فـــــــروغِ مـــعـــتـــرِض!
جمشید پیمان،12 ـ 02 ـ 2017
به یاد فروغ فرخ زاد؛ مرگ:بیست و چهار بهمن هزار و سی صد و چهل و پنج
ـــ فروغ یک انسان معترض است. به زمین و زمان اعتراض دارد. به خانه و خیابان ، به جمع دوستان ، به دوستی که معتاد است ،به رفیقی که سر قرارش دیر می آید. در جلسه دوستانه و مهمانی شبانه به یک نفر گیر می دهد و کار را تا براه انداختن جنجال و بر هم زدن مهمانی پیش می برد . به موقعیت نا بسامان زن در جامعه اعتراض دارد، به فقر و بی عدالتی اجتماعی معنرض است. بطور واقعی به هر موضوعی که بشود از آن انگیزه ای برای اعتراض یافت، اعتراض دارد.
ـــ در حالی که به او حق می دهم معترض باشد، از خودم می پرسم علت اینهمه تمرکز بر اعتراض، چیست؟ آیا فروغ به لحاظ شخصیتی و موقعیت تربیتی خانوادگی و اجتماعی و یا ژنتیکی و یا در هم تنیده ای از اینها، دارای چنین خصوصیتی شده است؟ یا اینکه بطور منطقی و البته بی پشت کردن به احساسش ،هر موضوع قابل اعتراضی او را وادار به اعتراض می کند؟یعنی از آنچه در اطرافش می گذشته و به نظرش و در رابطه با نگرشش به جهان و زندگی، نا درست و نا بسامان می آمده، رنج می برده و با احساس مسئولیت، نسبت به آنها اعتراض داشته است؟ این خصوصیت در شعر های فروغ برجسته و چشم گیرند و اغلب وجه شورش و طغیان به خود می گیرند. شعر های دفتر های سه گانه نخستینش یعنی اسیر ، دیوار و عِصیان، در مجموع بیان شورش در برابر وضع موجود زن و اعتراض به نگاه نا نجیبانه و تهمت آلود به مناسبات خصوصی میان زن و مرد است. شعر عصیان را چنین آغاز می کند:
به لب هایم مزن قفل خموشی/که در دل قصّه ای ناگفته دارم/ ز پایم باز کن بند گران را/کزین سودا دلی آشفته دارم/بیا ای مرد ای موجود خودخواه/بیا بگشای درهای قفس را/ اگر عمری به زندانم کشیدی/رها کن دیگرم این یک نفس را… مخاطب فروغ در این شعر یک مرد بخصوص مثلن شوهرش نیست. زیرا او با شوهرش عمری نه زیست و نه در زندانش بود. مشخص است که این اعتراض بطور مستقیم به آفریننده ی مناسبات نا برابر و غیر عادلانه و اغلب غیر انسانی زن و مرد، یعنی مرد بطور مطلق، بر می گردد. مناسباتی که نه تنها زن زمانه ی فروغ، که زن در طول تاریخ مردسالارانه، در چنگالشان گرفتار بوده است و طی هزاره ها به اصولی تغییر ناپذیر تبدیل شده اند.
در همین شعر عصیان، از جمله پاسخی سخت و تلخ به کسانی می دهد که شعرش را مایه ننگ و بی آبروئی و بدنامی معرفی کرده اند: ولی ای مرد ای موجود خود خواه/ مگو ننگ است این شعر تو ننگ است/ بر این شوریده حالان هیچ دانی؟/فضای این قفس تنگ است، تنگ است/مگو شعر تو سر تا پا گنه بود/از این ننگ و گنه پیمانه ای ده/بهشت و حور و آب کوثر از تو / مرا در قعر دوزخ خانه ای ده…
در شعر حلقه، حلقه ی ازدواج را حلقه ی بندگی می نامد. که پر واضح است مقصودش قوانین ظالمانه و ضد انسانی حاکم بر آن شیوه ازدواجی است که زن را با لباس سپید به خانه شوهر می فرستد و با کفن بیرون می آورد، که زن را وادار می کند به تسلیم و تمکین تمام عیار ، که زن را به روباتی مبدل می سازد که به فرمان شوهر باید هر جا و هر گونه خواست تسلیم او شود و بی اجازه ی او پای از خانه بیرون ننهد:
دخترک خنده کنان گفت که چیست/ راز این حلقه ی زر/ راز این حلقه که انگشت مرا/ اینچنین تنگ گرفته ست به بر/…. در انتهای شعر پاسخش را زنی می دهد که زندگی با آن حلقه را تجربه کرده است: زن پریشان شد و نالید که وای / وای این حلقه که در دیده ی او/ باز هم تابش و رخشندگی است/ حلقه ی بردگی و بندگی است!
ـــ روحیه اعتراضی و شورشی فروغ البته در این سطح و در این مایه ها درجا نمی زند. با تغییر نگاهش به زندگی و قرار گرفتن موضوع های فرا تر و فراگیر تری در برابرش، نگاهش و شیوه ی اعتراضش نیز از بنیاد تغییر می کند بی آنکه از این نکته ها که همچنان و جوهی از نا بسامانی های اجتماعی را نشان می دهند، باز بماند..
