خانه / مقالات / فاجعه در چنار روایتی نزدیک از مسلخ جان و آبرو : نیما آویدنیا

فاجعه در چنار روایتی نزدیک از مسلخ جان و آبرو : نیما آویدنیا

گزارش میدانی همدلی از مصیبتی انسانی در روستای چنارمحمودی لردگان

در میان همهمه همیشگی غروب تحریریه، ناگهان خبری چون پتک بر سرمان خراب شد و در پی آن برای دقایقی بهت و سکوت همه جا را فرا گرفت، خبر این بود، ابتلای تعداد زیادی از اهالی روستایی در چهارمحال و بختیاری به بیماری ایدز. باورش سخت بود وهمه تلاش‌های ما نیز برای تماس با مسئولان برای پیگیری ماجرا بی‌حاصل. از نماینده لردگان در مجلس گرفته تا بخشدار و فرماندار…و داستان تکراری بوق‌های بی‌پاسخ تلفن.
درمیان شوک ناشی از خبر و حس استیصال از عدم پاسخگویی‌ها و بی‌هیچ مقدمه‌ای، شبانه خود را در راه دیدم، راهی که گویی پایانی بر آن نبود و هزارو یک سوال بی‌پاسخ از آنچه بر این مردمان رفته و آنچه که در انتظارم است، تنها همسفر من.
صبحگاه به روستا رسیدم، یک فرعی و بی‌هیچ نام و نشانی. نقشه اما می‌گفت اینجا مقصد است. همه جا به شکل غریبی سوت و کور و خانه‌های خشت و گلی از جنس فقر و محله‌هایی که جای‌جای آن را گرد غم و افسردگی فراگرفته بود.


