در زمان انقلاب ضد سلطنتی،۱۳ساله بودم، قبل از پیروزی آن انقلاب شکوهمند، در سال دوم راهنمایی تحصیل میکردم، یک روز زمانی که از مدرسه برمیگشتم، روی دیوارهای مسیرم شعارهایی علیه رژیم شاه دیدم، کنجکاو بودم موضوع چیست؟ وقتی به خانه رسیدم از برادر بزرگترم، پرسیدم آیا شعارها را دیدی؟ که برایم توضیح داد. بعد ادامه داد ما خودمان هم میرویم همین شعارها را میدهیم، تو هم اگر بخواهی میتوانی بیایی. از آن روز به بعد که شروع کلاسها و مهرماه بود شبها به تظاهرات میرفتیم و در شهر شعارهای انقلابی آن زمان را فریاد میزدیم، از آذرماه به بعد، تظاهرات اوج دیگری به خود گرفته بود و مدارس هم از همان نیمه دوم مهرماه تعطیلشده بود. وقتی شبها به تظاهرات میرفتیم، به سمت ما تیراندازی میکردند، یادم هست وقتی تیراندازی و گاز اشکآور شروع میشد و همه پراکنده میشدیم، من جزو اولین نفرات بودم که در کمترین زمان خودم را به خانه میرساندم، آنقدر سریع که پدرم جلوی بقیه مرا دست میانداخت، چون حرف دلش این بود که به تظاهرات نرویم تا مبادا کشته شویم. میگفت: «حسن، از تیراندازی میترسد به همین دلیل با اولین تیراندازیها خودش را به خانه میرساند، خب بچه جان میترسی نرو!» من هم که خیلی از این حرف گزیده میشدم، واقعیت را به او میگفتم که: «بابا من از گلوله و گاز اشکآور نمیترسم، بلکه از دعوا و سیلیهای شما میترسم، به همین دلیل خودم را به خانه میرسانم که کسی متوجه نشود من در تظاهرات بودهام.» این را از این بابت گفتم که در ۱۳سالگی با تصمیم خودم به این مسیر رفتم، البته اعتراف کنم وقتی صدای گلوله در کوچهها میپیچید واقعاً میترسیدم، چون طنین گلوله در داخل کوچه ترس عجیبی در درونم میانداخت ولی بااینحال احساس میکردم جای درست و کار درست همان است که دارم انجام میدهم، به همین دلیل عاشق این کار بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم مرگ بود. نمیدانم چرا؟ ولی اینطور بود.
شب ۲۲بهمن هم با بقیه مردم با تعداد زیادی ماشین به سمت همدان رفتیم که مسیر تانکهایی که از همدان میخواستند به سمت تهران برای سرکوب بروند را بگیریم. حدود سی کیلومتری جاده همدان-ساوه یک قسمت از جاده حالت تنگه داشت، در آنجا با لودر یک خاکریز بلند چندمتری زدیم که غیرقابلعبور شد، قبل از آنهم یک پل بزرگ بود که مردم با چپ کردن یک تانکر هجده چرخ در عرض پل، آن را هم بستند. صبح روز ۲۲بهمن داشتیم به سمت ساوه برمیگشتیم که خبر سقوط رژیم در تهران را شنیدیم و گرفتن رادیو و تلویزیون و… (البته حرکت تانکها در همان شهر همدان توسط مردم همدان متوقفشده و هرگز به سمت ساوه و یا تهران حرکت نکردند).
بعد از پیروزی انقلاب در جمع انقلابیون محله به من یک مسئولیت دادهشده بود که در سیستم نگهبانی مردمی محلات، به درب خانههای نفرات میرفتم و زمان نگهبانی هرکسی را به او اطلاع میدادم، فضا آنقدر مردمی بود که همه با جانودل از بقیه و محلهشان حفاظت میکردند و به همدیگر فقط بله! چشم! میگفتند. در چنین فضای انقلابی کسی من ۱۳ساله را بچه نمیدید. چیزی نگذشت که توسط برادر بزرگترم که از سال۵۵ یا ۵۶ هوادار مجاهدین بود با آرمانهای سازمان آشنا شدم، پیش از آن، من چیزی از راه و آرمان مجاهدین نمیدانستم، ولی وقتی کمکم همنشین مجاهدان دیگر شدم، احساس کردم گردش خون در رگانم به نظم درآمد، کردار و رفتار مجاهدین و هواداران آنها را که میدیدم، عاشق این منش و راه شدم، وقتی هم که سخنرانی برادر مسعود را شنیدم احساس کردم تکتک حرفهایش به دلم مینشیند و با نوعدوستی و روحیه فداکاری که در آن ایام یاد گرفته بودم همخوانی دارد و من با او معنای دیگری پیدا میکنم. رفتار متواضعانه و فداکارانه همه مجاهدین و حتی هوادارانشان چشمم را گرفته بود به همین خاطر بود که از همان زمان با آنها گره خوردم، به بازار برای کتابفروشی میرفتم، در کوچه و بازار برای فروش داوطلبانه نشریه «فریاد گودنشین» میرفتم. یک روز، کودکی روزنامهفروش جلوی مرا گرفت و گفت: «برای فروش این روزنامه چقدر درآمد به تو میدهند؟» من خیلی عادی گفتم: «هیچی!» او خیلی جا خورد و تعجب کرد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید، گذاشت و رفت، تا مدتها سؤالم بود که چرا تعجب کرد و رفت؟ بعدها علت را فهمیدم. یک روز صبح هم، وقتی به مغازه کتابفروشی هواداران سازمان در میدان آزادی ساوه رفته بودم تا کتابها را برای فروش ببرم، دیدم کل کتابفروشی را شبانه به آتش کشیدهاند. هیچ کتابی سالم نمانده بود و همه ازجمله قرآن و نهجالبلاغهها و همهچیز سوخته بود؛ و نشان میداد که از همین کارهای کوچک ولی مؤثر، چقدر نگران اقبال اجتماعی نسبت به سازمان شدهاند.
