حکایت این تصویر به سادگی شرحی که در آن مانده است بی گمان نیست.
قصه این تصویر راچنین گفته اند…
سرﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ، ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ، ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:
” ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ، ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ “
روزی و روزگار که بوده است همواره شعارها را دادند تا شعورها را در تسخیر اهداف خود قرار دهند و چنین است که حکایت حاکمان و سلاطین زاده شد و گوئی پایانی ندارد. به اهرام و قصرها و دیوارها و زندانها و … بنگریم تا عمق کلام آن سرباز بی نوا که گفت« گاهی انسانیت گناه بزرگی است »را درک کنیم.
این درد بزرگ را امروز در تمامی سلولهای خود حس می کنیم. سلاطین شهوت و بی شعوری و بی رحمی … دیوارهائی ساخته اند که بسی وحشتناک تر از آن دیواری که به جرم دیوانگی رایش سوم برای ساکنین برلین ساختند و آلمان را به اندازه نزدیک به نیم قرن به دوپاره تقسیم کردند.
روزی که دیوار برلین فرو ریخت ناظر رنج مردمانی بودم که حتی در روزگار دیوانگی هیتلر و ساختن دیوار به دنیا هم نیامده بودند. اشکهای حاصل از ظلم و بیداد نسل به نسل منتقل می شوند. ریختن خون بیگناهان به صرف رهائی از انسان بودن و انسان ماندن غمی جاودانه دارد . ایدولوژی ها وپروپاگاندا به راحتی سایه خود را بر اقلیم انسانیت انداختند و حکایت تبدیل انسانها را به دو دسته ظالم و مظلوم ساختندو در این معرکه بود که انسان بودن سخت و بی گمان انسان ماندن سخت تر و شاید چون قصه این سرباز حافظ انسانیت گناه نابخشودنی می شود.
حکایتی را سهراب سپهری برای ما سرود و بی گمان همه ما آن را شنیده ایم که
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
هر کجا هستم٬باشم
آسمان مال من است
پنجره٬فکر٬هوا٬عشق
زمین مال من است…
ای کاش چشمهائی باشند که نگاه کنند
عشق را و آسمان و زمین و مردم شهر را نگاه کنند
این روزها هرچیز گناه است .
کاش کفاره انسان نبودن، باور به عشق و رهائی ز این همه دیوانگی در کوچه های خلوت ذهن تنها بود