.
اولین روزی که آقای راجرز میخواست بهعنوان کشیش به کلیسای شهر کوچکشان برود اتفاق عجیبی افتاد و درست جلو خانهاش مردی را دید که شباهت زیادی با خودش داشت، آقای راجرز به او سلام کرد و پرسید: تو کیستی؟!
مرد با نزاکت پاسخ داد: من ابلیس هستم…
آقای راجرز چند لحظه مبهوت به ابلیس خیره ماند و تصور کرد به درجۀ بالایی از روحانیت رسیده که توانایی دیدن ابلیس را دارد…
این احتمال با وجود مرگ کشیش قبلی شهر در روز گذشته در او تقویت شد و سرشار از غرور و قدرت به سمت ابلیس رفت و گلوی او را گرفت و گفت: “سالهاست دنبالت بودم تا خفهات کنم…!!”
چند لحظه که گلویش را فشار داد ابلیس نیمه جان روی زمین افتاد و در آخرین لحظه به کشیش گفت: دیوانه اگر من بمیرم چطور میخواهی مردم را موعظه کنی؟!
سوال ابلیس بسیار منطقی بهنظر آمد طوری که آقای راجرز از کشتن او منصرف شد و به سمت کلیسا راه افتاد، ابلیس دوباره گفت: لطفا مرا روی زمین رها نکن، میدانی که من از جنس خاک نیستم و اگر روی زمین باشم میمیرم…
آقای راجرز که به شدت نگران مُردن ابلیس شده بود، پرسید: چکار میتوانم برایت انجام دهم…؟!
ابلیس لبخندی زد و گفت: من دیده نمیشوم، سنگین هم نیستم و قول میدهم که مزاحمتی برایت نداشته باشم فقط اجازه بده روی دوش تو سوار شوم…
آقای راجرز که دوست نداشت شغل و جایگاه تازهاش را از دست بدهد قبول کرد که ابلیس روی دوشش سوار شود…
ابلیس راست میگفت؛ نه سنگین بود و نه مزاحمتی ایجاد میکرد…
آقای راجرز هم دیگر به ابلیس فکر نکرد فقط در آستانۀ ورود به کلیسا از او پرسید: تو که اگر روی زمین باشی میمیری پس تا حالا کجا بودی؟!
ابلیس گفت: روی دوش کشیش قبلی بودم که دیروز مُرد سپس با هم وارد کلیسا شدند...!!
.