«اگر فراموشی نبود، هر آن زمین از آتش آه و سوز دل انسانها آتش میگرفت.»
(ضربالمثل عربی)
***
جامعهشناسی تجربی ـ همچون ادبیات تجربی ـ نیمکت کلاسهایش را بر گذرگاهان این مرز و بوم و در زندگیِ مرگآوری که مردم ایران از اکسیژن آن تنفس میکنند، برپا داشته و چیده است.
این برخورداری وارونه از مواهب زندگی، به یمن حکومتی است که فرش زندگی را به تمام و کمال از زیر پای «شهروندان» کشیده است! حکومتی که هیچ تعهدی در قبال هزینه، بهبود و ارتقای سطح زندگی مردم بر عهدهاش نیست؛ و این به یمن ولایتی است که تمام هم و غم خود را صرف هزینه کردن سرمایه و دارایی ایران برای سرکوب و صدور ارتجاع و جنایت برای بهپای داشتن دیکتاتورها در دیگر کشورها کرده و میکند.
سخن از چهره و نمایی از ایران است که ساز و کار و ساختار زندگی و جلوههای متعارف آن فرو ریخته است. جلوههایی از تلخکامی و رنج و تباهی که به ساحت، حرمت، شخصیت و غرور زنان و مردان راه برده است.
اینها تیتر برخی خبرها و تحفههای «آرمانشهر» نظام ولایتفقیه است که در شهرها و روستاهای ایران و در شبکههای اجتماعی رژه میروند:
کودکان فراموش شده با رؤیاهای فروریخته
رشد ازدواج کودکان
فاجعه تکان دهنده خرید و فروش کودکان
مافیای تکدیگری کودکان
زنده درگور
بچه فروختن برای صاحبخانه شدن
افزایش فقر و زبالهگردی زنان برای تأمین معاش
قاچاق دختران ایرانی
تولد در دامن مرگ
اپیدمی اعتیاد زنان
نسل کشی سفید (اعتیاد)
آژیر قرمز فجایع اجتماعی
فروش نوزاد با قیمت 10هزار تومان در بیمارستانهای تهران
مرگ 9 کارتن خواب در استان تهران طی سه ماه
(و بسیار تیتر و عنوان دیگر با مضامین: چندین ما حقوق نگرفتن کارگران، کارمندان و فرهنگیان، فقر زنان سرپرست خانواده، رشد افسارگسیخته خودکشی، فساد و چپاولهای دولتی، ترک تحصیل دانشآموزان، اندامفروشی، کودکفروشی، نوزاد فروشی، استخوان فروشی، اسیدپاشی بر چهره زنان و دختران و…)
آب از سر چشمه گل آلود است
«آزادی» و «رشد اقتصادی توأم با رفاه اجتماعی و اعتلای فرهنگی»، دو روی یک سکهاند. وقتی مژدهبخشان و قاصدکهای آزادی، هزارهزار باید به رگبار و تطاول مرگ بسته شوند و جامه خاک بپوشند، توقع قارقار کلاغان و هومهوم بوفها، دور از انتظار است؟
خواندن این تیترها و نظاره تصاویر این خبرها، اگر ناخنهای هیولایی نیست که در کار ویرانی کاسه سر و دیواره مغز یک جامعه است، پس چیست؟ اگر دزدی نیست که با چراغ، به سرقت حریر وجدان و گوهر شرافت یک جامعه آمده است، پس مصداق چیست؟ اگر نیزههای شقاوتی نیست که بر قلب، روح، خانه عواطف و حواس انسانیِ یک جامعه شلیک میشود، پس چیست؟
دهلیزهای هزار توی یک دوزخ
جنایات ضدبشری نظام ولایی، همه اینها بوده و میباشد؛ اما آنچه حیرتانگیزترش میکند، تلاش برای طبیعی و عادی و معمولی جلوه دادن این تیترها و خبرها در حافظه اجتماعی و نیز تبدیل آن به یک عادت روزانه است. گویی خبرهای ایران باید همینها باشند!
این، آن دهلیز دوزخ و حلقه جنایتی است که این تیترها و خبرها را به هم زنجیر و کلاف میکند تا در زیر ظلام هول و وحشتافکنی، تمام سرمایههای طبیعی و کانی و انسانی مملکت را خرج دستاندازی به عراق و سوریه و یمن و لبنان و فلسطین کند تا چند صباحی بیشتر بر اریکه قدرت و جنایت و چپاول جا خوش کنند.
«نگاه کن دیکتاتور با ما چه کرد
چندان که سلطنت شب
با طعم کاسنیاش
واژههایمان را گلچین کرد
تا از یاسهای غریب و
رقص شاد گندم
خوشه ـ واژههای صبح نچینیم…
چندان ترانههای اندوه
بر سیم و چوب و واژه حک کنیم
که دانش شاد حیات را
غریبه زیسته باشیم
و رستاخیز نشاط
تعبیر دوزخی مقدر باشد…»
شرم میکشند تا وجدان به اسیری ببرند
باید هر روز صبح بهسر چهارراهی برای ضیافت اعدام رفت! (در هیچ دورهای از تاریخ ایران و در حاکمیت هیچ سلطان و امیری، «طناب» اینقدر ارج و قرب و سود نداشته است که در حاکمیت نظام ولایی مطلقه فقیه!)
