سعید جلیلی از کجای تاریخ می‌آید: افشین حکیمیان

سرخوش و سرمست و مخمور. سودایی و سرگشته و حیران. انگاری در جایی دور از این‌جا و اکنونِ ایران، منجمد شده است. در جایی بی‌ربط و دور. در ناکجاآبادی که اگر هم راهی به جایی داشته باشد، ولی حتی کوره‌راهی به کوچه پس‌کوچه‌های کوی و برزن ایران‌زمین باز نمی‌کند. گویی که در سفرِ زمان و از پس‌وپشت تاریخ، راه پیموده و سروکله‌اش به یک‌باره در ایران حالِ حاضر پیدا شده است. و حالا هم که زبان به گفتن گشوده است؛ به همان زبان و اندیشه‌ی انسان باستان سخن می‌گوید. آن‌چنان که انگاری اندیشه و زبانِ حالِ قرن معاصر را هم نمی‌فهمد. و  از فهم سخن صدها سال پیش هم در می‌ماند. از قولِ مورگان شوستری که ۱۰۰ سال پیش ۱۱ ماه در ایران بوده؛ می‌گوید:« او از عظمت زنان محجبه و مسلمان می‌گوید و در کتاب خودش می‌نویسد باید به عزت زن محجبه ایرانی درود بفرستیم.» انگاری حتی از فهم ذهن و زبانِ زن صد سال پیش هم درمی‌ماند و آن‌ها را به‌سان حجاب‌بان‌های ذهنِ پیشاتاریخی خود فهم می‌کند. مورگان شوستر، نه در وصف حجاب، که درست در نقد سنت دست‌وپاگیر و در رثای شجاعت زنانی که به تپانچه‌هایی در دست به مقابله با مداخله‌ی روس برخواسته بودند؛ این‌گونه گفته بود:«جا ندارد بر عزت زن محجبه ایران درود بفرستیم؟زنی که همچنان اسیر سنت‌های دست‌وپاگیراست.با این‌همه از جام آزادی‌خواهی سیر می‌نوشد..»

او به ظاهر در زمان حال سیر می‌کرد؛ ولی ذهن و زبانش در زمان‌های دور متوقف مانده بود. این بود که حتی علیل از فهمِ هویت و دغدغه‌ی زنانِ صد سالِ پیش ایران که شجاعانه در راه آزادی می‌جنگیدند؛ به همان ناتوانی به جنگِ زنان امروزی‌ایی برخواسته بود که چون مادرانِ صدها سال پیش خود، در راه آزادی گام بر می‌داشتند. مشاورش بی‌هیچ حزم و احتیاطی، می‌گفت:««مبارزه با بی‌حجابی مثل مبارزه با مواد مخدره باید سفت و سخت بگیریم. استثنا هم قائل نشیم»

واله و شیدای تفکرات خود بود. شیفته‌ی خویش بود. بُریده از وضعیت هر ایرانی. انگاری در عشقِ به ترهاتی که خود از انقلاب داشت؛ از دنیای ایران و ایرانی عزلت گرفته بود. از سرِ این عزلت بود که فرصت مذاکره با غرب و آمریکا را به‌جای پرداختن به گشودن تحریم‌ها علیه زندگی مردم، به “فلسفه‌بافی بی‌مورد درمورد فرهنگ و تاریخ و اسلام” می‌پرداخت. بدین فلسفه‌پردازی‌ها در برابر نمایندگانی از عالم غرب، انگاری فقط و فقط حس‌وحال انقلابی خودش را تسکین می‌داد و به خلسه می‌رفت.

از جهت این سودازدگی بود که چندان کک‌اش نگزیده بود که هزینه‌ی این فلسفه‌بافی‌ها، شش قطع‌نامه‌ای شده بود که شورای امنیت سازمان ملل، علیه ایران صادر کرده بود و عینِ خیالش نبود که FATF و اقتصاد ایران را، اسیر و عبیر ذهن و ضمیر قبیله‌ای خودش می‌کرد. گویی سرنوشت ایران و ایرانیان، نه دغدغه‌ی او، که دستاویزی برای عملی کردن ذهنیت پیشاتاریخی‌اش بود و ایمانِ او به محتویات چنین ذهنیتی، کفرِ او بود به سرنوشت ایران. این بود که از پذیرش FATF و در نتیجه رونق اقتصادی ایران می‌گریخت تا راهِ به عملی کردن ایدیولوژی انقلابی خودش بیابد. ایدیولوژی کذایی انقلابی، بیش از این‌که او را به حل‌وفصل معضلات اقتصادی ایرانی متعهدش کند؛ او را به میسر کردنِ امکان مبادلات مالی با نیروهای نیابتی متعهد می‌کرد و به همین ترتیب، سرنوشت ایرانیان چندان دغدغه‌اش نبود که سرنوشت گروه‌های نیابتی‌شان در عراق. در سوریه. در یمن. در افغانستان. حوثی‌های یمن و حشدالشعبی عراق و ذینبیون افغانستان اگر دغدغه‌اش بود؛ مهاجرت پزشک و مهندس و اقتصاددان و …از ایران، انگاری اصلا و ابدا مسأله‌اش نبود.