شهرما در دل شهر های تنگ و و تاریک روز گار جای دارد.
از خیابانهای شهر دود گرفته، از همه جا بوی درد و غم به مشام می رسد!.
در گوشه ای از چهار راه منتهی به مدرسه ما، خیابان را بسته اند!، از دور جوانی کتف بسته بر بالای جر اثقال، با باد های سرد زمستانی همچون آونگ ساعت زمان اینور و آنور میرود، شاید بنحویی دارد به من یادد آوری می کند که شاید فردا نوبت تو باشد!.
چیزی ندارم که نثار این جوان کنم، بجز آه و افسوسی!.
از آنجا سریع عبور می کنم، جوانی دست بسته روی یک نیمکت کثیف و خونین بسته اند، دژخیمی که صورتش را پوشانده بود!، بر بدن نحیف او شلاق می زد، صدای این جوان گویی آسمان و زمین را می لرزاند.
پاهایم دیگر رمقی ندارند، اما باز می روم.
غروب است وفصل سرما.
زیرپل شهر، کارتن خوابها را می بینم، خدا ی من، چقدر زیادند!.
روی دیوارهای ساختمانهای شهر ما، کلیه و قرنیه و چشم را به فروش گذاشته اند!.
بسیار ارزان، ارزانتر ا ز نان شب شاید!.
من آن دختر و پسر کوچولو،آدامس و فال فروش رامی بینم که از سرما بخود می پیچند و با صدای بی رمقی داد می زنند: آقا، خانم ترا بخدا بخرید!.
دنبال چند آدم ژنده پوش! می روم، چه می بینم!، آنها به قبرستان شهر رفتند!.
خانه شان انجاست در قبر ها می خوابند!.
آری، این شهر ظلمانی، که روزگاری زیبا شهری بود در میان همه شهر ها،
در دوران اهریمنان آخوندی ویران شد.
لبخند و شادی رخت بست،پرندگان زیبا و خوش الحان گویی شهر راخالی کردند و بجایش کلاغها شهر ها را پر کردند!.
اما، شهر های زیبای وطنم آزاد می شوند، پرستو ها به لانه هایشان بر می گردند، همه ظلم و ستمها فرو میریزند. و شادی و رفاه همه جا را پر میکند.
خورشید همه بیش از قبل می تابد و عشق و امید شکوفا می شود.
برچسبهامحمود نيشابوري