من چگونه زنده ام
که پیوسته دشمنان
بر تابوت خالی ام
شادی کنان
میخ می کوبند ؟
من چگونه زنده ام
که با هستی ام در کف
مرده خواران تابوت بردوش را
از بازار اقطار جهان
تهیدست به خانه می فرستم ؟
چون عشق فرو بگذاری
تهی قلب و پریشان احوال
از کنار دوزخ هایی می گذری
که راحت ترین استراحتگاهت
همان گوری ست
که مرده اش را گم کرده است .
برسر زن ای خصم نابکار !
که این زنده را هوای مردن نیست
چرا که او ، « من » نیست
« ما » یی ست پرشمار
و شما را با ما ، جز مرگ
گریزگاهی نیست .
پرده را برافکنید
که پرده دار مطیع عزیزتان
رفته ست .
تابوتی را که بردوش می کشید
نزدیک ترین است به گورستان .
خوابتان در گور هم
آشفته .