به ” سادگی” آراسته بود، دلش از عشق سرشار بود، در جانش پرنده ی آزادی پرواز می کرد. سینه اش از پیکار با پلشتی و پلشت های روزگار می جوشید. آرزویش رهایی ایران بود و سرمایه اش جان پرمایه اش بود. او مجاهد خلق بود! او حمید اسدیان بود: مجاهد ماند و مجاهد مُرد، آنگونه که دلش می خواست و آرزویش بود! به راستی او بی مانند بود و در چشم من بی جایگُزین!
در آخرین گفت و گوی کوتاه تلفنی اش , دو ماه پیش ،با آرامش و متانت ذاتی که درصدایش متجلی بود با من چنین گفت:
” از مجاهدین آزادی خواه تر دیده ای؟
مبارز تر و فداکار تر دیده ای؟
رو راست تر و بی شیله پیله تر دیده ای؟
از آنها مظلوم تر دیده ای؟”
گفتم : نه
گفت ” پس گرمی دستانت را از ما دریغ مکن”!
اکنون منم و تماشای به خاک رفتن او که هرگز جز در برابر حقیقت سر به خاک نسایید:
نبودنت همه غم بود وُ
بودنت اندوه
امید آمدنت
در دلم همیشه پَر می زد
همیشه
از تو تمنّای آب می کردم
و از لبانِ تو نوشِ عطش
همیشه جاری بود.
همیشه
پیش تو گلخند در دلم می رُست
تمام دلخوشی ام
شوخیِ نگاهت بود
همیشه
علّتِ ماندن برای من بودی
وَ انتظار طلوعت
همیشه شیرین بود
وداع آخِرت
امّا شکست در جانم
امیدِ ماندن و شور دوباره رفتن را.
دل از سپیده بریدم،
تهی شدم ازشوق
منم دوباره وُ
این دِیرِ کهنه ی تاریک!