قطعاً مسیر طی شده سیوهشت سال گذشته نیاز به نوشتن کتابها دارد که در این مطلب کوتاه جای پرداختن به آن نیست، اینها را به این دلیل گفتم که برای من از ۱۳سالگی لحظهبهلحظه انتخاب در پیش پایم قرار داشته، در سال ۶۰ در آن یورشهای فاشیستی و گسترده، اکثر هوادارانی که میشناختم دستگیر یا شهید و یا مخفی شدند من که هیچ امکانی برای فعالیت نداشتم مسیر درس خواندن و ادامه تحصیل را انتخاب کردم. سال۱۳۶۵بود که چند ماه بیشتر به فارغالتحصیل شدنم در دانشگاه علم و صعنت نمانده بود، با دیدن کتاب شهدای مجاهد خلق و صحنههای شکنجه و نشستن در کنار مادران و شنیدن حرفهای چند مادر که فرزندانشان در زیر شکنجه شهید شده بودند مجدداً مسیر زندگیام عوض شد و تصمیم به ادامه مبارزه گرفتم، آن موقع ۲۰سالم بود و نابسامانیهای جامعه که نتیجه حکومت آخوندها بود را هم روزانه حس کرده بودم، پیش از آن خودم نمیخواستم بهایی بپردازم، اما در تابستان سال۶۵ دیگر تصمیم نهایی خودم را گرفتم و فهمیدم که تنها راه مبارزه با مشکلات مردم، پیوستن به صفوف مجاهدین است. بنابراین تصمیم به خروج از کشور گرفتم. وقتی این تصمیم را با مادرم در میان گذاشتم، گریه و اشک ریختن شروع شد، من به او گفتم: «مادر عزیزم! اگر گریه تو را ساکت کنم، با گریه هزاران مادر دیگر که به خاطر از دست دادن عزیزانشان که دیگر برنمیگردند، چکار کنم؟ آیا تو میگویی بیتفاوت باشم؟ این با مرام انسانی و حتی دینی ما در تضاد است». بعد برای ساکت کردن او گفتم فعلاً نمیروم… اما چند روز بعد بدون اطلاع حرکت کردم. وقتی هم وارد صفوف مجاهدین شدم ابتدا، تنها انگیزهام کینهای بود که نسبت به آخوندها داشتم، ولی تا امروز که بیش از سی سال از آن زمان میگذرد، بهتر است بگویم که هرروز یک درس و یک انگیزه جدید برای مبارزه پیداکردهام شاید اسمش را در سادهترین بیان نه یک مبارزه که دانشگاه انسانسازی توحیدی، باید گذاشت چراکه قدمبهقدم یاد گرفتم تبدیل به همان انسانی شوم، از آن نوع که در شروع آشنایی با مجاهدین دیده بودم، همانها که بسیاریشان شهید شدند و پر کشیدند. فهمیدم مسئولیتی بر دوش انسانی من گذاشتهشده که باید به آن پاسخ دهم، فهمیدم که در میهنم گنجینهای داریم که باید آن را حفظ کنم و برای مردممان به ارمغان ببرم و انشاءالله که شایسته این جایگاه باشم. در این سالیان هرچه عنصر مجاهدیام در کوران ابتلائات بیشتر صیقل خورد، احساس عاطفه بیشتری پیدا کردم، عواطفم نسبت مادرم و پدرم و همه عزیزانم در ایران بیشتر میشد، عواطفم نسبت به همه خواهران و برادران هموطنم در ایران عمق بیشتری پیدا میکرد، به همین خاطر بود که عزمم هم برای رها کردن همه آنها، بیشتر و بیشتر میشد، قلبم از درد میلیونها کودکی که گرسنه میخوابند، از درد آنهایی که برای یک زندگی ساده، اعضای بدنشان را میفروشند و درد آنهایی که برای گذران خانواده خود، طفلان خردسال خود را از سر ناچاری میفروشند به درد میآمد، نمیدانستم در برابر غم آنهایی که بدون سرپناه در قبرها میخوابند و آنهایی که سالبهسال حقوقشان را نمیگیرند چطور خون بگریم و خلاصه احساس میکردم که عاشق مردم عزیز خودم هستم و مدیون آنها، از اینکه هنوز نتوانستهام آنها را از دست این آخوندها خلاص کنم، شرمنده بودم، ولی یقین داشتم که با تلاش خودم و با کمک بقیه خواهران و برادران مجاهدم قادر به پیروزی بر رژیم اهریمنی حاکم خواهیم شد، چون سنتهای خدایی بر این سوار است و تجربیات تاریخی غیرازاین را گواهی نمیدهد.
