در ره به تصادف همی شيخی عبا پوش ديدم
وز فرط ِ زبونيش چنان خار و سيه پوش ديدم
گفتم ، که ز چيست خاری و آشفته گيت
وز بهر ِ چه باشد همه افسرده گيت ؟
گفتا ، که مپرس دين به تاراج رفته است
درشهر همه جا شرع دگر وا رفته است ،
گفتم ، که به شهر منبر و مسجد که بپاست
محراب به هر تکيهً اين ملک برجاست
پس غم ز دو ديده ات بُرن کن ای شيخ
جای ِ نگرانيت نباشد ای شيخ ،
گفتا ، که ببين ، ملت ِ ما زار و فقير
معدود کسانيست که دارند دل ِ سير
گر، ديو سرشت ِ شاه از اين مُلک برود
تا مذهب ِ اسلام به مصدر برسد ،
ديگر نبينيم ، گدايی و فقيری به گذر
يا ديدهَ هيچ يتيم نبينيم که زغم باشد تر.
چون کشور ِ ما غنی ز نفت و گاز است
وز بهر همين رفاه به مردم ساز است
چون رهبر ِ دين حاکم ِ کشور بشود
اين ثروت ِ ملی به همه شامل و يکسان بشود،
از شرق به غرب يا ز شمال تا به جنوب
جمله همه اغنيا شوند از بد و خوب
با رهبری ِ شيخ همه جا غرق عدالت باشد
مستضعف و محروم دراين خاک دگر کم باشد
بايد که اسلام ِ عزيز را همه ترويج کنيم
تا عدل و عدالت به وفور يافت کنيم .
گفتم بخودم ، حقیر : قبول کن حرفش
اين مرد ِ خداست دروغ نباشد رسمش
شايد که به يُمن ِ اين مردان ِ خدا
ديو را به بُرن ، فرشته آريم بر ما
با شور و شعف راهی اين راه شديم
بر جان دو هزار خطر به همراه شديم
از خون جوانان ، همه َ کوی و گذر
سُرخ گرديد و نثار شد هزار ُدخت و پسر
ديو از در ِ خانه بُرن رفت ،که بيايد به درون
آن فرشته خو که سر براهش داديم چون مجنون .
چِيزی ِ نگذشت که شيخ بر قدرت شد
بر خاک ِ کبير ِ آريا رهبر شد
يک روز بداد حکم به قصاص و تعزير
يک روز بيآويخت بدار ، کودک و پير
احکام ِ شريعتی ِ همی بر پا کرد
سنگسار رواج نمود و بس بيداد کرد
وز جور و ستمهای شيوخ ، دشت و دمن خونين شد
چند نسل به مسلخ بلا برفت و دل خونين شد
از چاله َ شاه به چاه ِ شيخ افتاديم
در عصر ِ تمدن به دوران ِ حجر افتاديم
گفتم بخودم، که خواب شايد باشم
وز درد گران ِ شيخ مُبرا باشم
افسوس و صد افسوس که در خواب نيستم
وز سايهَ سالوس پناهان مُبرا نيستم
القصه، اگر طالب ِ آزادی ِ ايرانيم ما
بايد که همی ” دين ز دولت ” جدا سازيم ما.
بهزاد بهره بر