این فلان فلان شده ها به هَمِۀ ما دروغ گفتند : علی مرادی مراغه ای

این جملات را سیاوش کسرایی در دوران دربدری اش در مسکو به استاد شجریان گفته است شجریان می گوید:

«… دیدم که سیاوشِ همیشگی نیست.
اون سیاوشی که پُر جُنب و جوش بوده و، پُرانگیزه و، صحبت میکرد و حرفهای قشنگ میزد خیلی فرورفته بود، تویی خودِشِه.

یکدفعه دیدم سیاوش برگشت به من گفت که:

“شجریان، خوب گوشهایَت رو وا کن ببین چی بهت میگم.
هر چی که بهت میگم، عِین اش رو میری به سایه و بچه ها میگی”
گفتم: خُب چی رو باید بگم؟

حِس کردم که میخواد گریه کنه اینقدر ناراحته،
که ریزه ریزه همینجوری که شروع کرد صحبت کردن، دیدم که چشم هایش پُرِ اشک شد و همون طور..

بعد گفت: “… شجریان برو و به بچه ها بگو {این فلان فلان شده ها به همۀ ما دروغ گفتند، همۀ ما رو فریب دادند.
هیچ چی در بساطِ شون نیست،
آآآآه در بساط ندارند.
و ما فریب خوردیم.
من نه راهِ پَس دارم، نه راهِ پیش، اینجا گیر افتادیم.
شما دنبالِ ما نیایین.
اینها اینطورند»

تاریخ پر از درسها و عبرتهاست و یکی از این عبرتها اینست که نشان می دهد روسها هرگز به دوستان خود وفا نکرده همیشه در وسط گود، خیانت، پیشه کرده اند..
بارها و بارها از نهضت جنگل گرفته تا فرقه دمکرات آذربایجان…

سیدجعفر پیشه وری گفته بود:

[روسها مثل میمون هستند که در وقت غرق شدن، پا بر روی بچه شان می گذارند و تنها خود را نجات می دهند!.]

اما شوربخت مردمی چون ایرانیان که در وسط دو سنگِ آسیاب گرفتار می آیند و مجبور می شوند یا مانندِ سیدضیاالدین طباطبایی ها گردند و به آنسو  غش کنند و یا مثل کیانوری ها به این سمت…!
و تاریخشان و سرنوشت شان، مصداق این سخنِ تلخ مرحوم استاد هژار باشد که پس از شکست جمهوری مهاباد گفته بود:

«اگر كار تو در سانفرانسيسكو راه نيافتد در جلوی دروازه هایِ مسكو برسر خويش خاك بريز…!»

و کثیری از چپِ اردوگاهی ایرانی چون کسرایی در فرجام تلخ خویش مجبور شدند ، سرانجام در جلوی دروازه هایِ مسكو خاک برسر خويش کنند!.
در این شکی نیست که بخش اعظم آنان شیفته عدالت بودند ..
اما ظلماتِ استبداد موجب شد آنان، چشمِ گرگ استالینیزم را با نورِ نجاتبخش اشتباه بگیرند…

سياوش كسرائي، شاعر معاصر كه سالهای زيادی هنرش را در خدمت آن «مدينه فاضله» به كار گرفت
امّا سرانجام در دوران دربدری و آوارگی در شوروی با چشمان حيرتزده، رفقای بزرگش را ديد كه او را چون يك تبعيدی به صليب سرخ سپردند..
او كه قبلاً در سالهای اميد و ايمان و جوانی، منظومه بلند و زيبای «آرش كمانگير» را سروده بود
اين بار در پيرانه ‌سری، اندكی قبل از مرگش، شعر تلخِ «مهره سرخ» را در مسكو سرود و خود را تلويحاً با سهرابِ شاهنامه هم ‌سرنوشت دانست كه علیرغم وجود مهره سرخ بر بازويش، بدست رستم ـ نزديك‌ترين كس ‌اش ـ كشته می ‌شود:

      تنها و دور مانده و ناشاد
در اين ميانه،
                   من،
                   چو غباري به گرد باد …
اي آفريدگار!
     دادی تو بهترين و ستاندی تو بهترين
    …
«شرمنده آن كه پشت به يار و ديار خويش،
          با صد بهانه روی به بيگانه می ‌كند.
          سامان نمی ‌دهد، چه توان كرد، حرف نيست
          آشفته، از چه ساحتِ اين خانه می ‌كند!….