دخترگل‌فروش :عباس دلگشا

داستانی زیبا از حرفای خوش‌خط

تو راسته بازار حاج عبدالله یه گل‌فروشی بود…

هر روز که از حجره فرش‌فروشی آ سیدمَمّد برمی‌گشتم از جلوی گل‌فروشی رد می‌شدم و چشمم میفتاد به دختر ریزه میزه فروشنده…

از ملاحت چهره‌ش خوشم میومد یجورایی خستگی اون حجره رو از تنم درمیاورد…!

پیش نیومده بود همکلامش شم…

یه روز به مناسبت روز مادر رفتم تو مغازش
سلام کردم، سر تکون داد

گفتم یه دسته گل میخام واسه مادرم…

لبخندی زد و توی دفترچه یادداشتی یه چیزی نوشت و گرفت جلوم؛

گلاتونو انتخاب کنید…!!!

متعجب نگاش کردم…

با اشاره گلا رو نشونم داد

اون نمی‌تونست حرف بزنه…!!

هاج و واج چند شاخه گل برداشتم، خیلی قشنگ دسته‌شون کرد و داد دستم…

پرسیدم چند؟
نوشت ۱۲

شب خوابم نبرد…
دلبر گل‌فروش من لال بود و من نمی‌دونستم…

خیلی فک کردم…

فردا دوباره رفتم سراغش و گفتم یه گلدون میخام…

تو دفترچش نوشت چه گلدونی؟!

خودکارشو از دستش گرفتم و تو دفترچش نوشتم: حُسن یوسف…

لبخند زد و نوشت پشت سرتون…

نوشتم ممنونツ

هر روز به یه بهانه رفتم مغازه و با نوشتن باهاش حرف می‌زدم…

اوایل از فواید گل و گیاه و کم‌کم به اینکه کی‌ام و چی‌ام…

باهاش حالم خوب بود، دلم رفته بود واسه چشاش و حرفای خوش‌خطش…

تصمیممو گرفته بودم،
چند روزی نرفتم گلفروشی…

از دور می‌دیدم ساعت ۵ عصر در مغازه منتظره…

بعد از ۷روز رفتم گلفروشی، اخم کرده بود…

رو کاغذ نوشتم یه دسته گل بزرگ میخام واسه خواستگاری، سلیقه خودتون باشه…

غمگین نگام کرد…

رفت سراغ گلا و یه سبد خوشگل درست کرد
تو دفترچش نوشت مبارک باشه…!

غم چشماش دلمو بیشتر لرزوند…

سبد رو گرفتم از دستشو دوباره دادم دستش
مات نگام کرد
رو کاغذ نوشتم: زن من میشی…؟؟!!

بخدا قسم لبخندش قشنگ‌تر از همه‌ی گلای گلفروشی بودツ

نوشتم براش؛
تو این دنیای پر هیاهو
خوبه که حرف نمیزنی
خوبه که مهربونیاتو می‌نویسی و بی‌ریا هدیه میدی به آدما…

چندساله از ازدواجمون گذشته و من هنوز عاشق سکوت لباشو صدای چشاشمツ

و هنوزم معتقدم چقد خوبه تو این دنیای پر هیاهو؛ نه حرف بزنی، نه حرف بشنوی….