خانه / شعر و ادبیات (صفحه 11)

شعر و ادبیات

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد :حافظ

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد در خانقه نگنجد اسرارِ …

ادامه»

بلوچِ مظلوم :سعید افشار

ای کاش که ما را “جگرِ شیرِ ژیان” بودآنجا که سخن از شرَف و غیرت و ناموس، میان بود کشتند، صد و سی نفر از ملّتِ ما راگفتند که این “توطئه‌ی خارجیان” بود! با چشمِ فرو بسته ندیدیم که “هامون”از خونِ جوانانِ وطن، در طُغیان بود افسوس که از “مردمِ …

ادامه»

ای قبای پادشاهی راست بر بالای :تو حافظ

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینت تاج و نگین از گوهر والای تو آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف …

ادامه»

گر مِی فروش حاجتِ رندان روا کند: حافظ

گر مِی فروش حاجتِ رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا غیرت نیاوَرَد که جهان پُر بلا کند حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند گر رنج پیش آید و گر راحت …

ادامه»

حافظ :بامدادان که ز خلوتگَهِ کاخِ اِبداع

بامدادان که ز خلوتگَهِ کاخِ اِبداع شمعِ خاور فِکَنَد بر همه اطراف شُعاع بَرکَشَد آینه از جِیبِ افق چرخ و در آن بنماید رخِ گیتی به هزاران انواع در زوایایِ طَرَبخانهٔ جمشیدِ فلک اَرغَنون ساز کُنَد زهره به آهنگِ سَماع چنگ در غُلغُله آید که کجا شد منکر؟ جام در …

ادامه»

یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَش: حافظ

یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَش می‌سپارم به تو از چشمِ حسودِ چَمَنَش گر چه از کویِ وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفتِ دورِ فلک از جان و تَنَش گر به سرمنزل سِلمی رَسی ای بادِ صبا چشم دارم که سلامی برسانی ز مَنَش …

ادامه»

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو :حافظ

بهار

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینت تاج و نگین از گوهر والای تو آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف …

ادامه»

به غفلت عمر شُد حافظ، بیا با ما به میخانه

کنارِ آب و پایِ بید و طبعِ شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوش الا ای دولتی طالع، که قدرِ وقت می‌دانی گوارا بادَت این عِشرت که داری روزگاری خوش هر آن کس را که در خاطر ز عشقِ دلبری باریست سِپندی گو بر آتش نِه …

ادامه»

خیز تا از درِ میخانه گُشادی طلبیم : حافظ

خیز تا از درِ میخانه گُشادی طلبیم به رَهِ دوست نشینیم و مُرادی طلبیم زادِ راهِ حَرمِ وصل نداریم مگر به گدایی ز درِ میکده زادی طلبیم اشکِ آلودهٔ ما گر چه روان است ولی به رسالت سویِ او پاک نهادی طلبیم لذتِ داغِ غمت بر دلِ ما باد حرام …

ادامه»

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش :حافظ

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش وان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش با دلِ خونین …

ادامه»