در چنگ آرزوهات، گشتی اگر گرفتار
نفرین به جان خود کن، دست از بهانه بردار
آئینه دَر ندارد، صاف است و بی کرانه
اندیشه ات دَرَش شد، چشم تو داشت زنگار
دریاگریز گشتی، جویِ تُـنُـک گُزیدی
خوابت ربود و ماندی،در برکه های پندار
بالت نبود زخمی، دل کندی از عقابی
با زاغکان پریدی،گشتی کلاغ کردار
خونِ کبوتران را بر پُشته ها ندیدی
در صبح تیرباران، ای همدم تبردار
تا وا رهی ز دستِ وجدانِ زخمی خویش
کردی فرو سرت را، در گیسوان دلدار
امّا چه من بخواهم،یا تو اگر نخواهی
بشکسته گُرده ی شب،گشته سحر پدیدار
دیگر سکوت جائی،در سینه ای ندارد
هر بغض گشته فریاد،از شعله هاست سرشار