باید هر روز در خیابانی، در سایتی، روزنامهای و تلویزیونی، خودکشی دید و خواند و شنید و عادت کرد!
باید هر روز شاهد گسترش گرد فقر، همچون هجوم و سلطه مـه، بالای سر خانه و سفره مردم ایران بود و عادت کرد!
باید پذیرفت و قانع بود و طبیعی دانست که هر روز دانشآموزانی بهدلیل فقر، ترک تحصیل کنند و به آن عادت کرد!
باید عادت کرد که عدهیی در دایره قدرت، بیتوته کنند و ابزارهای سلطهگری را دورشان بچینند و جنایت هم با زندگی عجین شود!
باید کمکم عادت کرد که با این بلاهایی که آخوندها بهسر مردم آوردهاند، زندگی، دخلش به خرجش نمیارزد؛ پس «بوی گندم مال ما / هر چی که داریم مال تو!»
باید عادت کرد که رنجی آسمانگیر و ایرانگستر بر جان، جسم، عواطف، رویاها، آرزوها و زیباییهای زندگی ملتی مستولی گردد و مشتی چپاولگر نجومی، دوستاقبانانی تسمهکش از گردههای خلق، قومی دستاربند و جنایتکار ذاتی و ایدئولوژیک و ولی امری دزد و دجال بر اسب مراد نشینند و بر استخوان جسم و ابریشم روح ملتی ترکتازی کنند!
«من از قبیله کدام انسانم
ـ و تبعیدی کدام جهان ـ
که بر گذرگاهان میهنم
شرم میکشند و
وجدان به اسیری میبرند
تا کرباس زندگی را
وارونه بر درگاه آویزم و
با «نواله ناگزیر» ش
سفره خونپاله آذین کنم…
من انسان کدام تعریفم؟»
از رنجی به رنجی، از امیدی به امیدی
ایران ـ این آتشگه دیرنده ـ از مشروطیت تا بهحال در قفای آزادی و برابری، از رنجی به رنجی و از امیدی به امیدی راه پیموده است. اما این سطح شگفتانگیز از ویرانی زندگی کنونی مردم ایران و این رنج آسمانگیر و فلاتگستر، از ذبح فرشته آزادی از همان 23بهمن 57 تاکنون و مابهازاء آن، سلطه دیو ولایتفقیه شروع شده است و ادامه دارد. سالهای آغازین این سلطه شوم، «فصل دیگری بود که سرمایش از درون / درک صریح زیبایی را پیچیده میکرد» (احمد شاملو× ؛ اما پولاد آزادی بسا بسا قویتر از خنجر خیانت خمینی و آخوندها بود و هست. همان گوهری که در جان و هستی مردم ایران و پیشتازان مجاهد و مبارزش و در فرهنگ بالنده ایرانزمین خانه کرده و ریشه در تاریخش دارد. همان نسل و سلسلهای که در امتداد تاریخی خود، در قیام 88 و جنبشهای اعتراضی همین سالها و ماهها و هفتهها، به آخوندها نشان داده است:
تلاش نکرد که بیتفاوت رد بشه
تو راه مسلخکدهی ستارهها
تلاش نکرد که چشماش عادت بکنه
به قلعه و به «دار» و به قنارهها
تلاش نکرد ماهی برکهها باشه
بیخنجر و تُـو مشت ماهیخوارهها
تلاش کرد از آزادی معنا بگیره
بره بره دوباره از دوبارهها…
این است آن روی دیگر واقعیت تلخ زندگی در ایران که نسلی و مردمی از رنجی به رنجی و از امیدی به امیدی رفته و میروند.
هنوز آتشگه دیرنده پابرجاست
خمینی، خامنهای و سلسله گرازان افتاده بر مزارع این بوم و بر، هر چه کردند تا با جنگافروزی، صدور ارتجاع، چپاولهای نجومی، زندان، اعدام، گسترش فقر، اعتیاد، بیکاری، تنفروشی، اندامفروشی، کارتنخوابی، چشم درآوردن، دست و پا بریدن و… این نسل و این مردم را به ستوه بیاورند و از گردونه آزادیخواهی برمانند، تیر و تبرشان به صخرههای اراده میهن و مردم و پیشتازانشان خورده است.
پاسخ این حجم از جنایت اقتصادی، فرهنگی و ویران کردن مبانی و ساختار زندگی، تنها و تنها در زیر بال و سایه «همای آزادی» ممکن و میسر است. تحقق این اراده و آگاهی مردم ایران به حقوقشان را، آنتنهای رسانهیی و مطبوعاتی حکومت هم دریافته و به ناگزیر معترفند. روزنامه حکومتی آرمان: «قدرت شبکههای اجتماعی در دستان مردم است و موجب آگاهی آنان شده است… امروزه هیچچیز بر مردم پوشیده نیست…»
اینک فصل شکست تبرهای ولیفقیه در قامت سروهای آزادی است. هنوز در دامنههای سبلان و زاگرس و البرز و دماوند، با همت و غیرت و ایستادگی و پایداری آرشهای ایرانزمین، «زندگی، آتشگهی دیرنده پابرجاست». هنوز تبرهایند که میشکنند و سروهایند که متبسماند و «رقص شعله » های زندگی «در هر کران پیداست…».