چوبه ی دار: فرامرز خازنی



نمیداند که آزادی نیم بندش
و آن جانی که نیمش را بخشیدش
که دارد یا ندارد ، هر ذره تردیدش

چه با خویشش چه در افکار تشویشش
فقط حسرت شده از این پس و پیشش

و در جای دگر از نیمه ی جانش
گرفت تصویر آن اندام ایمانش
به پندار از قیام عشق جانانش
چکید قطره به قطره به وجدان
شاید بیدارش

دگر فرصت نمانده شمع عمرش تا سحر
نه چشمی در انتظارش

تمنای نفس در خلوتش با پیمان یارانش
چگونه در پی پیمانه میگردد

و در تاریکی از فقدان نور
با خود نیز بیگانه میگردد

بیاد می آورد آن دورترها خنده های ناب
ز آن یاران بی پروا
میان سرزمین شب
ستاره با ستاره همنشینش
که او آرام میگردد

زمان تکرار میگردد جهان فریاد میگردد
و خون خلق پرچمدار میگردد

رسد بر نسل فردایی
که او هشیار میگردد
میان فتنه و دشنه ، تنش بی عار میگردد
سکوت را میشکند سردار میگردد

گمانم چشمها تارند نمی بینند
حواس پرت و هوا با باد میگردد
عدالت واژه ی نایاب میگردد
چو یخ در موسم گرما بخار آب میگردد

تو را قسم به عشق مادرانه
چرا جانا ، یک رفیق آواره میگردد
یکی مستانه میگردد
یکی در خاطرات آزاده میگردد

گمانم ناکسی ، در جایی کر و هم لال میگردد
ز خود بیزار میگردد
و آن آزادی غمخوار ، هر دمی با ما
عریان میگردد
و از اندیشه ی ما در پوشش هر جامه ای پنهان میگردد
بدینسان واژه اش بر چوبه ی دار اعدام میگردد