راضیه ای که با فرزندش رفت

 

پنج ماه مونده بود تا کودک راضیه خانوم به دنیا بیاد.  تا پنج ماه دیگه احتمالا سیاهی حکومت آخوندی رفته بود؛ چشمهای کودک به سپیده آزادی باز می شد و اولین نفسهاش‌رو در ایران آزاد می کشید. ایرانی بی تبعیض و بی زور و بی فقر و بی گرسنگی….

راضیه خانوم در یکی از خیابونهای سده اصفهان ایستاده بود و به صحنه‌های نبرد سیاهی با سپیدی نگاه می‌کرد. لابد با خودش می‌گفت ای‌کاش! می‌تونستم مثل جوونترها بدوم و سنگی به سمت سیاهی پرتاب کنم…

اما ناگهان صدای رگبار گلوله‌های سرکوب تکونش داد؛ دچار شوک شد؛ چشماش سیاهی رفت و افتاد…

توی بیمارستان بهش گفتن کودکش رفت و نشکفته پرپر شد…

راضیه خانوم دوباره بیهوش شد و سه روز بعد به کودکش پیوست…

بله! امروز راضیه و کودکش کنارمون نیستن اما بی‌شک کودکانی هستن که چند ماه دیگه چشم به ایرانی آزاد باز می‌کنند و مادرانشون هر کدوم یک راضیه‌اند.

و بی‌تردید «مام میهن» از راضیه هایی که با فرزندانشان رفتن راضی‌ست.