیه سازی شده بود، بعد از آن که بچه ها سلاح ها را کنار گذاشته و سیانورها را هم از زیر زبانشان بیرون آورده بودند دستگیر و به بند کشیده شدند. ریز داستان دستگیری وقهرمانی های این کوه مردان را به کتاب «رویای یک اعدامی قبل از تیرباران» ارجاع می دهم.

بر اثر خیانت یک موجود ورشکسته نزدیک به پنجاه نفر از برجسته ترین کادرهای مجاهدین در استان مازندران، که به مدت دوسال ونیم در یک فضای اختناقی مطلق، در خانه های تیمی شان در جنگل و شهر دوام آورده بودند، دستگیر شدند.

عصر روز هیجده اسفند 1363 شکنجه گرم به سلولم آمد و خبر اجرای حکم اعدامم را به من ابلاغ کرد. ولولۀ عجیبی در راهروی زندان حاکم بود. به چشمانم چشم بند زدند.

شکنجه گرم خطاب به من گفت:

«اطلاعاتت را ندادی ولی به تو قول می دهم که گلولۀ کلت را خودم در سینۀ پهنت خالی کنم»

.برایم جای تعجب بود، زیرا فقط دوهفته از بی دادگاهم گذشته بود. معمولآ زندانی محکوم به اعدام را بعد از تائید حکم توسط شورای عالی قضایی در تهران اعدام می کردند. من هنوز تائید حکم اعدامم برای اجرای حکم نیامده بود.

به دست وپایم دستبند زدند و مرا درعقب اتومبیل پیکان نشاندند در حالیکه در دو طرف من پاسداران نشسته بودند. وقتی از زندان برون آمدیم، چشم بندم را باز کردند. اما به من گفتند که سرم را پائین بیاندازم وبه اطرافم نگاه نکنم. همراه با اتومبیل ما، اتومبیل های دیگری نیز از حیاط زندان اطلاعات سپاه ساری خارج شدند. من سرم را بلند کردم وبه اتومبیل های کناری خیره شدم. سرنشینان اتومبیل ها همگی یاران جنگل من بودند. همۀ ما را در اتومبیلهای جداگانه برای اجرای حکم اعدام به مقصدی نامعلوم می بردند. من، مهرزاد رودگریان را از نزدیک در اتومبیل کناری دیدم. ابتدا مرا به یک سلول انفرادی در زندان شهربانی ساری که شبیه سردخانه بود انتقال دادند. دو روز ودو شب فقط از سرمای شدید می لرزیدم. از پاسدار نگهبان تقاضای پتو برای گرم شدن کردم.او در جواب گفت:

«بزودی به جهنم می روی ، آنجا به اندازۀ کافی گرم هست.»

بعد از دو روز منتظر اعدام بودن مرا مجددآ به زندان اطلاعات سپاه منتقل نمودند. کف اطاق روزنامه ای از نوزده اسفند 1363 گذاشته بودند. در صفحۀ اول آن با تیتر درشت نوشته شده بود.:

«شانزده تن از منافقین (مجاهدین) جنگلی اعدام شدند».

پاسداران جنایتکار عمدآ مرا به این سلول منتقل کرده بودند. اینجا همان سلولی بود که یارانم قبل از تیرباران زندگی می کردند. آنها نام هایشان را در زیر طاقچۀ کوچک کتاب با قلم نوشته بودند.

آری در نوزده اسفند 1363خون شانزده تن از مجاهدان آزادی همچون خون هزاران یاران دیگرشان در راه آزادی مردمشان بر زمین ریخت .

در آنروز بحر خزر برای فرزندان دلیرمجاهدش اشک ریخت. جنگل سبز نیز در فراق پلنگ های دلیربیشه مازندران مویه سر داد.

هرمز صفایی نوایی