یکی از ویژگیهای دیکتاتوریهای مدرن «کیش شخصیت» یا «شخصیتپرستی» (Cult of personality) است. دیکتاتوریهای مدرن را نمیتوان بدون «پیشواپرستی» تصور کرد. شخصیتپرستی در کل پدیدهای عامتر است؛ «ستارهپرستی» و «قهرمانپرستی» پدیدههایی است که نمونههای آن در عرصههای مختلف اجتماعی، بهویژه در هنر و ورزش، یافت میشود. اما «پیشواپرستی» پدیدهای سیاسی است که در دیکتاتوریهای قرنبیستمی محور اعمال قدرت بود.
در پیشواپرستی دیکتاتور مقامی الوهی میگیرد و چونان خدایی زمینی تکریم و تقدیس میشود؛ بتی زنده است که جلال و جبروتی بیخدشه دارد. قرن بیستم در حکومتهای کمونیستی و فاشیستی یا در دیکتاتوریهای دورگه (که ویژگیهای انواع نظامهای خودکامه را داشتند) انواع پیشواپرستی را به عالم عرضه کرد. فهرست بلندی از این پیشواپرستیها را میتوان برشمرد:
مائوپرستی، خوجهپرستی (آلبانی)، موسولینیپرستی، استالینپرستی، چائوشسکوپرستی (رومانی)، هیتلرپرستی، صدامپرستی، قذافیپرستی، کیمپرستی (کره شمالی) و… برخی سیاستمداران هم تازه پس از مرگشان به بتهای سیاسی تبدیل شدند، مانند لنین یا چهگوارا.
البته شدت و ابعاد پیشواپرستی در کشورهای مختلف متفاوت بود؛ در نظام استالینیستی صرف انتقاد در برابر پیشوا میتوانست مجازات مرگ به همراه داشته باشد، اما در نظامهای دیگر منتقدان پیشوا فقط ساکت و خانهنشین میشدند. در واقع شدت پیشواپرستی به گونۀ دیکتاتوری ربط داشت. در یک نظام استالینیستی یا ناسیونالسوسیالیستی پیشواپرستی بسیار رادیکالتر بود تا در یکهسالاریهای اقتدارگرای غیرایدئولوژیک (مانند نظامهای آتاتورک، سوکارنو، سوهارتو، ناصر)
نقش ایدئولوژیها اینجا مهم میشد. برخی ایدئولوژیها «پیشواپرور» بودند و زمینۀ مناسبی را برای کیش شخصیت فراهم میآوردند. احزاب فاشیستی از ابتدا استوار بر «اصل پیشوایی» بودند؛ یعنی سلسلهمراتب حزب شکل «فرماندهی و فرمانبری» داشت. طبعاً وقتی چنین حزبی به قدرت میرسید بیدرنگ «پیشوای حزب» به «پیشوای کشور» (یا ملت یا نژاد) تبدیل میشد. در واقع سازوکار تبدیل رهبر حزب به پیشوای کشور در ایدئولوژی و سازماندهی حزب وجود داشت و فقط کافی بود این حزب به قدرت برسد. همهچیز پیشاپیش ریلگذاری شده بود. اما ایدئولوژیهای کمونیستی اصالتاً پیشواپرور نبودند، بلکه در عمل پیشواپرست شدند. فردی مانند مائو یا استالین یا همسنخهایشان در دیگر کشورها با حذف رقبا و پاکسازی حزبی جایگاهی الوهی مییافت.
اما ریشۀ شخصیتپرستی در نظامهای دیکتاتوری این بود که توجیهی برای حضور مادامالعمر در قدرت فراهم آید. نقد پیشوا ممنوع میشد و رفتهرفته ادبیات ستایشگرانهای دربارۀ او به کار میرفت و فقط با همان ادبیات میشد دربارۀ پیشوا سخن گفت. اینچنین شد که برای مثال در رومانی کتاب شعر در ستایش چائوشسکو منتشر میشد و انواع القاب به او داده میشد: پسر خورشید، فرمانده کبیر، خدای زمینی و… هر قدر پیشوا بزرگتر جلوه میکرد، نقد او و به چالش کشیدن قدرتش دشوارتر و پیامدبارتر میشد و طبعاً دست او در ادارۀ کشور بازتر میشد. بدون این حد از کیش شخصیت کیمها چگونه میتوانستند سه نسل بر کرۀ شمالی حکومت کنند؟
از راههای مختلف میشد پیشوا را به چنین جایگاهی رساند. پیش از هر چیز پیشوا باید همزمان «ناجی» کشور و ملت معرفی میشد. هر دستاوردی به نام او زده میشد و چنان جلوه داده میشد که اگر او نبود، سرنوشت شومی بر ملت رقم خورده بود. معروفترین این موارد تبلیغاتی است که در مورد «ده ضربۀ استالین» میشد که منظور ده عملیات نظامی شوروی در برابر آلمان بود. افزون بر این بر «نبوغ» پیشوا تأکید میشد. او نبوغی داشت که در کس دیگری یافت نمیشد و با این نبوغ میتوانست جهشهای بزرگ در کشور ایجاد کند (مانند جهش اقتصادی مائو در چین که البته چندده میلیون کشته داد)، میتوانست مسیرهای میانبر در تاریخ بیابد و میتوانست دشمنان ملت را کیش و مات کند. او و فقط او چنین توانی داشت و اگر ملت امروز از وجود او بهرهمند بود، عطیهای الهی بود و مردم باید قدردان این بخت و اقبال بلندشان میبودند. وقتی هیتلر لهستان را گرفت و دو هفتهای فرانسه را به زانو درآورد، این هالۀ نبوغ و ناجی بودن ملت آلمان را تسخیر کرده بود!
اما برای پیشوایانی که چنین افتخاراتی نداشتند، بر ویژگیهای دیگری تأکید میشد. وظیفۀ دستگاه تبلیغات جاانداختن این تصویر از پیشوا بود. کتاب کوچکی که مائو دست جوانان داده بود، عین کتاب مقدس بود. سیاست هالۀ قدسی را از دین وام گرفته بود. هیبت و جلوۀ قدسی بهترین راه برای ماندگاری در قدرت بود. البته «عاطفه» هم ضروری بود. مانند مراسم جشن تولد صدام که در گوشهگوشۀ کشور افسران سبیلکلفت بعثی با خندهای مضحک رقص چاقو میکردند و کیک تولد میبریدند.
.