.
بابام جالیز (لته) داشت؛ یه زمین کوچیکی داشتیم کنار رودخونه که هر سال هندونه و گوجه میکاشتیم…
خوب که میرسیدن، هندونهها رو میچیدیم و با وانت میبردیم تا سر جاده…
من و داداش کوچیکم یک روز در میون، مسئول فروش هندونهها بودیم…
یه روز تویِ اوج گرمایِ مرداد، یه وانت سبز نیسان وایساد کنارم و گفت صدکیلو هندونه میخوام…
کشیدم براش، هندونهها رو که کمکش گذاشتم توی ماشین، برگشتم تا ترازو رو درستش کنم که یارو گاز ماشینشو گرفت یه باره و دِ برو که رفت…
هرچی دویدم دنبالش و داد و فریاد زدم و سنگ پرتاب کردم بهش، فایدهای نداشت…!تویِ روز روشن زد تو گوش صدکیلو هندونه و رفت…
خیلی دنبالش گشتم بعد از اون…! توی شهر، توی آبادی، توی بیابون، هرجا نیسون سبز میدیدم بدون اینکه نیگا کنم به رنگش، دقیق میشدم توی چهرهی رانندهاش ببینم خودشه یا نه…!
۱۰ سال گذشت و ماجرا فراموشم شد…
مدرسه رو تموم کردم و رفتم دانشگاه، ترم پنجم ششم بودیم انگار که خورد به یکی از انتخابات مجلس، یادم نیس مجلس چندم بود. حالا فرقی هم نمیکنه البته…!!
یه روز که داشتیم برمیگشتیم خونه، یکی از همکلاسیا پرسید بیکاری فرداشب…؟!
گفتم آره، چطور؟!
گفت: یه جلسه داریم فرداشب خونهی شورای محل، میآی؟!
پرسیدم: جلسهی چیه؟
گفت: یه بندهی خدایی نامزد مجلس شده، میخواد برنامههاشو بگه…
گفتم: والا من زیاد علاقهای به این چیزا ندارم…
نذاشت حرفام تموم بشه. گفت؛ بیا نیم ساعتی بشین و برو، فقط برا سیاهی لشکر…
گفتم: باشه…
آقا، فرداشب رفتم خونهی شورا و نشستیم پای حرفای یارو نامزده که با حرارت زیادی صحبت میکرد و شعار اصلیش هم مطالبهی حق مردم بود…
همینجوری رفته بودم توی بحر خودش و حرفاش و یه چیزی اذیتم میکرد انگار… یاروئه خیییلی آشنا بود قیافهاش برام. خوب که زُل زدم بهش و فکر کردم، دیدم ای بابا، این همون دزد هندونههاس…
وقتی مطمئن شدم خودشه، دیگه نتونستم تحمل کنم، وسط حرفاش پریدم و پرسیدم: “ببخشید، شما برا مطالبهی حق هندونه فروشا هم برنامهای دارین؟!”
جماعت نیگام کردن و زدن زیر خنده. یارو هم شروع کرد به خندیدن و گفت: خب اینم برا تنوع خوب بود…
گفتم: من نگرفتم جوابمو…!
آدمای توی مجلس افتاده بودن به پچ پچ و در گوشی حرف میزدن با هم که این پخمه کیه دیگه با این سوالای پرتش…!
یارو نامزده یه سرفهای کرد و گفت: آقاجان، اگه از طرف رقبای بنده اومدین، کافیه دیگه، بزارید صحبتمو بکنم…
دیدم اصلا نیفتاده دوزاریش…
پرسیدم: ببخشید، شما ماشینتون چیه؟!
گفت: از صدقه سر شما یه پژوپارس دارم…
پرسیدم: ماشینهای خیلی قبلت احیانا نیسان سبزرنگ نبوده؟!
همه زدن زیر خنده و من را مسخره کردن که به آقا توهین نکن…
یارو که انگار تازه داشت شستش خبردار میشد، گفت: یه صلوات بلند ختم کنید….
جماعت بلند صلوات دادند…
گفتم: نفرمودین…
یارو گفت: صلوات دوم رو جلیلتر بفرستید و مردم غرّاتر صلوات دادند…
گفتم: ببین دکترجان، تا صبح هم صلوات بدین، من تا جواب سوالمو نگیرم، همینجوری میپرسم ازتون…
جماعت دوباره افتادن به پچ پچ و یارو بلند شد از جاش و گفت: من جواب ایشون رو خصوصی بدم و برگردم…
بعد اومد پیش من و خواهش کرد بریم از اتاق بیرون…
در رو که بست، پرسید: چقد بدم، ول میکنی؟!
گفتم پول صدکیلو هندونه…
پرسید: چقدر میشه…؟!
گفتم: صدتا ۲۰۰۰ تومن، میشه ۲۰ میلیون…
گفت: روزی که من دزدیدم هندونهها رو، کیلو ۲۰ تومن بودن مرد حسابی، انصافت کجا رفته؟!
گفتم: من قیمت فردا که میری مجلس ازت میگیرم…
گفت: تخفیف بده یه کم…
حالا همین جور که ما مشغول چونه زدنیم، مهمونای مجلس هم میان و میرن و با دکتر حال و احوال میکنن، خیلی وضعیت خندهداری شده بود.
هر وقت که فکرشو میکنم باز هم خندهام میگیره…
خلاصه یارو که دید سمبهی من خیلی پُر زوره و ممکنه پتهاش بریزه رو آب، ۲۰ تا کارت هدیه یه تومنی از کیفش درآورد گذاشت توی پلاستیک مشکی و گفت؛ حرومت باشه…
خندیدم و گفتم؛ باشه…
بعدش هم بدون اینکه خداحافظی کنم، زدم بیرون…
شب سردی بود و من میاندیشیدم که من توانستم پول هندوانهها را بگیرم، ملتی که صلوات غرا فرستادند، قراره چی بگیرن؟؟!!
.