ققنوسی و آتش به جان:جمشید پیمان

ای تشنه لب

چندان که گوئی آب و آب

راهی به رودی، چشمه ای

کی می بری؟

ای مانده جا،

بیهوده گوئی؛ راه و راه!

بنشسته ای،

شاید رسَد پیغمبری

دیدارِ سیمرغَت اگر

باشد به دل ،

تن وارهان از خستگی،

بگشا پَری

ققنوسی و آتش به جان،

هرگز نمان افسرده جان،

در بسترِ خاکستری

دشمن شبیخون می زند

بر هستی ات،

ای چاره جو،

از جان بپا کن سنگری

تا مهرِ تابانت رسد،

بر تیرِگی زخمی بزن،

از آذرینه خنجری

گر آرزوی همدلی

داری به دل،

از سر بران

اندیشه های سروری

در عرصه ی سیمرغیان،

دل عرضه کن

گر عاشقی،

بگذر ز جنگ و داوری!