خانه / اخبار مهم روز / زندانيان سياسي / بگذار پرچم ریا و تزویرشان به اهتزاز باشد. ما بیهوده تاب نمی آوریم. ما ذات مان «هست» است و باورمان جاودانه،

بگذار پرچم ریا و تزویرشان به اهتزاز باشد. ما بیهوده تاب نمی آوریم. ما ذات مان «هست» است و باورمان جاودانه،

زندانی سیاسی گلرخ ابراهیمی ایرایی از بند زنان زندان اوین برای زینب جلالیان، زندانی محکوم به حبس ابد می نویسد و خطاب به او که در یازدهمین سال حبس می باشد، می گوید: تو تکثیر می شوی و فصل پرواز کلاغ های سیاه می گذرد.
همچنین یادی از دیگر زندانیان سیاسی کرده و در انتها باور خود را اینگونه یادآوری می کند که: فردا از آن ماست و روز خوبتر فرداست. متن کامل این نامه را به نقل از هرانا در زیر بخوانید:
گذشته تمام نمی شود. قلم ها شکسته می شوند و روایت ها نانوشته می مانند اما سینه به سینه پیش می آیند و به نسل ها هویت می بخشند.
تاریخ پر سنگلاخ مان روایت درد بسیار در سینه دارد و ما نسل سوخته این دیار همچنان دوره می کنیم زخم هایی که بر پیکر پدرانمان بوده را.
زینب جانم (زینب جلالیان) بهار را به یاد یازدهمین بهاری که پشت میله های زندانی آغاز می کنم و به استقامتت فکر می کنم. به انفرادی های طولانی مدت و شکنجه های روحی و جسمی که تاب آورده ای.
به مرخصی های هرگز نرفته ات و به چشمان زیبایت که کینه توزانه از حق درمان شان محرومت کرده اند.
به ایستادگی ات فکر می کنم و هرگز سر خم نکردنت در برابر این حجم سنگینی که میخواست به زانو دربیارت اما قوی ترت نمود.
تو نماد نسلی هستی که سرکوب و خفقان و ارتجاع و فاشیسم را نفس کشید و هنوز زنده است و همچنان امیدوار است به فردایی که مترسک ها کنار بروند و آزادی دامن بگستراند و طلیعه آفتاب آنچنان بدمد که دیگر یادآور ریسمان و چوبه دار و پاهای آویخته و پیکرهای معلق بین زمین و آسمان نباشد.
اگر چه سقوط کرده ایم در خود و به شعبده خو گرفته ایم و پشت نقاب هایی که بر صورتمان کشیده اند، دوره می کنیم شب و روز را، اگر چه ارتجاع هنوز بر ما می تازد و استبداد چون یوغی بر گردنمان سنگینی می کند، اگرچه کم اند زینب هایمان که این دنیای وارونه را تاب بیاورند و آزادگی را به جوهر جان بر صفحات تاریخ ثبت کنند، اما فردا بعید نیست. تو تکثیر می شوی و فصل پرواز کلاغ های سیاه می گذرد.
روزگار زیستن زیر ذره بین جهل شان و لحظه لحظه رصد شدن زندگی مان و تفتیش مغزهامان و ورق زدن روزهایمان تمام خواهد شد. حق گرفتنی است و می ستانیمش و دیگر بیگانه نخواهیم بود در خانه ی پدری.
کودکی مان خاکستری بود و بوی خون می داد. هنوز در مشام مان تازه است و رد سرخی اش بر دامنه های توچال خیال را پرواز می دهد تا آن روزهای تلخ که چون تاولی بر سینه ی تاریخ مان مانده است.
هربار که به این تکه ی کوچک آسمان که سهم این روزهایم است، نگاه می کنم، به سهم تو از آسمان، در این سالها که به بیش از یک دهه می رسد، می اندیشم. ما سهم مان کم نبود اگر به بغض شان دریغ مان نمی کردند.
بگذار به بندمان کشند زینب جانم. بگذار ترکه ی بیدادشان پیکرهامان را درهم بریزد. بگذار سهم مان از بودن، عشق و حتی چشمان مان، چون سهم مان از آسمان از ما دریغ شود. ما ایستاده ایم بر حقانیت خود و آن حجم قطور از تاریخ را که آشفته و ترسان و ناتوان از ورق زدنش مانده اند را سنگین تر کنیم.
اینجا هربار که باد می وزد، داستان سعید (سلطان پور) در گوش مان زمزمه می شود. این تپه ها بیهوده به خون آن هزاران لاله ی عاشق گلگون نشده اند. جریان دارد خون شان، حتی اگر شقایق های روییده بر خاک شان را درو کنند و درو کنند و باز هم درو کنند.
بگذار بر چوبه های دار سجده برند و فکر کنند شهرام (احمدی) در سینه ی گورستانی بسیار دورتر از سرزمین مادری به خاک سپرده شد. آرزوهایش، استقامتش و حقانیتش در ما تکثیر می شود.
بگذار چون مریم (اکبری منفرد) کودکان مان را از آغوش مان بیرون کشند و نزدیک به یک دهه محروم مان کنند از نوازش ها و لالایی های شبانه ی مادرانه، محروم مان کنند از تماشای کودک مان در صف مدرسه. کودکی که پشت شیشه های کدر کابین ملاقات قد کشید و در سینه اش کتابی دارد از تاریخ ِ ما که بی زندگی روزگار بر ما گذشت.
بگذار بر خانه هایمان یورش بیاورند و بازهم رفقایمان را چون مجید اسدی که به تازگی پس از اتمام مدت حبسش آزاد شده بود، به ناکجاآباد ببرند. ما این بی خبری عبوس را تاب می آوریم و می مانیم. چراکه دستمان در دستان جعفر (عظیم زاده) است و عزم مان با او که چون کوهی ایستاده، یکی است.
ما در جای درست تاریخ ایستاده ایم زینب جانم، حتی اگر تحریف مان کنند. بگذار پرچم ریا و تزویرشان به اهتزاز باشد. ما بیهوده تاب نمی آوریم. ما ذات مان «هست» است و باورمان جاودانه، حتی اگر از میانه راه به تیشه کین، ساقه هایمان را ساقط کنند، باز هم ریشه می زنیم تا آیندگان، همانگونه که خود جوانه زدیم از بذر پیشینیان و آنکه نیست می شود این منجلابی است که تا خرخره هایمان بالا آمده، اما یارای خموش کردن مان را ندارد.

فردا از آن ماست و روز خوبتر فرداست.

برای زینب جلالیان – زندانی محکوم به حبس ابد
گلرخ ایرایی – بند زنان زندان اوین
فروردین ۹۶