شِکوه ها میکنی ای دوست بکن،حق داریهان! مبادا به ملامت دلکم آزاری دلت از آتش بیداد، دماوندِ خموشدیگران را چو خودت از چه نمی پنداری؟ خطّه ی خواهشت از ساده دلی رنگین کنتا خرامد به خیالت،خوش و خندان یاری آنهمه خشم که فریاد به میدان ها شدآتهمه خون به خیابان …
ادامه»شعر و ادبیات
بافنده گانِ ملعون از گوادُلپ تا خمینی و خامنه ای: هوشنگ اَسدیان “
” بباف بافندۀ ملعون که بد بافتیخیال کردی که قالی را به رَج بافتیولی نقشی در این قالی هویدا نیستتو دارِ قالی ات را زِ بیخ و بُن کج انداختی. نه تنها تو، خمینی هم چنین بد بافتو بنیاد وطن را این چنین کج ساختنقشۀ قالی که طرح شد در …
ادامه»توره نالد که ؛ “قهرم از این باغ :” جمشید پیمان
توره را چون برون کنی از باغبرجگر دارد از تو صدها داغ خاصه گر باغ توست انگوریتوره را افکنی به رنجوری توره نالد که؛ ” قهرم از این باغدر دلم نیست درد و رنج فراقمن چه بیزار باشم از انگورفکر انگور گشته از من دور “ در عجب مانده ام …
ادامه»کشف دو گور دسته جمعی دیگر از زندانیان سیاسی قتل عام شده تابستان ۶۷
در اهواز و ماهشهر دو گور دسته جمعی از زندانیان سیاسیِ زندانِ کارون اهواز و زندانیان سیاسیِ قتل عام شده ی زندانِ ناوا بندر ماهشهر که در تابستان ۶۷ به دستور خمینی به قتل رسیدند کشف شده است … فاجعه ی پنهان مرتبط با اعدام های سراسری زندانیان سیاسی سال …
ادامه»ضرورت زمان : بهزاد بهره بر
ساقی ِ بزم ِ رهایی شدن امروز بجاست بر سر ِ سفره َ این بزم ننشستن خطاست درکشیدن قدحی از می ِ آزادی ِ ایران نیک است لول ِ لول گشتن و مستانه غُریدن صفاست بیستونها توان کند اگرعشق به میهن داشتن ، مُژه ازتیشه بُرانتر بُرد آنگه که فرهاد …
ادامه»” بهار دلگشا ، آخوند دل سیه ” هوشنگ اَسدیان (پگاه)
بهاران؛ نرم آمد با تامل تا بغل گیرد، کاکُلِ سُنبل آخوندها؛ چشم دریده، گرسنه نان ندیده، رهبری مُنگُل بهار آمد؛ سبز و زیبا، چشمه سار و دشت و بیشه، ریشه دارد آخوند آمد؛ پلید افکار و بی ریشه، حدیث خوان، بدستش تیشه دارد بهاران؛ بوی گُل، عطر ریاحین، عشقِ به …
ادامه»در هوای دیار ) 11( بهزاد بهره بر
با بهاران باید اما ، جملگی رویش کنیم همچو غُنچه بر سر ِهر شاخه آرایش کنیم سرو مانند ، ایستاده سبز ِ سبز بالا بلند در سپهر ِ میهن ِ در بندمان شورش کنیم . ******************** صد هزاران لاله در سبز ِ وطن آذین شده سُرخی هامون نیز با آبی …
ادامه»تو جامه دوز و من پالان رفو کن! : جمشید پیمان
نمی دانم روا یا نارواییم به این صورت، ز ریشه از کجاییم؟ مرا چون خود نخوان،از خود ندانم ز یک آبیم اگر،از گِل دوتاییم بوَد جنس تو زَر، من زرد چوبه ولیکن هر دو رنگِ کَهرباییم خموشیِ تو از دَرد و من از ترس فرو بسته لبیم و بی صداییم …
ادامه»باورم کن بهارِ آزادی ست جمشید پیمان،
باغ اردیبهشتِ من امسال می نشاند به چشم خسته ی من اینهمه سروهای سبز آیین اینهمه با شکوه شمشادان اینهمه یاس و سوسن و نسرین دشتِ اردیبهشت میهنِ من از پیِ سال های پاییزی می شود سر به سر شقایق زار محفل شاد کبک های چمان خنده هاشان شنیدنی،شیرین جا …
ادامه»