خانه / شعر و ادبیات (صفحه 20)

شعر و ادبیات

همه ی حق، همیشه پیش تو نیست! جمشید پیمان

جمشید پیمان

دوستانِ عزیز و اهلِ وفا دلتان شاد و جانتان گلشن از حضور خوش یکایکِتان چشم مشتاق من بوَد روشن تَنِشی داشت لیک با نرمی! وقتِ خوبی که با شما بگذشت آب اگر نرم بگذرد دایم کی از آن آسیاب خواهد گشت آنکه گوید؛ بران ماشینم را (نام ترانه ای از …

ادامه»

* دلت را قرص کن رفیق* هوشنگ اسدیان

راه پُر پیچ و خم و صعب العبور است شیخک جلاد و دودمانش پا به گور است آقتاب صحبگاهی خنده زد و غُنچه شکفت نفس گرم تفنگ با چریک، هنوز چه جور است دلت را قُرص کن رفیق، شعله ور شو انقلاب و جنگ خلق، پُر تر زِ نور است …

ادامه»

شادمانی خیال و خوابی شد جمشید پیمان،

جمشید پیمان

گریه ای زیر پلک ماسیده هق هقی کهنه در گلو مانده پرده افتاد و هیچ پیدا شد، چادری روی آبرو مانده تشنه بودیم و تشنه تر گشتیم، به سرابی که در سبو مانده عکسِ آبی که رنگ می بازید، بر تنِ بی قرارِ جو مانده فقل ها بر دهان و …

ادامه»

اقلیتی قلیل :بهزاد بهره بر

بهزاد بهره بر

یارب ، قلیل قومی به غصب ، دژخیم خوی و بد نهاد در میهن ِ آریاییم فرمانروایی میکنند از ما نبوده ، نیستند بر ما ولی با غیظ وقهر ، چون عصر ِ ماقبل ِ حجر والی گرایی میکنند . دیریست که این قوم ِ غضب پاشند به چشم ، …

ادامه»

شهلا صفایی : پائیز پویا

در خیزش خونین شبهای پائیزی سفیر نابهنگام گلوله های خدا مغز جوانان را نشانه میگیرد تا هر گلوله آیه های بی مسمای حاکمان را با خون تو آبیاری کند. در خمیازه شب های سرد پرهیاهو اشک تاریخ از گونه های گرم شقایق ها جاریست. اوج پرواز در سحرگاه خونین بیت …

ادامه»

توفان و موج و سینه ی دریا بدون تو : جمشید پیمان

سخت است روزگارِ من این جا بدون تو خالی ست سینه ام ز تمنّا بدون تو گفتی که بی تو چون گذرانیم روزگار* اینجا برای من جهنّم پایا بدونِ تو رفتی و رفت روشنی از چشم خسته ام بی ارزش است دیده ی بینا بدون تو رفتی و ماند با …

ادامه»

حسّی قشنگ،در دلِ شهر آوری به جوش : جمشید پیمان،

جمشید پیمان

هنگام دف زدن که لبالب ز شورشی من را کشی به جنگل سرشار از غرور من را ز تنگه های پر از خون و خستگی با شعر عاشقانه ی خود می دهی عبور همراه میکنی دل آواره ی مرا با جنگلی که گُر گرفته ز سرمای روزگار با لحظه های …

ادامه»

در هوای دیار : بهزاد بهره بر ( 10 )

بهزاد بهره بر

. تقدیر نبُود آمدن و رفتنمان ، در این دار بیهوده بوُدن سد ِ تکامل است ، یاران هُشیار : زیستن به زیر ِ سایهَ ذلت و زور ، تقدیر نیست عاری ز ِ رسالت چو سالیست ، بی فصل ِ بهار . ********************* گر که خواهی ، میتوان بر …

ادامه»

در انتظار مهربانیِ نگاهِ ماه! : جمشید پیمان،

دوباره ، نه، همیشه سرزمین من پُر است از شکوفه های پَرپَر و صدای وحشیِ گلوله ها همیشه در نگاهِ او نشسته زخم بی امانِ شعله ها. همیشه پاسخ سلام مردمش لهیب خشم بوده است و قلعه ی اوین و مهر دستِ خسته اش شکسته زیر تیغ کهنه کارِ کین. …

ادامه»

دست در دست دشمنم ننهم جمشید پیمان،

جمشید پیمان

نپذیرم کلام اهریمن گرچه از گفته ی خدا باشد! نیک و بد را به هم نیامیزم راه باطل ز حق جدا باشد دست در دست دشمنم ننهم کی مرا خصم مقتدا باشد نشنوم حرف مردم بدکار که صُداع است،کی صدا باشد خبر خوش نیابی آنجا که غرق اندوه، مبتدا باشد …

ادامه»