خانه / شعر و ادبیات (صفحه 21)

شعر و ادبیات

من برای برابری جنگم جمشید پیمان،

جمشید پیمان

پند دادی: “خطر چرا نکنی؟ آرزویت اگر که مِهتری است سخت آید به چنگ این کالا از برایش هماره مشتری است نیک بشنو که در چنین میدان جنگِ ما از برایِ سَروَری است “. ای دلت پاک و آرزوت بهی سرم از فکر سَروری بَری است آنکه جنگد برایِ سَر …

ادامه»

در دلِ توفان مشو یک دَم خموش جمشید پیمان

جمشید پیمان

کاروان بی وفقه افتاده به راه تیرگی را روشنی بخشیده ماه خو مکن با ظلمت پندارِ خود تا حقیقت را بیابی در پگاه چشم تو یعنی دل بیدار تو عزم تو امّید تو پیکار تو چشم تو یعنی گذشته وقت خواب جستجوی صبح روشن کار تو بر لبت جاری شعار …

ادامه»

به یاد دکتر مصدق : مهدی اخوان ثالث

ترانه پساکودتای ٢٨مرداد دیدی دلا که یار نیامد؟ گرد آمد و سوار نیامد بگداخت شمع و سوخت سراپای و آن صبح زرنگار نیامد دل را و شوق را و توان را غم خورد و غمگسار نیامد آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت و آن کرده‌ها به کار نیامد سوزد …

ادامه»

ریشه های مهرَبانی شعله ور جمشید پیمان

سینه ام ؛ آتش فشانی شعله ور خسته نه، شوریده جانی شعله ور دیده ام دریا، دلم آتش فشان در سکوتِ بی کرانی، شعله ور آسمانم ازچه پوشیده سیاه؟ در عزای اخترانی شعله ور زآنهمه جان های با نام و نشان مانده برجا بی نشانی شعله ور وایِ من، پاکیزه …

ادامه»

برای قتل عامِ گل،تبرکِش گشته ام اینجا جمشید پبمان،

جمشید پیمان

سفر؛ آغازِ بی پایان، توقف؛ لاشه ی من شد من و رنگی هزاران گون، که در جانم مطنطن شد سفر؛ آغاز بی پایان، به پایم بند صد خواهش شدم دل خوش به گندیدن، به گندابی که ماَمن شد رَکَب خوردم صفا کردم، حماقت عالَمی دارد رسولم حجت المُتعه، امامم شیخ …

ادامه»

: پرسش استاد شفیعی کدکنی و پاسخ من جمشید پیمان

شفیعی کدکنی: طفلی به نام “شادی” دیری است گمشده، با چشم‌های روشن براق با گیسوی بلند به بالای آرزو هر کس از او نشانی دارد، ما را کُند خبر این هم نشان ما: یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جمشید پیمان: آن طفل گم شده در خانه ی …

ادامه»

چه کسی گویدت مکن پرواز، دم نزن در نسیم پاک سحر جمشید پیمان

ای عقاب از چه خانگی گشتی آسمان عرصه ی حضور تو بود با کلاغان کنی هماغوشی یعنی این آخرِ غرور تو بود؟ تن سپردی به خاکِ بی مقدار بردی از یاد بوده ای شهباز خاطرت گشت خالی از آبی در پَرَت مُرد جوشش پرواز آسمان مضطرب،دلش بی تاب مانده خالی …

ادامه»

باید که شعله بر جگر هیمه افکنی :جمشید پیمان

عمری نشسته ای که شود یا نمی شود سرمایه جَسته،سود مهیّا نمی شود خواهی جهان برای تو گردد،ولی درست کار از مسیرِ خواهش بی جا نمی شود در بیشه ی خیال چه خوش حال می چری شیرین جهان به کام زلیخا نمی شود قفل است از برون در و هی …

ادامه»

دوزخ واقعی ست سینه ی او جمشید پیمان

دل سپردی به شیخ حیلت ساز به خیالت که به ز سلطان است عنکبوتی ست شیوه ی کارش تارهایش کلامِ قرآن است کج کند کار و می نماید راست رهزن عقل و دزدِ ایمان است داغ مُهری زده به پیشانی باورت گشته او مسلمان است؟ بر لبش دائمن خدا جاری …

ادامه»

کاسه و بشقاب پرّان در هوا جمشید پیمان،

جمشید پیمان

محفلی دیدم شبی، پُر های و هو هوشیار و مست غرق گفت و گو این یکی مست از می چشم نگار آن یکی پیچیده در گیسوی یار گوشه ای زیدی نشسته در سکوت آرزوها می تند چون عنکبوت گوشه ای دیگر جنابی مستطاب غرق استدلال،در تحریم شراب پشت میزی خم …

ادامه»