« پیکر جوان تاثیرگذار(عباس نوریان) بر روی جوانان قادیکلا:هرمز صفایی»

«بخشهایی از کتاب ،رویای یک اعدامی قبل از تیرباران»

صدای گلوله ذهنش را به خود مشغول نموده و در آن لحظه کوتاه هزاران فکر و خیال از خاطرش گذشت. تاکسی به نزدیکی چهارراه فرهنگ بابل رسید. جمعیت زیادی در پیاده روی چهارراه فرهنگ جمع شده بودند. اتومبیل ها آهسته حرکت می كردند و ازدحام جمعیت مانع حرکت شان شده بود. کف پیاده رو و اطراف نيمكت چوبى پياده رو خونی بود. روزنامه های خونی زیادی نیز در اطراف نیمکت پخش شده بود. تاکسی نیز بخاطر ازدحام جمعیت کنجکاوی كه در اطراف چهارراه فرهنگ جمع شده بودند از حرکت ایستاد. کنجکاوانه شیشه اتومبیل را پائین کشید و سرش را از پنجره آن بیرون آورد. از مرد میانسالى كه نزدیک تاکسی ایستاده بود پرسید:

“آقا اینجا چه خبره ؟”

مرد که درهم و ناراحت بود در جواب با اشاره دست به نیمکت خونین گفت :

“روی اين نیمکت یک مجاهد نشسته بود. سپاه بستش به رگبار و وی دردم کشته شد.”

انگار ناگهان خون در رگانش از حرکت ایستاد. آب در دهانش خشکید. قلبش از طپيدن افتاد و رنگ از چهره اش پرید. موضوعی ذهنش را بخود مشغول نمود:

“رزمنده ای دیگر برای رهائی مردمش به خاک افتاد. رزمنده اى دیگر برای دفاع از آرمان آزادیخواهی مردمش در خون خود غلتید. دوباره جوانی آگاه برای ترویج آگاهی و بیناكردن دیده های مردمش جان خود را فدا كرد. دوباره خونی برزمین ریخته شد تا آگاهی و روشنائی ترویج گردد.”

عده ای نیز داستان شهادت «بهنام» را اینگونه تعريف كردند:

وی در چهارراه فرهنگ در ایستگاه اتوبوس ایستاده و منتظر کسی بود. جمعیت زیادی در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند. اتوبوس رسيد و مسافران سوار شدند ولى بهنام تنها در ايستگاه باقى ماند. در همین لحظه پيكان گشت سپاه در حال رد شدن از ایستگاه اتوبوس بود. آنها جمعیت حاضر را زیر نظر می گیرند و از توی آینه بهنام را که به تنهائی در ایستگاه ایستاده بود مى بينند و مشکوک می شوند. یکی از سرنشینان اتومبیل سپاه که از اهالی قائمشهر بود، اورا مورد شناسایی قرار می دهد. اتومببیل می ایستد و راننده با دنده عقب به سمت ایستگاه اتوبوس بر مى گردد. بهنام دیگر شکی نداشت که مورد شناسائی قرار گرفته و لو رفته است. پاسداران بلافاصله از درون اتومبیل به سمت بهنام-«عباس نوریان» شلیک می کنند. گلوله به سمت چپ صورت او برخورد میکند و دردم به شهادت می رسد.

فردای آنروز خبر شهادت فرزند محبوب قادیکلاه «عباس نوریان» همانند انفجار بمبی در سراسر قائمشهر و بخصوص در زادگاهش «قادیکلاه» بصدا در آمد و دل تمام کسانی که وی را می شناختند بدرد آورد. مردم در غم از دست دادن انسانی شریف، جوانی صادق، پاک و دلسوز زحمتکشان و محرومان گریستند. عباس برادری داشت که فردی مذهبی از نوع سنتی آن بود. بهمین دلیل نیز بسیاری از نیروهای سپاه و دیگر مقامات نظام را می شناخت. برادر عباس، بعد از اطلاع یافتن از کشته شدن او به اتفاق پدر و مادرش با یک اتومبیل «آریا» برای شناسایی و حمل جسد، به بیمارستان بابل مراجعه مى كند. جسد عباس در این چند روز به بهانه «منافق» بودن، در سردخانه نگهداری نمی شد! جسد ورم کرده بود و همين شناسایی را برای خانواده اش مشکل مى كرد. جسد کاملآ بو گرفته بود و بینی ها را آزار می داد. پدر و مادر عباس از روى نشانۀ خال صورتش، او را شناسایی مى كنند. پاسداران جسد عباس را به شرط اینکه خانواده اش برای او مراسمی برگزار نکنند، به پدر و مادرش تحویل مى دهند. آنها شبانه جسد بو گرفته عباس را از بیمارستان بابل تحویل گرفته و در پشت صندوق عقب اتومبیل «آریا» قرار داده و به سمت قائمشهر مى روند.