فروغ در دو مجموعه آخرش ؛ تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، با بر خورداری از زبانی جدید و متفاوت با زبان دوران آغازین شاعریش، شعر اعتراض را همچنان با حسی سرشار از زنانگی می آفریند. بهتر است بگویم چهره بیرونی و درونی تازه ی خودش را می نمایاند.در شعر بر او ببخشائید از مجموعه تولدی دیگر چنین می سراید:
بر او ببخشائید/بر او ببخشائید/ زیرا که مسحور است/ زیرا که ریشه های هستی بارآور شما/ در خاک های غربت او نقب می زنند/ و قلب زودباور او را/با ضربه های موذی حسرت/ در کنج سینه اش متورم می سازند…. پر واضح است که آن ؛ بر او ببخشائیدی که مورد تاکید فروغ است، یکسره طنزی گزنده و ملامت بار است. و گرنه کدام انسان منصف و بر خوردار از حس همدردی با همنوعش را می یابید که با دیدن چنان تصویر هائی ، قاطعانه نگوید انکه باید ببخشاید ، همان زن است نه خیل بهره کشان چند هزار ساله از زن.
ـــ فروغ در شعرش به جنبه های عام در عرصه جامعه می پردازد و آن دردمندی و نومیدی را که پیشتر درباره شان گفتیم با زبانی آغشته با سرزنش ، منعکس می کند. شعر جمعه را چنین آغاز می کند:
جمعه ی ساکت/ جمعه ی متروک/ جمعه ی چون کوچه های کهنه ،غم انگیز….و آنگاه اعتراض حسرت باری را به وضع موجودش دارد چنین بیان می کند: آه چه آرام و پر غرور گذر داشت/در دل این جمعه های ساکت و متروک/ در دل این خانه های خالی دلگیر… فروغ معترض به زودی زبانش تند و تیز تر می شود و عصیانش را بیشتر و برجسته تر بروز می دهد. در شعر عروسک کوکی این وجه را به شفافی ملاحظه می کنیم. به قسمت کوچکی از این اعتراض طنزآلود و درد آمیز توجه می کنیم:
می توان در قاب خالی مانده ی یک روز/نقش یک محکوم یا مصلوب یا مغلوب را آویخت/ می توان با صورتک ها، رخنه ی دیوار را پوشاند/ می توان با نقش هائی پوچ تر آمیخت/ می توان همچون عروسک های کوکی بود/ با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید/ می توان در جعبه ای ماهوت/ با تـنی انباشته از کاه/سال ها در لا به لای تور و پولک خفت/ می توان با هر فشار هرزه ی دستی/ بی سبب فریاد کرد و گفت/ آه، من بسیار خوشبختم!
ـــ فروغ اعتراضش را به اوضاع سیاسی زمانه اش نیز در شعر هایش بیان کرده است. زبان شعرش
البته سیاسی نیست، اما آنجا که به زبان سیاسی نزدیک می شود ، آن اوج و موج شاعرانه نیز اندکی فرو می نشیند: در شعر “کسی می آید” ، که می آید همه چیز را میان همه قسمت کند و راه و رسم بی عدالتی را بر اندازد، هر چه را به نظرش نا بجا و نا بسامان و غیر عادلانه می آمده ، عنوان کرده است… در شعر پر طعن و طنز و به نظر من سراسر سیاسی “ای مرز پر گهر”، فروغ از زبان شاعرانه اش پرت افتاده است.
آخرین مثال از وجه اعتراضی فروغ را در اینجا از شعر آیه های زمینی می آورم . به نظر من این شعر سر تا پا اعتراض به وضعیت حاکم بر جهان است در همه ی وجوه: بخشی از شعر را می خوانم:
مردم /گروه ساقط مردم/دلمرده و تکیده و مبهوت/در زیر بار شوم جسدهاشان/از غربتی به غربت دیگر میرفتند/و میل دردناک جنایت /در دستهایشان متورم میشد/گاهی جرقه ای،جرقه ی ناچیزی/ این اجتماع ساکت بیجان را/یکباره از درون متلاشی میکرد /آنها به هم هجوم میآوردند/مردان گلوی یکدیگر را/با کارد میدریدند/و در میان بستری از خون/با دختران نابالغ/ همخوابه میشدند …. چقدر این تصویر و تابلو، امروز به چشم ما ایرانی ها اشناست و چقدر درندگی های بی مرز آمران و عاملان و وابستگان به حاکمیت آخوندی را نشان می دهد!
سخن را با شعری از خودم برای فروغ به پایان می برم: آه، ای صدای صداها!
بانوی فاخر افسانه های ما! /خواندی چه بی صدا،/گفتی چه بی حضورِ مخاطب، میانِ جمع؛
“تنها صداست که می مانَـد.” .
آه ،ای صدای صداها/ ای آخرین ترانه ی شیرین /در روزگارِ مرثیه و گریه های تلخ / ای یادگار شرم / در عصر پرده دری های بی حساب/ باور نمی کنم که تو جا ماندی از صدا / باور نمی کنم که نام تو جا مانده در حصار /باور نمی کنم که تو ممنوع گشته ای.
بانویِ فاخر افسانه های ما! /در کوچه باغِ شعر تو ، گل می دهد بهار/گم می شود زِ دفتر شعر تو ، خستگی /می روید از کلام تو ،خورشیدِ بی قرار /حسّی غریب /می شِکُفَد در ترانه ات.
بانویِ فاخر افسانه های ما /اکنون که شب دوباره گشوده ست بال خویش /وَز غرفه های نور، تهی گشته آسمان،/اکنو ن صدا، صدای تو و شعر، شعرِ تُوست/ پَر می کشد دوباره از بنِ این چاه؛ روشنی/
گل می دهد دوباره به روی لبانِ ما/شوق رهائیِ جوشنده در دلَت /یعنی که می شکَـنَـد غم به چشم شهر / یعنی نمی شوی زدوده تو از خاطر زمان /یعنی نمی شود که شعر تو را ریخت در غبار
حتّی اگر شکسته شود سنگ گورِ تو / حتّی اگر چراغ نیاید به کوچه ات . . .