خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست

شمس تبریزی
در دیدارش با جناب مولانا جلال الدین بلخی ،دست او را گرفت
و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و دردمندان  شهر قونیه در نزدیکی آنکارای کنونی  برد
و
به آهستگی زیر گوش او گفت: می بینی این عورتکان را؟

اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلانند، اما افسوس که ما را غیرت یاری ایشان نیست.
ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد.
                      
به او یادآوری کرد که از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» ،  اسرار نامه عطار و حدیقه سنایی چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث باز نجوید. بلکه در درون دل خود او را بیابد.
به او گفت که خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست؛ او به نزدیکی وزش نسیمی است که بر روی گونه های ما احساس می شود. او در همه جا هست. اما برترین جایگاه واقعی او قلب انسان های واقعی و دل دلشکستگان است.
با او از خداوندی گفت که همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتا در دوزخ .

به او آموخت که سرای خداوند، سرای خشم و کینه و درگه او درگه  نومیدی نیست.

و سپس به نرمی افزود که: “خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست.”

خداوند همسایه و معشوق دیوار به دیوار است و از رگ گردن به ما نزدیکتر است.
او هم در دلق گدایان است و هم دراطلس شاهان. اما دیده ای باید که تا شناسد او را در هر لباس!
به او گفت راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هر کس می تواند آزادانه راه خود را بر گزیند و از او خواست تا شمع آگاهی را در میان ابلهانی که مشت های خود را به سوی یکدیگر گره کرده و بر سر نام ها به نزاع برخاسته اند، برافروزد.
که
“در جهان هیچ چیز برتر از آگاهی نیست”. درخت تنومند و پرباری که هر کس از میوه آن بخورد به آب حیات دست یافته و هرگز نخواهد مرد.

به او آموخت که درباره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد. چه؛ هیچکس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست و او را با خود به “سرای مهر” خرقانی برد.

آنجا که هر که بدآنجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند.