غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟ نه قوتی که توانم کناره جُستن از اونه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم نه دست صبر که در آستین عقل برمنه پای عقل که در دامن قرار کشم ز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیستجفای …
ادامه»شعر و ادبیات
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت : صادق سرمد
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشتمی خواری و مستی ره و رسم دگری داشت پیمانه نمیداد به پیمانشکنان بازساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت بیدادگری شیوه مرضیه نمیشداین شهر اگر دادرس و دادگری داشت یک لحظه بر این بام بلاخیز نمیماندمرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت …
ادامه»مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم :حافظ
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم صفایِ خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگِل جویم فروغِ چشم و نورِ دل از آن ماهِ خُتَن دارم به کام و آرزویِ دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خُبثِ بدگویان، میانِ …
ادامه»به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد : فروغ فرخزاد
به آفتاب سلامی دوباره خواهم دادبه جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودندبه رشد دردناک سپیدارهای باغ که با مناز فصلهای خشک گذر میکردند به دستههای کلاغانکه عطر مزرعههای شبانه رابرای من به هدیه میآوردند به مادرم که در آینه زندگی میکردو شکل پیری من …
ادامه»فتوی پیرِ مُغان دارم و قولیست قدیم : حافظ
فتوی پیرِ مُغان دارم و قولیست قدیمکه حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم؟ روح را صحبتِ ناجنس عذابیست الیم تا مگر جرعه فشانَد لبِ جانان بر من سالها شد که منم بر درِ میخانه مقیم مگرش خدمتِ دیرین من …
ادامه»پول نان ما: دکتر صدیقه وسمقی
.از مجموعهی شعر “بزن به تار شکسته” زنی در خیابانبه یک قرص نانخود را میفروشدآنسو تَرَک مردیگرده نانی رااز دست عابری میرباید… ما گرسنهدر کوچههای غربت این شهرپرسه میزنیمو میدانیمکه دستهای کثیفینان ما رااز سفرههایمان ربوده است… این پول نان ماستکه در هزار تویِ دالانهای پنهان«کیک زرد» میشودبرای تزیین بساط …
ادامه»شعر زیبای « دماوند » :ملکالشعرا بهار
ای دیو سپید پای در بندای گنبد گیتی ای دماوند از سیم به سر، یکی کلهخودز آهن به میان یکی کمربند تا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر چهر دلبند تا وارهی از دم ستورانوین مردم نحس دیو مانند با شیر سپهر بسته پیمانبا اختر سعد کرده پیوند چون گشت …
ادامه»‘خرم آن روز کز این منزل ویران بروم :حافظ
‘خرم آن روز کز این منزل ویران برومراحت جان طلبم و از پی جانان بروم گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریبمن به بوی سر آن زلف پریشان بروم دلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم چون صبا با تن بیمار و دل …
ادامه»من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم: حافظ
من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَممَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بیغَشَم گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَه وَشَم در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز اِسْتادِهام …
ادامه»بیعشق سر مکن که دلت پیر میشود (گاهی نمیشود) :قیصر امینپور
گاهی گمان نمیکنی، ولی خوب میشودگاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود گاهی بساط عیش خودش جور میشودگاهی دگر تهیه بدستور میشود گه جور میشود خود آن بیمقدمهگه با دو صد مقدمه ناجور میشود گاهی هزار دوره دعا بیاجابت استگاهی نگفته قرعه به نام تو میشود گاهی گدایِ گدایی و بخت …
ادامه»