دوستی یعنی صداقت داشتنخستگی از دوش هم برداشتن دوستـی را گـر تو بـاور داشتیصد هـزار آییـنه در بر داشتی در تو خورشید صداقت می شکفت در دلـت نور رفـاقت مـی شکفت کاش می شد کلبه ای در ماه داشت تـا به خورشـید حقیـقت راه داشت گـر بیــایی بـا چــراغ دوستی می رویم …
ادامه»شعر و ادبیات
سحر که باد صبا از رُخَش نقاب گرفت: صائب تبریزی
. سحر که باد صبا از رُخَش نقاب گرفتدو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت ز فیض حسن تو [شد] عالم آنچنان سیرابکه میتوان ز گل کاغذی گلاب گرفت ز عشق بس که مهیای سوختن گشتمبه دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت یکی هزار شد امید، خاکساران راز بوسهای …
ادامه»شعر انگور : نادر نادرپور
. چه میگویید؟!کجا شهد است این آبی که در هر دانهی شیرین انگور است؟! کجا شهد است؟! این اشکاشک باغبان پیر رنجور استکه شبها راه پیمودههمه شب تاسحر بیدار بودهتاکها را آب دادهپشت را چون چفتههای مو دو تا کردهدل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیدهتن هر خوشه …
ادامه»رهایی از بردگی…ملک الشعرای بهار
. شد وطن بر باد ای مردم خدا را بس کنیدخنجری تا ته به حلقوم همین ناکس کنید هموطن آخوند ایران را به یغما برد و رفتپولهای مملکت را بیشرافت خورد و رفت نفت و آب و خاک و حتا نان مردم را فروختاین وطن از جهل دین و مذهب …
ادامه»فتح باغ : فروغ فرخزاد
آن کلاغی که پریداز فراز سر ماو فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگردو صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی، پهنای افق را پیمودخبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه میدانندهمه میدانندکه من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوسباغ را دیدیمو از آن شاخهٔ بازیگر دور از دستسیب …
ادامه»نقیضهای بر شعر سهراب سپهری : نسیم عربامیری
. موشکی خواهم ساخت!خواهم انداخت هوا!دور خواهم شد از این خاک فقیرکه در آن هیچ کسی نیست که بیزور کتکصبح بیدار شود! موشک از سوخت تهی!و دلم میخواهد بروم بالاترو دلم میخواهد چهقدر حرف جدید!و دلم میخواهد همچنان خواهم راندنه به پیران دل خواهم بستنه جوانها که سر از تخم …
ادامه»دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
. وه که گر من بازبینم روی یار خویش راتا قیامت شکر گویم کردگار خویش را یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتندبیوفا یاران که بربستند بار خویش را مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلقدوستان ما بیازردند یار خویش همچنان امّید میدارم که بعد از داغ هجرمرهمی بر دل نهد …
ادامه»ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی : حافظ
v دیوان حافظ غزل شماره ۴۳۳ ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختیلطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضتحالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختیحافظای که بر ماه از خط …
ادامه»آخرِ بازی : احمد شاملو
عاشقانسرشکسته گذشتند،شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش. و کوچههابیزمزمه ماند و صدای پا. سربازانشکسته گذشتند،خسته بر اسبانِ تشریح،و لَتّههای بیرنگِ غرورینگونسار بر نیزههایشان. □ تو را چه سود فخر به فلک بَر فروختنهنگامی که هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند. تو را چه سود از باغ و درختکه با یاسها به داس سخن گفتهای. آنجا که قدم …
ادامه»گریختن عیسی ع بر فراز کوه از احمقان:مولانا
عیسی مریم به کوهی میگریختشیر گویی خون او میخواست ریخت آن یکی در پی دوید و گفت خیردر پیات کس نیست چه گریزی چو طیر با شتاب او آنچنان میتاخت جفتکز شتاب خود جواب او نگفت یک دو میدان در پی عیسی براندپس بجِدِ جِد عیسی را بخواند کز پی …
ادامه»