خرافات

میگویند آقامحمدخان قاجار که ازساعت ۴صبح تا طلوع آفتاب نماز میخواند علاقه زیادی به شکار روباه داشتتمام روز را درپی یک روباه با اسبش می تاخت تا زمانیکه حیوان از فرط خستگی نقش برزمین شود.بعد روباه را میگرفت و بر گردنش زنگوله ای می بست و درنهایت رهایش میکردتا اینجای داستان مشکلی نیست.درست است، روباه مسافت زیادی را دویده و وحشت کرده ولی حداقل هنوز زنده و سالم است و هم دُمش را دارد، هم سرش را و هم پوستش را نکنده اند.فقط میماند آن زنگوله که ظاهراً مشکل بزرگی نیست ولی از همین جای داستان است که مصیبت روباه شروع میشود.هرجا که میرود یک زنگوله برگردنش صدا میکند دیگر نمیتواند شکار کند چون مرغ و خروس ها و …  با شنیدن صدای زنگوله فرار میکنند.صدای زنگوله جفتش را هم میترساندوفراری میدهد.از همه اینها بدتر صدای زنگوله خودش را هم پریشان و عصبی و آرامشش را مختل میکندروباه بیچاره درنهایت حتی اگر به زنگوله أخت بگیرد و به آن عادت کند ولی عاقبت کار گرسنه وتنها درگوشه ای میمیردخوب که دقت کنیم متأسفانه درمی یابیم این همان بلائیست که بر سر ما آمده است در چهارده قرن پیش ما در بُرهه ای  از تاریخ پر فراز و نشیب مان به سختی شکست خوردیم و اسیر شدیم …صیاد فاتح جمعی را کشت،جمعی را به بردگی برد و برگردن بازماندگان زنگوله ای از خرافات توهمات، باورها و عقاید غلط خود آویزان کرد.صیاد   ما را رها کرد ولی قرنهاست که این زنگوله با ماست دیگر به وجود آن عادت کرده ایم ،
با تک تک لحظات زندگی مان عجین شده و گاها به کیفیت آن نیز می‌بالیم و با افتخار هرجا که میرویم آنرا با خود میبریم.فکر میکنیم آزادیم ولی نیستیم در بندیم در بند خرافات خرافاتی که قرنهاست هیچ حاصلی نداشته برده افکار منفی و غلط خود شده ایم و آنها را بهمراهمان اینطرف و آنطرف میبریم آنهم باچه سر و صدایی…
تو آسمون دنبال خدا می گردیم ،درون چاه دنبال امام زمان
تو امام زاده دنبال شفا…!

تمام مصیبت های این سرزمین دلیلش زنگوله ای است که نامش، خرافات است و همواره همراه و در افکار ماست و همانند ماده مخدر  با خون ما عجین شده است.

برای رهایی از این زنگوله باید از  خرافات دل بکنیم و خرد و اندیشه و عقل را جایگزین کنیم.*
در غیر اینصورت، در حصار جهل و نادانی خواهیم مُرد