نویسنده ای از دوستان تعریف می کرد که او را به دبستان پسرانه ای دعوت کرده بودند. می گفت که پسر بچه ها دورش را گرفته بودند و استاد استاد می کردند.
بچه ها می گفتند: ما همه کتابهایتان را خوانده ایم. آقا شما بهترین نویسنده دنیاید! استاد فقط یک امضا! استاد آرزویمان این است بزرگ که شدیم، نویسنده شویم!
ساعتی بعد این دوست نویسنده اتفاقی در راهرو پشت سر همان بچه ها قرار می گیرد و می شنود که به هم می گویند: چه نویسنده خل مشنگی بود! چه خوب سر کارش گذاشتیم! بچه ها می خندیدند و ادایش را در می آورند و می گفتند: استااااد
آقای نویسنده آنقدر از این ماجرا آزرده خاطر شد که از آن پس دیگر هیچ دعوتی را نپذیرفت. به من می گفت: چطور بچه هایی به این کم سن و سالی این گونه تزویر و ریا و چاپلوسی را بلد بودند؟
گفتم: همان طور که سن اعتیاد و فحشا و جرم و جنایت پایین آمده، سن ریا و فریب و تزویر و مجیز گویی و سالوس و تملق هم پایین آمده است. بچه ها دارند یاد می گیرند که خدای ایران با خدای دو عالم فرق دارد! خدای ایران دروغگویان را به بهشت می برد و به فریبکاران پاداش می دهید.
آنها می بینند چاپلوسان و مجیز گویان برندگانند. اما راستان و درستان تاوان می دهند؛ و یادم افتاد به آن نوجوان هفده ساله که از صدر تا ذیل، همه را فریفته بود و شده بود جوان ترین فرمانده و جوان ترین مسؤول قرارگاه و جوان ترین اختلاس گر. حالا او را به دارالتادیب برده اند!
اکنون چه کسی می خواهد به او چه ادبی بیاموزد! او به خوبی همه درس ها را از بزرگان آموخته است.
اما اگر روزی خواستید با تزویر و ریا بجنگید، ناگزیر باید بیایید زیر پرچم حافظ، او سردمدار مبارزه با همین سالوس ها و دورنگی ها و فریب ها و نیرنگ ها بود.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش