”زمستان ” … (ع – ر زندانی سیاسی از داخل)

زمستان

بیاد یاران سربدار در تابستان 67
علی شهبازی،علی قرباننژاد،محمدرضانیکفر،رضاشهربانی،علی باقری،صابرپورنصیر،فخرالدین کوچکی،تهمورث نوروزی،برادران شادطلب،احمدعدالتی،سهیلاحصان عاشوری،فخری آزموده،قریشی و… بیشمارازنسل صدق وفدا
دوش اندردل،
آهسته میگفتم
فصل زمستان است،
وین پیکرم عریان،عریان است.
من که درخت آخراین باغ وبوستانم،
اکنون چنین بی برگم وبی بار،
ازشدت سرماویخبندان،
آب حیات وشیره ی جانم،
کنون یخ بسته،یخ بسته است.
ازتندیی بادزمستانی،
این شاخه های جان من،
دانی چه سان باناله وفریادبشکسته است.
غمگین مشواینگونه میگویم سخن اکنون،
رازی نمانده تاکنم پنهان زتوازخون،
پاشیده است گربنگری دردشت،
یادامون
حالاچرا؟بایدشویم درساحل کارون،
رقصان برای خاطرشیخی چنین ملعون.
گرمرگ خواهدتابیایدبرکندروحم،
بسان کندن گل بوته ای ازبن ،
بیایدراستترازهرزمان اماده تر،
بااین همه،
هرگزنخواهم لحظه ای رقصید
برای خاطرشیخی،
که دست آغشته تامرفق درون خون.
دوش اندردل،
پس ازاین ناله هاآهسته میگفتم،
باردگریخهای جانت آب خواهدشد،
وین شیره های جان توازریشه ات تابرگ،
جاری بسان رودخواهدشد،
باردگر،
برروی هرشاخه که بشکسته است،
صدهاهزارشاخه،
دوباره پرتوانترسرزندازبن،
باردگربرشاخه هایت غنچه های عشق میروید
وین بوستان هم باردیگر،
باوجودت خرم وسرسبزخواهدشد