دیشب من و مستی،با هم سفر کردیم
با آرزوهامان،در خلسه ای شیرین
من رهروی پُرسان، او قافله سالار
تا ناکجا آباد، تا خواهشی دیرین
اینجا همه با شعر،اینجا همه با شور
دستی برافشانند،رقصی کنند آغاز
اینجا همه از عشق،بر لب حکایت ها
دارند و با یادش، سر می دهند آواز
اینجا ندارد کس،در سینه اندوهی
اینجا نمی گرید، دل از پریشانی
دل خسته ای اینجا، هرگز نمی بینی
غیر از سرود عشق،شعری نمی خوانی
اینجا همیشه سبز،باغش سراسر گُل
اردیبهشت است این،یا نیمه ی آبان
از هر که می پرسی، گوید به لبخندی
اینجا بهارین است، سرسبز و جاویدان
بی سر پناه اینجا،کس را نمی یابی
کاشانه ها گرم و، سر شارِ از شادی
اینجا پر از برکت،اینجا همه دلخوش
چشمت نمی بیند، اینجا جز آبادی
دیشب خمارِ خواب،مست و خرابِ می
در خود فرو رفتم،سرگشته در پندار
شادان خرامیدم، در باغِ پردیسی
ماء معین جاری،مِن تحتها انهار!
آه ای خروس صبح،آوایِ بیداری
سر دِه در این ظلمت،بانگت رسا تر باد!
شاید بشورانی، این خیلِ خواب آلود
شاید فرو ریزی،بارویِ این بیداد!