خانه / مقالات / هادی خرسندی: روزی که پاسپورتم را ریز ریز کردم

هادی خرسندی: روزی که پاسپورتم را ریز ریز کردم

آدم پاسپورت خودشو پاره میکنه؟ این شناسنامه شه، مال مملکتشه، اسم و رسمشه، اعتبارشه، مدرک شناسائیشه.
بوی برگشتن می‌آید.

انگار چیزی نمانده که برگردیم. برای همیشه یا موقت.

چه جوری آمدیم؟ هرکداممان یکجوری آمدیم. هرکداممان با سن و سالی آمدیم. هرکداممان به کاری مشغول شدیم. من از مرداد ۱۳۵۸ نشریه طنز «اصغرآقا» را از لندن منتشر می‌کردم. سیصد و اندی شماره آن در آمد تا خوردیم به اینترنت و دکانمان تخته شد!

در یکی از آخرین شماره‌های زنده‌یاد اصغرآقا!، قصه‌ای دارم شرح ده دوازده دقیقه از پریشانی هموطنی که می‌خواست به نیوزیلند پناهنده شود، در ایامی که ظرفیت پناهنده‌پذیری کشورها تکمیل شده بود و سرنوشت بسیاری از جلای وطن کردگان به دست قاچاقچیانی بود («آدم پران» لقب داشتند) که با رهنمود آنها هر سرگردانی به ترفندی خود را در کشوری جا می‌کرد و پناه می‌گرفت و پناهنده می‌شد.

حالا که بوی برگشت می‌آید، یادآوری بعضی از آن روایات تلخ و شیرین، می‌تواند برای پژوهشگران تاریخچه دیاسپاروی ایرانی (Diaspora)،‌ – که کوچ و بیخانمانی و سرگردانی و خانه به دوشی معنی می‌دهد، – سودمند باشد و برای همگان، قصه‌ای خواندنی.

این نوشته با عنوان آشنای «چشم‌هایش» – در اصغرآقای شماره ۳۱۵ – به تاریخ ۲۴ شهریور ۷۵ – ۱۴ سپتامبر ۹۵ آمده است. به امید بازگشت همه‌مان.

چشم‌هایش

الان پنج ساله. قاچاقچی فرستادمون. گفت فقط نیوزیلند مانده. گفتیم اگر نزدیک سوئد باشه خیلی خوبه چون که اونجا فامیل داریم گفت نه یک خرده دور هست اما فقط همین جا پناهنده میگیره. گفتیم باشه. ما را اول برد یک کشور دیگه نمیدونم فیلیپین بود یا جای دیگه. از اونجا فرستاد اینجا. دم طیاره هم باقی پولمان را گرفت گفت پول همراتون باشه دردسر داره. ضمناً گفت تو طیاره پاسپورتاتونو پاره کنین بریزین توی مستراح. چهار نفر بودیم. به هر چهار تا راجع به پاره کردن پاسپورت سفارش کرد.

بچه‌ها توی طیاره یکی یکی رفتند پاره کردند من راه دستم نبود. اصلش زورم می‌آمد پاسپورت خودم را پاره کنم. برام عزیز بود. مثل پاره تنم همه جا حفظش کرده بودم. حالا پاره‌ش کنم که قاچاقچی گفته؟

پا نشدم. نزدیک‌های نیوزیلند بودیم. بچه‌ها گفتن بلند شو برو پاره کن چاره نداری. یکیشان که مرافعه هم کرد که تو کار خودتو خراب می‌کنی کار ما رو هم خراب می‌کنی، می‌فهمن ما هم از ایران اومدیم همه‌مان را برمی‌گردانند.

رفتم توی توالت طیاره. حالم خیلی گرفته بود. آدم پاسپورت خودشو پاره میکنه؟ این شناسنامه شه، مال مملکتشه، اسم و رسمشه، اعتبارشه، مدرک شناسائیشه. ولی خوب همه‌ش همین بود که شناسایی نشیم!

درآوردمش گفتم خداحافظ گذرنامه، الوداع پاسپورت. جرش دادم، واجرش دادم، رحم نکردم. انگار غیظ هم داشتم. انگار می‌خواستم به بچه‌های توی طیاره بگم بفرمایید! خوب ریزش کردم یا باز جرش بدم؟

جلدش سفت بود، بچه‌ها تیغ داده بودند بِبُرم. بریدم. ریز ریز. قیمه قیمه، انگار داشتم کار مهمی انجام می‌دادم.

