خانه / مقالات / فریبم داد چهار شنبه ی بی سوری :جمشید پیمان

فریبم داد چهار شنبه ی بی سوری :جمشید پیمان

جمشید پیمان

(تقدیم به دوست،برادر و مشوِق همیشگی ام: م ـ ع ـتوحیدی

)
تنگ روزی بود بهمن
و آفتابش را
پرواز زاغان پوشاند
دل من امّا
در پی پهنه ای بود بی کران
با زرینه سیمرغش

فریبم داد چهار شنبه ی بی سوری
که شرارِ بوته هایش
نفرت و نفرین بودند
و من شور و شیدائی ام را
به اشتیاق
میان شعله هایش پرواز دادم

ایلغاریانِ بیابان های هول و هراس
پنهان در نَـوَندِ تراوای باور ساده ام*
از پی هزاره ای
باز بر من تاختند
این بار امّا
نه با سیف الله و سیف شان،
با درفشی
به رنگ خواهش دیرینه ام
که پر از نگارینه ی رهائی بود

بهاری سر بر نیارَد
در عبور چهار فصل خشکِ خونینِ
اگر تو
شکوفه هایت را نگشائی
و ابر عطشناک را
به هماغوشی ات نخوانی،
اگر فراموش کنی؛
تو، خودِ خودِ بهاری

صبح سر بر نیارد
اگر هلهله ی کولیانِ کوچه ها
خروس خفته ات را خرامان نسازند
و آوازش را
بر بلندای سحر ننشانند

آفتابِ تاریخی ات
جاری نمی شود
بر پهنه ی پر اندوهِ آسمانت
اگر تو
اذانِ قُم فاَستقِم رها نسازی
بر ماذنه ی متروکِ بی فروغ
و برای نیایش آزادی
اقامه نبندی
با ردائی ؛
تارش عشق و پودش شوق .

به دورها و دورترها می نگری
در آرزوی پَـرَکی از پرتو آفتاب
و گم کرده ای
آتشی را
که در دلت،در سینه ات پَـر می زند

بر لبانِ اشتیاقت
جاری مکن “نمی شود” را، “نمی توان” را
آری؛ می شود، می توانی و باید…
دست هایت را در همهمه ی شهر گره کن
و دل به توفان کوچه ها بسپار
که سرشارند از بهار!