نجوا،، …( ع . ر زندانی سیاسی از داخل )


سخن دارم،
سخن بسیارباهمدردوهمزادم،
که میداند،
بجزاین سنگ ،
همین سنگی که بامن بوده اندربند
هلاسنگ سیاه،
اینجامنم همرنگ تو،
همدردوهمزادتوازروزی،
فتادی ازفرازکوهساران درمیان درههای کوه
ماندی سال هاتنهاوبی یاور.
سیلهای بی شماری آمدند ،رفتند
توراباخودهمی غلطانده
غلطاندند،
ازاین دره به آن دره،
ازاین پستی به آن پستی،
ازاین دخمه به آن دخمه،
زهرجایی به ناجایی،
ولی آخرهمه رفتند،
وتوماندی دراین قالب که اکنونی.
هلاسنگ سیاه همدردوهمبندم،
آه
یادداری چندشبی،
پیش ازهمین امشب،
که من پهلوی تودرخواب رفتم،
تودرگوشم چه می گفتی؟
فراموش کرده ای اکنون!
کنون پس گوش کن،
تامن بگویم،
آنچه رادرخواب،
اندرگوش من گفتی.
سالهای دور،
آنجایی که وهم کس نمی گنجد
جایگاه من فرازکوهساران بود
وهرکس،ناکثی می خواست دستش رابه من ساید
پس آنگاه افتخاری را ،
که دستش رابرآن سنگ بزرگ شهرساییده است
سال های سال،
من معبود هرکس ناکثی بودم.
عاشقان بیشماری،
قصدکردن تامراازکوه آورده،
میان شهربگذارند.
ولی افسوس صدافسوس.
حسودان نابگاه باپتکها شان،
زدندبرمن،
ومن غلطیدم ازبالادرون درههاتنها،
درون درههاتنها.
سال های سال،
من همراه آب رودها،
غلطیده غلطیدم،واکنون گشته ام سنگی سیاه وصاف،
اینجادرکنارتو.
چندروزی پیش ازاین روزی که ماهستیم،
دختری مه روی،
بایاری که چون خورشیدمی مانست،
کنارچشمه آبی که من تنهای ،تنهاسالهابودم
زلبهاشان که همچون لاله خونین ،خونین بود
چومستان غنچه ها چیدند
پس آنگاه دخترمه روی،
دستش رادرون آب کرد سنگی برون آورد
نگه کردچهره اش درچهره من بودآن لحظه
مرادردست یارش داد،
که اوازمن بسازدیک نگین ازبهرانگشتر،
که تاپیوندشوم مه روی را،
بایارچون خورشید تاآخر.
وخورشیدروی،
آورده مراتاتوبسازی،
ازبرای دخترمه روی انگشتر،
وتواکنون مرا،باسوزن وسمباده می سایی
ومی گویی
چقدر سخت است این سنگ سیه روی وسیه چهره
ومن گویم چه پردرداست این سوزن
که درجانم فرورفته است.
هلاسنگ سیاه همدردوهمبندم،
چقدرشیرین تونجواکردی اندرخواب،
بامن قصه های خود
نمیدانم که نوری را توتابانیدی اندرخواب
همان نوراست که تابیده است برهرمس.
چه میدانم،
که من شایدچو تو،
روزی به دور گردن یک نوعروس دیگرآویزم
ولی سنگ سیاه همدردوهمبندم،
تواندرخواب هم،
چیزدیگری درگوش من گفتی
تومیگفتی
که سختی من ازسختی توافزون،
تومیگفتی که سنگینی بارمن،
زسنگینی بارکوهها افزون،
زمین وآسمان تابش نیاوردند،
همه باآن همه قدرت به پای من،
زبهرش سجده افتادند،
زبهرباربردوشم که ره جانانه پیمودم.
هلاسنگ سیاه همدردوهمبندم،
تومی گفتی که من ازنوع پاکانم،
تومیگفتی که من ازنور یزدانم،
زمین وآسمان تنگند حتی لحظه ای ازبهراین جانم.
تومیگفتی که خورشیدومه واجرام نورانی،
سیه رویند اندرپیش این جانم.
هلاسنگ سیاه همدردوهمبندم،
تومیگفتی مرابالای برج شهرخواهندبرد،
به ضرب تیغه شمشیر،
سرم ازتن جداوپیکرم خونین خواهندکرد،
کنارمعبدیاران پیش ازمن،
سرم آونگ خواهندکرد،
دلم اسوده وروحم ،
چومرغ آسمان پران،
ازاین پستی ازاین دیوان،
ازاین سیمای نااهلان،
گریزان همچو آهوان،
زدست گرگهای وحشی کوههان،
ومن جاویدجاویدان،
دراینجاسرزمینم مادرم ایران،
دراینجاسرزمینم مادرم ایران.
زندان انفرادی شهریور69