ادبیات مقاومت ( یک زندانی سیاسی از داخل )

سردارما موسی،

سردار
زمستان سرد وبرفها سنگین،
چه اندک مدتی،
خورشید را پنهان می یابد،
فشارد سختی خود را
مپندارید که خورشید جهان افروزگرمابخش،
به میل خویش،
خود را می کند پنهان . مپندارید که اوخود را،
ازاین فتانه ها،
عشاق،
یاهرچه که مینامید،
به میل خویش خود را میکند پنهان .
نه اوخواهد که خود را،
ازخلایق مستتر دارد،
نه اوخواهد که خود را،
دردرون محبسی زندانی بنماید .
نه اوخواهدکه خود را،
ازمن و از تو بپوشاند .
نه او خواهد که خود را،
ازمن و از تو،
و یا هرکس که بعد از ما،
رود درراه انسانها بپوشاند .
زمستان بود و برفش سخت می بارید،
توگویی این زمین خورشید نخواهد دید
ومادر پرتو نورش،
سوی قله نخواهیم رفت .
زمین خشمش فروخورده،
مثال غنچه میمانست
که با یک چهچه بلبل،
شکوفه میزند فصل بهاران را پیام آور .
زمستان بودوبرفش سخت می بارید،
ومن دیدم دران سرما،
که یک سردارداردمی نوردد راه،
به دستش یک مسلسل یادگار ازماضیان دارد
مسلسل چون عصای موسی عمران ،
نماید راه راهموار .نمایدراه راهموار .
زمستان بود وبرفش سخت می بارید
ومن دیدم دران سرما،
که یک سرداردارد با مسلسل می نوردد راه
خلایق درپی سرداردارند می فشارند پا،
وبرف با انهمه سرما،
دارد میشود چون اب دردریا .
ولی دریا !
چه دریایی،
همه ازخون.همه ازخون .
توگویی این زمستان جز به خون ،
راضی به رفتن نیست .
توگویی این زمستان ازازل،
پیمان نموده تا به زورنیزه ها ،
خونها فروریزد
سرسردارها بردارآویزد
وتا خود را به جا و توده را اندربلا سازد .
زمستان بود وبرفش سخت می بارید
ومن دیدم دران سرما که یک سردار،
دارد می سپارد جان
چونزدیکش شدم دیدم،
رخش همچو شفق گلگون ،
قدش همچو درخت سرو،
لبش همچو دوغنچه ازگل لاله. گل لاله .
زمستان بود وبرفش سخت میبارید
ومن دیدم درآن سرما،
که یک سردار دارد می سپارد جان
چو نزدیکش شدم دیدم،
که اوسردارما موسی،
خیابانی ، خیابانیست
زندان قزلحصار – نوزده بهمن سال 64