تنهایم نمی گذارد هراس جاودانه ی جاری در جانم این جا مانده ی جهان جنینی ام. مرا با این همراه، اینک الفتی ست آنگونه که هوا با سینه ام که باده با رگِ تاک! بلوغم را مادرم مدام تمنّا می کرد با التماسی الوده به اشک نه از سر درد …
ادامه»شعر و ادبیات
:بهزاد بهره بر ضرورت زندگی
من از نبودت نیستم بی تو بگو ، من کیستم ؟ هستم اگر داری حضور وز غیبتت ، هان : نیستم در شب مه یی ،آرام ِ من روشن ز تو هر یوم ِ من دال ِ حیاتی چون نفس گر بر نیایی ، نیستم دانم که سُرخ است نرخ …
ادامه»یک سالِ دگر گذشت و … جمشید پیمان،16
یک سالِ دگر گذشت وُ ای وای، اینک از دفتر عمر یک دو برگش مانده یک سالِ دگر گذشت و من ماندم و شوق؛ پیچیده به من، منم در او پیچنده. یک سالِ دگر گذشت و حیرانی نه، رویید به چشم خسته ی خاموشم یک خنده ی پر غم وُ …
ادامه»وطن تسخیر روحالله زم شد، هادی خرسندی
وطن تسخیر روح الله زم شد دوباره سوژه داغی علم شد پرستو در ورودش همرهی کرد فرانسه در صدورش متهم شد * «پرستو گفته بوده آیت الله» «مرا تحویل میگیرد سر راه» «چه اغفالی، چه ترفندی، چه دامی» «چرا من گول خوردم اینچنین؟ آه» * نیوزی آمد از آمدنیوزی که …
ادامه»ای صبح زرنگار نشد وقتِ آمدن؟ جمشید پیمان،
«بیان دلتنگی برای آزادی در متن یک ظلمت تاریخی» ای واحه ی نشسته به چشمانِ خسته ام من را عطش نکشت، تو کشتی در انتظار از برکه ی سرابِ تو لب تر نمی شود. گفتی به طنز که؛ بی ما دلت خوش است؟ گفتم؛ دلم خوش است که یک دَم …
ادامه»توشه راه : بهزاد بهره بر
تقدیم به جاودانه فروغهای مقاومت ملی ایران زمین راهی ام ، راهی ِ راهی که برد تام ِ وجودم به هُشیاری ِ صبح به دیاری ِ که سماءاش بدرخشد ز بیداری ِ صبح عاصی از شب چو پرستو ، به دلم شوق ِ پریدن دارم پا به سر غرق ِ …
ادامه»سحر سوخت امّا رهایی ندید : جمشید پیمان،
سحر آبیِ اسمان را ندید به خونِ پُر از شعله ی خود تپید گذشت از تباهی،در آتش گریخت به پای ستم،عزّت خود نریخت سحر سوخت در پهنه ی رنج و دَرد کسی قطره اشکی نثارش نکرد نه کس در عزای دلش نوحه خواند نه بر مرگ او جامه بر تن …
ادامه»پیوند: بهزاد بهره بر
همگام شو با من تو ای دردت همانا درد ِ من گر اتحاد بر پا کنیم مشکل همی آسان کنیم دیرینه دردیست هموطن، آزادی ایران کهن همبستگی را باید ار خواهیم که درد درمان کنیم از صدر ِ مشروطه پی آزادی خونها داده ایم وقتش رسیده تا دگر طرحی نوین …
ادامه»من برای برابری جنگم جمشید پیمان،
پند دادی: “خطر چرا نکنی؟ آرزویت اگر که مِهتری است سخت آید به چنگ این کالا از برایش هماره مشتری است نیک بشنو که در چنین میدان جنگِ ما از برایِ سَروَری است “. ای دلت پاک و آرزوت بهی سرم از فکر سَروری بَری است آنکه جنگد برایِ سَر …
ادامه»در دلِ توفان مشو یک دَم خموش جمشید پیمان
کاروان بی وفقه افتاده به راه تیرگی را روشنی بخشیده ماه خو مکن با ظلمت پندارِ خود تا حقیقت را بیابی در پگاه چشم تو یعنی دل بیدار تو عزم تو امّید تو پیکار تو چشم تو یعنی گذشته وقت خواب جستجوی صبح روشن کار تو بر لبت جاری شعار …
ادامه»