خانه / مقالات / عجایب الحقایق و مَضاحَکه الدقایق : رحمان کریمی

عجایب الحقایق و مَضاحَکه الدقایق : رحمان کریمی

رحمان کریمی2

ــ 1 ــ

سرهنگی که در آغاز سلطنت مطلقه خمینی ، بازنشسته شده بود ، عصازنان به خانه می رفت که به تظاهرات مردم رسید . سر پیری خون و غیرت شاه پرستی اش بجوش آمد. عصا را بلند کرد و گفت :
ــ زنده باد شاه
پاسداری شنید و گفتش :
ــ برو بچه خونه … دیرت نشه .
عصا می زد و غُر می زد و می رفت :
ــ یک عمر ضد انقلابیگری بودیم . آمدیم یک روز هم انقلابی بشویم ، می گه برو بچه .

ــ 2 ــ

ملایی غیرحکومتی با کت و شلوار رفت و آمد می کرد . پدر پیرش گفت :
ــ پسرم رفتی قم تا عالم ربانی بشوی ، حالا که شدی کسوت افتخار را از تن برکندی ؟
با غیظ پدر را گفت :
ــ به خدا آنچه را که می بینم ، نه جامه روحانی ست که آتش از آنها بلند است و خود نمی فهمند . از پوشیدن آن هم خجالت می کشم و هم میان مردم خشمگین می ترسم تر و خشک یکی شود .

ــ 3 ــ

سردار پاسداری بر فرزند نااهلش فریاد زد :
ــ ای تخم حرام !
پسر گفت و در رفت :
ــ بهت میاد بابا !

ــ 4 ــ

معلمی را شبانه به خانه ریختند . بچه هایش از وحشت به گریه افتادند . شب در سلول کمیته سرکرد . صبح در سپاه پیش روی بازجو بود که پرسیدش :
ــ کدام پدر سوخته تو را معلم کرده ؟ مگر تو سال ها منتظر رفتن شاه نبودی ؟ حالا که رفته دیگه مرضت چه هست ؟
معلم را سری نترس بود ، گفت :
ــ سید احمد یک چشم ! یادت رفته که بخاطر شاه بر من کارد می کشیدی ؟ این انقلاب تو هست و نه من .
معلم کجا رفت من نمی دانم ، رندان می دانند . اما او دیگر هرگز به خانه باز نگشت .

ــ 5 ــ

ملایی که دو چشم مردمپای رژیم بود بر سر سفره طعام به امساک تا خرخره را انباشت . حالت محترقه روحانی بگرفتش . نفس نفس می زد و به خود می پیچید . متعلقات به هراس افتادند که آقا را چه می شود ؟ خس خس کنان گفت :
ــ حضرت راحل را می بینم که به فصاحت و بلاغت حوزوی می فرمایند :
ــ سید ! من هم جبار بودم و هم قهار و قاتل . مدتی ست که قیام عبادت نکرده یی . قتلو فی سبیل امامتان که من باشم !
دخترش با چشمکی به برادر او را گفت :
ــ حاج آقا امشب جهاد اصغر کردید و چه جور هم . جهاد اکبر را بگذارید برای فردا ! .

ادامه دارد …..