مادری از دخترش پرسید :
ــ یک سال از ازدواجت با جبار می گذرد. ما هنوز نمی دانیم کسب و کار او چه هست ؟
دختر گفت :
ــ مادر ! روز اول که به خواستگاری آمد گفت که استاد مدرسه عالی علوم تربیتی اوین است
مادر تعجب کرد و گفت :
ــ دخترم بدت نیاید … پس چرا خودش اینقدر خشن و بددهن است
دختر گفتش که :
ــ می گوید که دانشجوها تربیت شدنی نیستند . اعصاب همه اساتید را خرد و خمیر کرده اند .
ــ 7 ــ
اول شب بود . ملایی جوان از « جهاد سازندگی » روی تیغه پهن دیوار به چشم « شرعیات » حوزوی ، دختر همسایه را دید می زد . برادرش در حیاط داد زد :
ــ مادر یک دزد روی دیوار است
ملا گفت :
ــ عوضی ! منم … دزد در حیاط است
ــ مادر ! دزد نیست … شاه دزد است .
ــ 8 ــ
می گویند حکیمی ( بقراط ) در روزگاران قدیم گفته بود :
ــ بگو دوستت کیست تا بگویم کیستی
امروزه باید گفت :
ــ بگو دشمنت کیست تا بگویم کیستی
ــ 9 ــ
ملایی غیرحکومتی که با کت و شلوار رفت و آمد می کرد ، پدر گفتش :
ــ پسرم رفتی قم تا عالم ربانی بشوی ، حالا که شدی کسوت را از تن برانداخته یی ؟
ــ به خدا که با آن لباس هم خجالت می کشم که میان مردم بروم و هم ترس جانم را دارم .
ــ 10 ــ
در عهد عتیق ! هزاره سوم میلادی در خارج کشور ککی افتاد در تنبان جماعتی . هر فرهنگ کاری یکباره سیاستکار و هر به تقاعد رسیده یی آماده نجات وطن شدند اما کس مرد میدان فرماندهی ندیدند جز شهزاده یی واقعا بی باک و دلیر که هر شب به برد و باخت دل به دریا می زد و به کازینوها می رفت . شهزاده هم چون به گرد خویش آن خوشباورها را دید که میان دود و دم خر داغ کردن ، برای او کف می زنند و هورا می کشند برحسب احتیاط از ترس مبادا شوخی شوخی بخاری از او بلند شود ، در نهایت بی بخاری شد سراپا یک دموکرات سکولار برشته و کنجد زده .
ــ 11 ــ
طلبه یی حکومتی از فرزند شش ساله اش پرسید :
ــ دلت می خواهد چکاره بشوی ؟
پسرک جواب داد :
ــ ژاندارم بیابان
پدر تو هم رفت . از سر نومیدی گفت :
ــ اقلا بگو پاسدار
ــ نه بابا ! مردم به آخوندها و پاسدارها فحش های بد بد می دهند .
ــ 12 ــ
پسر بچه یی مادر را گفت :
ــ من دیگه شب ها توی اتاق نزدیک بابام نمی خوابم
مادر پرسید :
ــ مگر سردار بابا خروپف می کند ؟
پسر گفت :
ــ اون که هیچ ! همش داد و فریاد می کنه که آی اومدن اومدن . کی اومده مامان که بابام اینقدر تو خواب می ترسه ؟
ــ قربونت برم … هنوز نیامدن ، وای از آن روز که بیان .
ــ 13 ــ
پاسداری شباهنگام از یکی از کوچه باغ های پل تجریش می گذشت . جلو در باغی ویلایی ، ملایی بی عبا و عمامه اما با ردا دید که تلو تلو می خورد . سلام و علیک غلیظی کرد و گفت :
ــ در این وقت دیر شب نفس مطهر حاج آقا هوا را چه معطر کرده است
ملای حکومتی سنگینی اش را روی پاسدار انداخت و گفت :
ــ چه کنیم برادر ! به علت سوء هاضمه امشب سخت ترش کرده بودم . آقا زاده هم هر شب سر دل پیدا می کند . داشت عرق نعنای وستند واچ می خورد . دو استکانی هم به ابوی داد تا رفع ترشال شود .
پاسدار خندید و گفت :
ــ حاج آقا ! وستند واچ ساعت است . آقا زاده عرق نعنای اسکاچ می زده .
ملا دو قُپه پاسدار را گرفت و فشرد که :
ــ تو هم برادر از اون ختم ها هستی
پاسدار جوابش داد :
ــ چه کنیم حاج آقا ! ما هم هر وقت سردی مان می شود عرق گاوزبان چاپ سیاه می زنیم . لطفا بروید در باغتان هوا بخورید ، اینجا خوبیت ندارد .
ملای حکومتی با لحنی در دستگاه حوزوی گفتش :
ــ پسرم به علم هم توجه داشته باش . شب ها زیر درختان جن ها زیادند که نفس آدم را تنگ می کنند .
پاسدار گفت و رفت :
ــ برید در ساختمان یک استکان دیگر به سلامتی امام راحل و رهبر معظم بزنید و راحت بگیرید بخوابید .
ادامه دارد …