قادیکلا از خبر مرگ سمبل اخلاق محل، در غمی عمیق فرو رفته بود. آسمان محل، لبريز شیون و زاری بود. زنان بر سر و روی خود می کوبیدند و بر طبق سنت در شمال به «نواجِش» و مرثیه خوانی مشغول بودند. جسد شهيد را عده ای از اقوام، بدون شستشو برای دفن به سمت قبرستان «درویش کلا» قادیکلا حمل مى كنند. مردان فامیل جسد عباس را برای خاکسپاری در قبرستان محل بردوش مى برند. «داداش» پدر عباس از شخصیت های تاثیرگذار و از بزرگان محل به حساب می آمد. همۀ محل برای وی احترام خاصى قائل بودند. او با کوله باری از غم، خار درچشم و استخوان در گلو پيكر فرزندش را بسمت آرامگاه ابدی همراهی می کرد.

ناگهان سر و كله فردی بنام «احمد اسلام پناه» که به «احمد اُرود» شهرت داشت به اتفاق چند نفر از چماقداران و حزب الهی های محل که همگی مسلح به سلاح های خودکار و نیمه خودکار بودند، در قبرستان پیدا شد. آنها با وقاحت و در کمال بی شرمی در جلوی تابوت ایستادند. و بر خلاف تمام عرف های اسلامی و انسانی گفتند که اجازه نخواهند داد تا جسد عباس در قبرستان محل به خاک سپرده شود!!

عباس» دین زیادی بگردن احمد داشت و خدمات زیادی به او و خانواده اش كرده بود. تا جائی که تمام هزینه های ازدواج و جشن عروسی وی نیزتوسط عباس مهیا و پرداخت شده بود. بعد از به قدرت رسیدن خمینی خونخوار و کاشته شدن تخم کینه و نفاق در دل مردم، احمد به اصطلاح حزب الهی گردید و چشم بروی تمام كارهاى انسانی عباس بست. او دیگر تمام خصائل انسانی عباس را به فراموشی سپرده بود. روزگار غریبی شده بود. حالا احمد با وقاحت تمام مانع خاکسپاری جسد عباس مى شد. پدر عباس رو به احمد «اورود» کرد و با صدائی لرزان وکمری شکسته از غم از دست دادن عباس، به پست ترین فرد محل کرد و گفت:

«احمد!! این جسد عباس است !!»

ولی احمد، بی اعتنا به فرد مورد احترام محل و جسد كسی که به گردنش دین زيادى داشت گفت:

«خاکسپاری عباس در قبرستان محل می تواند بروی جوانان محل از نظر روانی تاثیر سوء بگذارد، لذا بهتر می باشد که وی را در قبرستان محل دفن نکنید.»

بهمین خاطر جسد عباس را که دیگر بو گرفته بود و بینی ها را می آزرد به خارج محل منتقل نمودند. ساعت نزدیک به دو نیمه شب بود و باید جسد را دفن می كردند. در نهایت عباس را در قبرستانی که در آنزمان متروکه بود بنام «درویش سر» به خاك سپردند.

عباس نوریان با نام مستعار «بهنام»، مظهر اخلاق، جوانی خوش سیما، از چهره های محبوب و دوست داشتنی در قادیکلا، امید خانواده وفامیل، دانشجویی افتاده ومهربان در رشته اقتصاد دانشگاه بابلسر که همواره کمک کار محرومین و زحمتکشان ودهقانان بود. عباس،محبوب و دوست داشتنی ترین جوان و گل سر سبد جوانان قادیکلای قائمشهر بود. او قبل از شهادت، مسولیت های زیادی را در تشکیلات مجاهدین در مازندران بعهده داشت. آخرین مسئولیت های وی، بردن شعار »مرگ بر خمینی» به درون جامعه و مسئول راه اندازی تظاهرات پنجم مهر در بابل و مسئول تیم های عملیاتی مجاهدین در بابل بود. عباس یک مجاهد، ویک انسان نمونه از نوع خداگونه آن بود.

روحش شاد و یادش تا جاودان گرامی باد

هرمز صفایی

20.10.2019