وارد کوچه شدم از کوچه تا خانه پنجاه متر بیشتر راه نبود .طبق معمول تعدادی پسربچه در ورودی کوچه فوتبال بازی میکردند . از صدایشان معلوم بود هفت یا هشت سال بیشتر ندارند . خلاصه تا مرا دیدند دست از بازی کشیدند که رد شوم چند متری از زمین بازی آنها دور نشده بودم که یکیشان صدا زد آقا ! میخواهیم کمکتون کنیم گفتم : خیلی ممنون راه را بلدم . یکیشان دستم را گرفت و گفت : ما میدونیم خونهتون کجاست تا آنجا باهاتون میآییم . گفتم : راضی به زحمت نیستم خودم میروم . گوششان به این حرفها بدهکار نبود . حس نیکوکاری و نوعدوستیشان عجیب گل کرده بود .شاید میخواستند پیش معلم دینیشان یا به قول دانشآموزان این سالها هدیههای آسمانی حرفی برای گفتن داشته باشند . یکی دوتاشان دست چپ و دستهی کیفم را گرفته ، یکی دوتا هم عصایم را گرفته بودند و جلوتر از من حرکت میکردند . لحظاتی بعد در ِ خانه رسیدیم از تکتکشان بهخاطر مهربانی و لطفی که داشتند تشکر کردم و زنگ خانه را به صدا درآوردم در باز شد و من داخل حیاط شدم ، هنوز کفشهایم را در نیاورده بودم که زنگ در به صدا در آمد ، کیف و عصایم را به خانمَم دادم و برگشتم تا در را باز کنم که با تعجب صداهای همان بچهها را شنیدم که پشت در بودند گفتم : چی شده ؟
بچهها ساکت شدند . فقط یکی یواشکی به دوستش گفت :تو بگو و او هم در جوابش گفت : نه تو بگو ، گفتم بچهها بگین چه کار دارین ؟ که بالاخره یکی به خودش جرات داد و گفت : آقا کرایهاش چی میشه ؟گفتم : کرایهی چی ؟ گفت : کرایهای که شما را تا اینجا آوردیم . از صداقت و معصومیتشان خندهام گرفته بود برگشتم و ماجرا را به خانمم تعریف کردم . خانمم رو به بچهها کرد و گفت : همینجا بمانید الان کرایهتان را حساب میکنم و بعد از یخچال چند خوشه انگور آورد و بچهها با گرفتن خوشههای انگور خوشحال و خندان به سر کوچه برگشتند . من فکر میکنم آنها زودتر از ما بزرگترها فهمیده بودند بهشت می تواند همینجا باشد و برای هر کار خوبی اگر مزدشان را بلافاصله بگیرند دنیا همان بهشت خواهد بود .
موسی عصمتی