نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟ جمشید پیمان،

 

 

جمشید پیمان

ندارد دلم با خرد آشنائی

به جانم جهالت نماید خدائی

ننوشیدم از چشمه ی نوشِ عبرت
کنم از ستمگر محبّت گدائی

در این ظلمت آبادِ بی پیرِ دیرین
نروید به چشم ام گلِ روشنائی

به خورشید دادم ز حسرت پیامی
که ای آشنای قدیمی کجائی

نکردم عنایت به کبریت و شمعی
کشم انتظارت که شاید برآئی

سپردم عنانم به دستانِ تسلیم
گریزنده گشتم ز چون و چرائی

نگاهی نکردم در آئینه ی دل
نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟

به یادم نیامد که پیری دل آگاه
به من داد دستور مشکل گشائی

تو خود کرده ای اختر خویش را بد*
نباشد فلک را سرِ بی وفائی

*ناصرخسرو قبادیانی:
تو خود چون کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را