اى کوه سپید پاى در بند
اى قله گیتى اى دماوند
دیدى تو بهار در زمستان
میهن زخروش خویش خرسند؟
دیدى که چگونه کوى و برزن
ناگاه رهیده از غُل و بند؟
اینک خبرى خوش است در راه
دیرى شد این فراق هرچند
نک شیر زبیشه اش برون شد
تا بنشاند به دیده لبخند
غران سوى تو شتافت اینک
تا پاى تو وارهاند از بند
هان این سردار سر به داران
بر پشتش درد و رنج آکند
با مردم خویش بسته پیمان
تا ریشه این ستم همى کند
وه اى شیر هماره بیدار
ناخفته به سالیان دمى چند
«خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند»
باز آى که روز روز فتح است
دورى را بیش از این تو مپسند
وآن نعره حق ز دل برآور
برخوان بر لب ترنمى چند
تا شیفتگان راه و رسمت
عمرى همه جاودانه یابند
تا دیو و دد از میانه خیزند
تا بنیانشان شود پراکند
داد از دل ظالمان برآور
مظلومان را حلاوتى چند
«برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند»
برچسبهامحمد اقبال