لگن توالت پر شده بود از ریزه‌های پاسپورت من. دستم نمی‌رفت طرف سیفون. حیفم می‌آمد ردشان کنم. پاسپورتم بود نه. هویتم بود نه. اما چاره‌ای نبود، داشت دیر می‌شد.

دستم را بردم سمت سیفون. انگار می‌خواهم ماشه هفت تیر را بکشم. انگار می‌خواهم تیر توی مغز خودم در کنم. پلک‌هایم را با تمام زورم بهم فشار دادم. چشمهایم را بستم. آنوقت با تمام نیرو سیفون را کشیدم. صدای هجوم آب که آمد انگار همه دار و ندار مرا با خودش برد. چشمهایم بسته بود اما می‌دیدم که ذره‌های پاسپورت چطوری دور لگن می‌چرخند و پائین می‌روند.

وقتی چشم باز کردم، هنوز مقداری مانده بود. دوباره سیفون را کشیدم. با بیرحمی. با خشونت. آب چرخید. پاره‌های پاسپورت چرخیدند. سر من هم انگار با آن‌ها می‌چرخید. آب مقاومتشان را درهم می‌شکست و به کام خودش می‌کشیدشان.

خودم را آماده رفتن می‌کردم که احساس کردم یک نفر از آن تو صدایم می زند. بله، از همان تو. توی توالت! لابد به خیالم می‌رسید! نگاه کردم: یک جفت چشم به من دوخته شده بود.

احساس کردم همان چشم‌ها صدایم می‌کردند. چشم‌های خودم بود! چشم‌های عکس پاسپورتی خودم. خوب پاره نشده بودند. با همه ریزی حالا به چشم من درشت می‌آمدند. یک تکه مقوای نازک بود. دوتا چشم کوچک رویش بود اما خیلی به نظر من بزرگ می‌آمد. انگار داشت با من حرف می‌زد. می‌گفت: بی وفا همین؟ ما را گذاشتی داری میری؟… ترسیدم! وحشت کردم. اولش قدری خجالت کشیدم اما بعدش ترسیدم. بعدش دوباره خجالت کشیدم.

چشم‌ها دور آب می‌چرخید ولی پایین نمی‌رفت. نگاهم می‌کرد. با من حرف می‌زد. می‌گفت ما را انداختی توی خلأ؟ بارک الله، برو، برو موفق باشی. معرفتت همین بود؟ خودت را نجات دادی سیفون را کشیدی روی ما؟

وحشت کرده بودم. دست و پایم را گم کرده بودم. چشم‌ها درشت می‌شد. درشت‌تر می‌شد. قد چشم‌های خودم شده بود. قد اصلی خودشان شده بودند. دستمال کاغذی دستم بود مچاله کردم پرت کردم بهش. چشم‌هایم درد گرفت. چشم‌های خودم درد گرفت. یک آخی شنیدم. بعد گفت: اگر صلاح داشتی لابد یک تیر هم برایم خالی می‌کردی.

سیفون را کشیدم، با چه ضربی هم کشیدم. آب زد و چرخید چرخید چرخید. دستمال کاغذی را برد اما چشم‌ها نرفت. موج آب زدش بالا چسبید به دیواره آهنی. الله اکبر. چه بدبختی ما آوردیم. نگاهش کردم، یک وری بود، غمگین بود. با التماس نگاهم می‌کرد. آب ازش می‌چکید. انگار گریه داشت می‌کرد. بغضم گرفت. اشک توی چشم هام جمع شد. عرق پیشانی هم زده بود توی چشمم درست نمی‌دیدم. می‌خواستم بزنم از توالت بیرون صدام کرد: کجا؟ کجا؟ بی معرفت بی وفا نامرد…!

دلهره داشتم. می‌ترسیدم. خودکارم را درآوردم با نوک خودکار یواش از جا کندمش انداختمش توی آب. سیفون را کشیدم. خدایی بود که پشت و رو شد. نمی‌دانم چطور شد که دمر روی آب افتاد. شکر خدا کردم. اعتقاد خوب چیزیه! راحت شدم. مقوا دیگر چشم نداشت فقط سفیدی می‌زد می‌چرخید و می‌رفت. مثل آدمی که توی گرداب افتاده باشد.

دیگر چشممان توی چشم هم نبود. ولی من صدای ضجه‌اش را می‌شنیدم. نمی‌خواست برود. جیغ می‌کشید. به من فحش می‌داد. سعی می‌کرد یک جوری به دیواره بچسبد اما آب بردش!

برای محکم کاری یکبار دیگر سیفون را کشیدم و پیروز از مستراح بیرون آمدم!