چندی بعد،بالاخره جوانی به سمتم آمد و پرسید دکتری؟ گفتم خبرنگار…از او حال مردم را جویا شدم و گفت با من بیا.
مردم در بالادست روستا جمع شده بودند، جوان از ماشین بیرون آمد و خطاب به آنان گفت:خبرنگار است. و در چشم به هم زدنی خود را میان مردم و صدای شیون و فریاد دیدم. حرفشان این بود که به رسانه بی‌اعتمادند، چند روز پیش گویا خبرنگار صدا و سیما به اینجا آمده بود برای تهیه گزارش و مردم از دروغ‌پردازی‌ها در مورد آن‌ها گله داشتند.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا به هر شکلی که بود تنش‌ها آرام شود که ناگهان جوانی پریشان‌حال و خشمگین که تصور می‌کرد مسئولی به آنجا آمده است با مشت‌های گره کرده به سمتم حمله‌ور شد و فریاد زنان می‌گفت:مادر مرد، حالا آمدی؟! جوان روز قبل مادر بیمارش را به خاک سپرده بود. پدرش با چشمانی پر اشک جوان را آرام کرد که گفت:این آقا خبرنگار است و برای ما آمده است.
آن طرف مردی میانسال به سراغم آمد و سخنش را این گونه آغاز کرد، ما همین حالا هم همگی مرده‌ایم آقای خبرنگار و دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم، می‌گوییم و تو بنویس، فقط دروغ ننویس…
«چند ماه پیش بهورز روستا که از اهالی همین جاست، به بهانه انجام تست قند به ما سوزن زد و پس از مدتی، یکی یکی بیمار شدیم، برای درمان به بیمارستان‌های شهرکرد و شیراز مراجعه کردیم که به ما گفتند به اچ‌آی‌وی مبتلا هستید.»
دست پسرک 7-8 ساله‌اش را گرفته بود و با بغض به او اشاره کرد و گفت:«این پسرم است،او هم مانند من و همسرم مبتلاست.»
مرد در عسلویه کار می‌کرد، مثل بسیاری دیگر از مردان روستا، گفت که از کار عذرشان را خواسته‌اند و گفته‌اند حضورش برای دیگران خطرآفرین است.
از سرنوشت بهورز بهداشت پرسیدم، گفتند که چند روز پیش بازداشت شده است. و این در حالی است که در فضای مجازی خوانده بودند که وزیر از خدمات وی در روستا تقدیر کرده است!
پرسیدم که دقیقا چند نفر مبتلا شده‌اند؟ هر کس عددی می‌داد، 200و300و500…از هر خانواده چند نفری گرفتار شده بودند.
می‌گفتند که هر کس سوزن زده است بیمار است. از کودک دو ماهه تا پیرزن 80 ساله.
بیماری اما کمترین دردشان بود، آنچه کمرشان را خرد کرده بود بازی با آبرو و عزت نفس‌شان بود. آنجا که رسانه‌ها به نقل از وزیر نوشته بودند که بیست و چند نفری به دلیل اعتیاد و رفتارهای پرخطر جنسی در روستا به ایدز مبتلا شده‌اند و این مسئله به کلی ویرانشان کرده بود.
پس از انتشار خبر بیماری، اهالی روستا منزوی شده بودند، می‌گفتند هرجا می‌رویم و می‌فهمند اهل چنارمحمودی هستیم، مانند جزامی‌ها از ما دور می‌شوند.
از میان جمعیت،جوانی رشید و خوش‌چهره جلو آمد، لباس نظامی ارتش بر تن داشت، سرباز بود، گفت که کاپیتان تیم فوتبال روستا است و حالا مبتلا شده است. می‌پرسید به نظرت من معتادم؟! تزریقی هستم؟!چرا دروغ می‌گویند؟ تزریقی یک نفر، دو نفر. مگر می‌شود تمامی اهالی یک روستا معتاد باشند یا خلافکار؟!
جوانی دیگر می‌گفت که مهندسی دانشگاه تهران قبول شده است. ثبت نامش نکرده بودند. گفته‌اند که برای دیگران خطرآفرین است.
رفته رفته بر تعداد جمعیت افزوده شد و به ده‌ها نفر رسید. زنان و کودکان نیز اضافه شدند. کودکانی قد و نیم قد، از چند ماهه تا 7-8ساله، ماسک زده در آغوش مادرانشان. همگی بیمار بودند.
می‌گفتند که ده‌ها کودک مبتلای دیگر نیز هم هستند که در بیمارستان‌های شهرکرد و شیراز بستری شده‌اند.
پیرزنی 70-80 ساله با همان زبان شیرین لری می‌گفت که مبتلا شده و از دروغ‌ها و تهمت‌ها گلایه می‌کرد.چند زن دیگر هم او را همراهی کردند و حرفشان این بود که ما ناموس این روستاییم، بیمارمان کردند، حالا چرا بی‌آبرویمان می‌کنند؟!
همه حرفشان این بود که اگر برایمان کاری نمی‌کنند حداقل شرافت و آبرویمان را نابود نکنند. از غرور بختیاری‌شان می‌گفتند و حرمت نفسی که از آن‌ها دزدیده شده بود و حالا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و برای بازپس‌گیری آبرو و شرافت آماده‌ جنگیدن هستیم.
از مسئولین و رسانه‌ها پرسیدم که کجا هستند؟! گفتند که به کلی فراموش شده‌اند، نه مسئولی آمده به سراغشان و نه رسانه‌ای جویای حالشان شده است.
از نماینده لردگان و فرماندار و بخشدار گله مند بودند. می‌گفتند که گویی اصلا ما وجود نداریم. برای چندمین بار و این بار در حضور مردم تلفن نماینده را گرفتم، نتیجه اما تفاوتی با قبل نداشت، بوق‌های ممتد و عدم پاسخگویی.
یکی دو روزی بود که گروهی از بهداشت آمده بودند برای انجام آزمایش‌ها، به اصرار مردم به سراغشان رفتم، به محض آنکه متوجه شدند خبرنگارم؛ مرا بیرون انداختند که با اصرار و فشار مردم مجدد داخل شدم. از وزارت بهداشت آمده بودند، از تعداد مبتلایان پرسیدم و دلایل بیماری و کم و کیف آن…که گفتند اجازه مصاحبه با رسانه‌ها را ندارند و مامورانی معذورند!
پس از چند ساعتی که پای درد دل این مردمان نشستم، از طرف بخشدارخواسته شد که هرچه سریعتر روستا را ترک کنم.
آنچه که در این سفر بر من گذشت،قابل وصف نیست و بدون تردید،این گزارش کوتاه،حق مطلب گوشه ای از رنج بی پایان مردمان روستای چنارمحمودی را هم ادا نخواهد کرد. روایتی پرآب چشم از روزگار مردمانی دردمند و بی پناه اما مغرور و سربلند که با وجود ابتلا به چنین بیماری هولناکی، تنها دغدغه شان حفظ آبرو و شرافتشان است.
و در پایان، اگر کور سوی امیدی در دل این همه تاریکی باقی باشد، آن است که این فارغ از فرافکنی ها، به دنبال مقصر گشتن ها و حراج آبروی انسان ها برای سلب مسئولیت از خود،درد و رنج این مردمان را ببینیم.مردمانی پاک باخته که اگر دیر به دادشان برسیم،بدون شک و خیلی زود، شاهد وقوع فروپاشی اجتماعی و فاجعه انسانی جبران ناپذیری خواهیم بود.
انسانم آرزوست…