بنابراین من به یمن آگاهی به هویت انسانی خودم در پرتو انقلاب ایدئولوژیکی و در اوج آگاهی، طی ۳۰سال گذشته هرروز و هرلحظه در کنار بقیه خواهران و برادران مجاهدم آموختهام که چگونه میتوان مجاهد بود و چگونه میتوان حتی در مواجهه با مرگ، مجاهد و ایستاده و نه خمیده و ذلیل، مرد. من مسلح به اصلیترین سلاح این مکتب شدم که همانا فدا و صداقت است که از آن چیزی جز جنگاوری و رزم بیرون نمیآید. من در این سالیان هرروز به انتخابهایم افتخار کردهام و از آن سرفراز و مسرورم.
امروز من دیگر نه ۱۳ساله بلکه ۵۱ساله هستم و چقدر خندهام میگیرد وقتیکه میبینم وزارت اطلاعات آخوندی از طرف مادرم نامه جعلی تنظیم میکند که «بچههای او نمیتوانند تصمیم بگیرند و سازمان برای آنها تصمیم میگیرد!»
بیچاره نمیداند سازمان من هستم، اگر میتوان بازور کسی را به طرفداری از کسی واداشت بهتر است خلیفه ارتجاع دستگاه زیردستش را به طرفداری از خودش مجبور کند که رئیسجمهورش مجبور نشود با گفتن اینکه «یکبار دیگر مردم ایران اعلام میکنند آنهایی که در طول ۳۸ سال فقط اعدام و زندان بلد بودند، را قبول ندارند»، برای رأی به دست آوردن، از او فاصله بگیرد. از این گذشته دزد ناشی کاهدان زده، نمیداند که من در تماس با مادر و پدرم بودهام و در این مورد مشخص روح آنها اطلاعی از این شارلاتانبازیها نداشته است.
البته وقتی رژیمی پابهگور است و هرروز خود را درصحنه سیاسی با موفقیتی از جانب بدیل خود مواجه میبیند و در برابر انفجار اجتماعی گریبانگیرش هیچ راه فراری ندارد، طبیعی است که بخواهد با چنگاندازی به چهره مقاومت سرفراز مردمی برای خودش مفری از سرنگونی بسازد اما چنین تشبثات حقیرانه و ذلیلانه ای چقدر دوام خواهد داشت؟ و چقدر یک حاکمیت باید مفلوک و درمانده باشد که امیدش را به چنین جعلیاتی که بلافاصله رو میشوند، پیوند بزند؟ رژیمی که ازیکطرف مدعی ۴۱میلیون رأی دروغین است و از طرف دیگر در برابر آلترناتیوش اینقدر ضعیف و ذلیل تنظیم میکند، آیا نالههای «مادر جهانآرا» را نشنیده است؟ آیا از آتشفشان سینهها و فریاد استغاثه میلیونها مادری که شب و روز از خدا سرنگونی او را طلب میکنند غافل است که با جعلیات میخواهد به خود دل گرمی بدهد؟ اگر جرئت دارد فقط به مادران شهدا و مادران مجاهدین اجازه یک راهپیمایی بدهد تا ببیند چطور یکساعته بساط او را جارو خواهند کرد؟
بنابراین من حسن باقرزاده عضو پرافتخار مقاومت ایران، فرزند هزاران مادر دلیر و عزیزی که مشتاق دیدار تکبهتک آنها در ایران آزاد و دمکراتیک هستم، لحظهبهلحظه به وظائف انقلابی خود در سرنگونی این نظام خونآشام و رسیدن به آن روز خجسته موعود میاندیشم و نه فرزند یک مادر بودن.
حسن باقرزاده